رو به روی چشم



پ.ن: شنیدی میگن آدم اگه آرزوهاش رو بزنه جلوی چشمش طبق قانون جذب برآورده میشه؟ من اسمش رو نمیذارم قانون جذب، هنوز اسمی براش انتخاب نکردم فقط امیدوارم .. امیدوار ! :) 

۴ نظر

قلب المومن بین اصبعی من اصابع الرحمن ..

چند سال پیش در ناگهانی ترین حالات ممکن موقعیتی پیش آمد که باید در جلسه ای شعر میخواندم، جلسه ای که مهم بود، و خب حتی فکر و خیال اینکه کسی بخواهد آنجا حرفی بزند می‌توانست او را تا مرز های سکته کردن ببرد.

اما در آن جلسه به طرز عجیبی آرام بودم، آنقدر که اگر رو به روی آینه برای خودم شعر میخواندم هم اینگونه آرام و بی اضطراب نبودم..

وقتی که برگشتم همه از سطح اضطراب و استرسم میپرسیدند و من میگفتم: هیچ! صِفرِ صِفر .. !

می‌گفتند: غیر ممکن است. آن هم برای تو.. 

می‌گفتم: انگار دست یک نفر آمده بود قلبم را محکم نگه داشته بود که آرام باشد. آرام و متین و مطمئن و خوشحال!


خدایا! به حق آن شبِ عزیز و ما فوق باور که برای اولین بار رد انگشت هایت را روی قلبِ کوچکم احساس کردم، دوباره بیا و قلبم را نگه دار؛ که آرام باشد و متین و مطمئن و خوشحال!


پ.ن: فکر میکنم اگر دورتر باشم بهتر است؛ مدتی .. یا این مدت.. 

گفتم دلیلش را بنویسم؛ که بی دلیل رفتن دلِ آدم را به هزار راه میبرد.

۰ نظر

با جیب های خالی، با دلِ پر!

امروز رو به روی بیمارستان سوار تاکسی که شدم یه پیرمرد با لباسای آشفته هم سوار شد .. بعد یه سری پول خورد از جیبش در آورد و شمرد، از آقای راننده پرسید کرایه چقدره؟ راننده گفت هزار .. گفت خدا خیرت بده که گرون نمیگیری! 

بعد گفت منو خوابونده بودن تو بخش اعصاب و روان ! میگن مشکل اعصاب داری! اعصاب؟ من؟ اینا اصن نمیدونن اعصاب چیه! منم در رفتم از بیمارستان :))

بعد یکم گذشت با ناراحتی گفت زنم ۶۵ سالشه.. رفته درخواست طلاق داده! حالا بعد این همه سال زندگی طلاقت چی بود زن؟ میدونم قاضی ها زیر گوشش خوندن اینا رو.. بعد شروع کرد مهریه زنش رو حساب کرد گفت میشه نُه ملیون.. بعد یه نگاهی کرد به پول خوردای تو دستش.. گفت نه ملیون زیاده آخه .. منم فرار کردم!


بعد دیگه من پیاده شدم ادامه سریال رو ندیدم! ولی خیلی جذاب بود.. خیلی.. 

اصلا نویسنده ها و فیلمنامه نویسا لازم نیست چیزی از خودشون خلق کنن! خدا همه قصه هارو آفریده.. ما باید ببینیم فقط :)

۰ نظر

عادت می‌کنیم یا به روایتی: پررو می‌شویم!

خواب دیدم معلم ادبیات بچه ها پاش خوب شده و برگشته .. من دارم دونه دونه بهش میگم هر کلاسی رو تا کجا درس دادیم ولی ناراحتم و بغضم گرفته دلم میخواد برم یه گوشه زار زار گریه کنم..
از اونجایی که خواب های من نمودِ روشنِ عمیق ترین احساسات درونیمه ، بیدار که شدم از خودم پرسیدم: واقعا؟ یعنی واقعا دلت نمیخواد دیگه معلم ادبیات نباشی؟
بعد دیدم که تهِ دلم میگه: نه :( درسته خیلی کار سختیه و واقعا یکشنبه ها له میشم اما متاسفانه فکر کنم واقعا برام سخته ادبیاتشون رو درس ندم!
بازم هر چی که خیره.. :)
۰ نظر

نحن ان‌شاءالله بکم لاحقون

اینجا که فانوس های قرمز داره قطعه شهدای گمنام بهشت زهراست؟

خب چه زیبایی دیوانه کننده ای داره حقیقتا! :( 

چه حیف که این زیبایی خیره کننده ی فوق العاده رو من تو این بیست سال زندگی ندیدم!


گفتم بنویسمش تو قسمت آرزوها که در جهت برآورده شدنش یه گامی بردارم .. واقعا برای اون دوستِ عزیزی که نذاشتن من اردی‌بهشت امسال برم بهشت زهرا رو ببینم و گفتن اونجا بزرگه و مثل یه شهره و گم میشی و گرگ میخورتت و میدزدنت متاسفم! خوب که دقت میکنم میبینم در حقم جفا شده.. 


