با جیب های خالی، با دلِ پر!

امروز رو به روی بیمارستان سوار تاکسی که شدم یه پیرمرد با لباسای آشفته هم سوار شد .. بعد یه سری پول خورد از جیبش در آورد و شمرد، از آقای راننده پرسید کرایه چقدره؟ راننده گفت هزار .. گفت خدا خیرت بده که گرون نمیگیری! 

بعد گفت منو خوابونده بودن تو بخش اعصاب و روان ! میگن مشکل اعصاب داری! اعصاب؟ من؟ اینا اصن نمیدونن اعصاب چیه! منم در رفتم از بیمارستان :))

بعد یکم گذشت با ناراحتی گفت زنم ۶۵ سالشه.. رفته درخواست طلاق داده! حالا بعد این همه سال زندگی طلاقت چی بود زن؟ میدونم قاضی ها زیر گوشش خوندن اینا رو.. بعد شروع کرد مهریه زنش رو حساب کرد گفت میشه نُه ملیون.. بعد یه نگاهی کرد به پول خوردای تو دستش.. گفت نه ملیون زیاده آخه .. منم فرار کردم!


بعد دیگه من پیاده شدم ادامه سریال رو ندیدم! ولی خیلی جذاب بود.. خیلی.. 

اصلا نویسنده ها و فیلمنامه نویسا لازم نیست چیزی از خودشون خلق کنن! خدا همه قصه هارو آفریده.