پ.ن: پیش سیدنا الشهید هم نرفتم .. و واقعا وقتی به اولین دیدارمون فکر میکنم استرس هم میگیرم حتی! یعنی من چطور میبینمتون؟ 

ای شهید! ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود  بر نشسته ای! مرسی که دست ما قبرستان نشینانِ عادات سخیف رو رها نمیکنی :) مرسی! ایشالا حضوری بیشتر تشکر میکنم..

۱ نظر

خب حالا که نمیاین پیک نیک بریم مشهد؟ :/

یه دوستی دارم حالش ناخوشه، خیلی.. خیلی فشار عصبی روشه سر قضیه ازدواجش با کسی که دوس داره و خب مثلِ همیشه مخالفت خانواده! :(

بعد من خیلی سر خوش و بی مقدمه بهش پیام دادم: " شما زغال دارین بیارین؟ من جوجه ها رو خوابوندم تو زعفرون و پیاز و آبلیمو طعم بگیره، الان دیدم زغالمون تموم شده .. توپ والیبال بیارم بازی میکنن به نظرت ؟ :) "


الکی مثلا همه چی درست شده و ما فردا میخوایم بریم پیک نیک چهار نفره! 

خب میدونم خیلی اسکلانه و ردّی بود پیامم ، ولی جدی احساس کردم دلش نیاز به التیام داره، حتی اگه تخیلی باشه، حتی اگه کوتاه باشه، حتی اگه دو ثانیه باشه، حتی اگه هیچ وقت به واقعیت نپیونده! بازم همینکه یکمی لبخند بنشونه رو لبمون و بگیم : " آره خب میگذره این روزا.. روزای خوش هم میاد. " به اندازه کافی خوب نیست؟

لکن نمیدونم دوستم چرا هیچ ری اکشنی به این پیام دیوانه وارم نشون نداد؟ :| :) من اگه یکی بهم پیام بده " شما زغال دارین بیارین برا فردا؟ " در بدترین شرایط روحی ام کلی میخندم و خدا رو بابت دوست خلم شکر میکردم. اما الان مثل اینکه تیرم به سنگ خورد :| :( با این خلاقیتام!


بعدا نوشت: نوشته " کاش خبرِ خوبی داشتی واقعا.. " خدایا ! میشه یه خبرِ خوب بفرستی؟ .. خدایا جوجه هام رو دستم موند که! خدایا ولی مرسی که خل آفریدیم :)

۰ نظر

طلاق هم یه رفتار بالغانه ست که کاش درست ازش بهره می‌گرفتیم!


همونطور که اشاره کردم " کرامت " یه مَنِش ‌ه که ربطی به پولدار بودن و پول نداشتن نداره؛

"بزرگی" هم دقیقا یه منش ه که ربطی به سن و سال نداره :| 

میتونین ۷۰ ساله باشین و از یه بچه ۷ ساله بلوغ عقلی و احساسی کمتری داشته باشین. و برعکسش..

آخه امروز دلم برای یه طفل ۳۴ ساله و خانومش و جفت بچه هاش سوخت، سوخت واقعا :(


پ.ن: ازدواج یه رفتارِ کاملا بالغانه ست؛ کاملا.. کاملا بالغانه.. 

بچه گانه ازدواج نکنید، با بچه ازدواج نکنید، ازدواج نکنید که ازدواج کرده باشید! خاله بازی که نیست.. ازدواجه! :|

البته بی احترامی نشه به کلمه ی "بچه" .. که حقیقتا بچه های خیلی فهیم و خیلی بزرگوار و خیلی بالغی هم دیدم که اصلا نمیتونم بگم چقدر بزرگوار بودن..

۱ نظر

روضه ی حبّه ها

این شعر را هر سال ، روزِ آخر صفر میخوانم؛
یک روضه ی کوچکِ خانگی
خدا شاعر را قرین رحمت و کلمات خیر کند.


پ.ن: آقا کاش به من هم توفیقِ شعر گفتنِ دوباره بدید برای خودتون :(
۰ نظر

طرح های با وضو.. :)

در سکوت کم نظیر خونه مادربزرگه، دارم روی طرح هیئت نوجوانم کار میکنم... طرحی که ایده اولیه ش محرم تو دلم کاشته شد.. طرحم بزرگه و خیلی هم ایده آل گرایانه و دور به نظر میرسه.. خیلی! هی میگم : خب مگه میشه اجرایی شه؟ با کدوم آدم ها و چطوری؟ بعد به خودم میگم تو مامور به فکر کردن به اینا نیستی.. حالا که خدا داره ایده هاش رو میذاره تو سرت بنویس، امروز نشد، یدفه دیدی ده سال دیگه یکی اومد برد اجرایی‌ش کرد..

راستش معلم شدن به من جرئت داد، جرئت فکر کردن به رویاهام ، آرزوهام، جرئت دنبالشون رفتن و براشون تلاش کردن.. و خب به چشم خودم دیدم که به لطف خدا تونستم با یک ساعت وقت گذاشتن برای نوشتن یه رزومه تحقق رویای معلم شدنم رو برای خودم چند سال بیارم جلو.. همون " از تو حرکت، از خدا برکت " .

طرح هیئتمم که نوشتم میخوام طرح کتابفروشی تخصصی شایدم کتابخونه تخصصی کودک و نوجوانم رو بنویسم :)

ولی طرح نوشتن خیلی باحاله .. و نمیدونم چرا همش احساس میکنم تو ایده دادن و فکر کردن استعداد دارم :/ یعنی تو کارای فکری میتونم کمک کنم ولی وقتِ اجرایی کردنش که میرسه مثل خنگ ها زل میزنم به سقف و نمیدونم چکار کنم . که خب این هم میتونه خوب باشه، هم بد! اگه عین آدم تشکیلات داشتیم و هر کسی رو میذاشتیم سرِ پستی که استعداد و توانایی ش رو داره این یه حسن محسوب میشه! اما حالا که تشکیلات نداریم و یه عده برای خودشون طرح میدن، یه عده بی طرح خاصی میرن کارای کم ارزش رو اجرایی میکنن خب ضعفه! 

الحمدلله برادران غربی‌مون( که خدا لعنتشون کنه) خیلی زود به این نکته پی بردن و اتاق های فکر مفصل دارن برای هر کاریشون.. مثلا یه انیمیشن میخوان بسازن، یه عده فقط میشینن فقط و فقط فکر میکنن الان چه رو بسازیم که بگیره؟ بعد یه عده میان برای اون موضوع "طرح فیلمنامه" مینویسن، بعد طرح حاضر و آماده رو میدن فیلمنامه نویس بنگاره! بعد ما ملت حزب الله اصرار عجیبی داریم روی اینکه آدما رو جایی بذاریم استعدادش رو اصلا ندارن! یا همه بار یه کار رو بذاریم رو دوش یه نفر!

آره خلاصه.. ایشالا اگه رفتم تو دیزنی و پیکسار و اینا باز از تجربیات اونجا بیشتر مینویسم براتون ؛)

ولی کاش یه سِمَتی بود آدما رو استخدام میکردن، میشوندن تو یه اتاق دلپذیر، یا نه اصلا اتاق نمیخواست، میگفتن خواستی برو جنگل، خواستی برو دریا ، خواستی کتابخونه، خواستی بخواب تو خونه ت، با یه لبتاب و اینترنت و کلی کتاب و کاغذ و هر امکاناتی لازم داره.. میگفتن ببین! نه به اجرایی شدنش فکر کن، نه به هزینه ش نه به هیچی! تو فقط طرح بده لعنتی :| :)

البته تعداد آدمای طرح دهنده باید حداقل دو نفر باشه.. حداقل دو نفر! بعدا میگم چرا.. 

ولی کارِ فکری واقعا کاره.. انرژی میسوزونه و خسته میکنه .. شاید باورتون نشه ولی خسته میکنه :/ حتی شاید بیشتر از دمبل زدن و وزنه برداری :) امیدوارم خدا فکرامونو دوس داشته باشه.. بخره، ببره، بسپره به آدمی که اجرایی کردنش رو بلده! 

و ان شاء الله که طرحِ خدا رو زمین نخواهد ماند. 



۲ نظر

طلوع میکند آن آفتاب پنهانی

ای صبحِ امید

یا اباعبدلله (ع)




+ آخرین سلامِ سحرخیزِ محرم و صفرِ امسال! :(

متی ترانا و نراک؟ .. البته که شما ما رو میبینید، کی میشه چشم تو چشم، زل بزنم به بارگاهتون.. اصلا بارگاهتون چرا؟ کی میشه نتونم چشم تو چشم بشم ، سرم رو بندازم پایین و بگم" ای صبحِ امید.. یا اباعبدلله!"؟

امیدوارم خدا رفتنم از دنیا رو یا بندازه صبح، یا شب .. که یدفه اگه امام حسین(ع) رو دیدم بگم ای صبحِ امید.. سلااااام :) بعد امام حسین (ع) شاید به خاطر این تناسب شاعرانه لطف کردن نظری سوی گدا انداختن.. ولی خیلی جالبه :)

کلا جالبه.. من همش فکر میکنم که وقتی مُردم، اون لحظه ای که امام علی (ع) رو دیدم (که قراره همه مون ببینیمشون ایشالا) انقدر خوشحال میشم که یادم میره برا مردنم ناراحت باشم .. و خب مردن که ناراحتی نداره البته اگه خوب اومده باشیم تا اینجای راه رو..

ولی منصفانه نیست که امام معصوم بخواد اون دنیا به آدم نامحرم باشه.. ایشالا که دیگه از این مسخره بازیا نداریم :(

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان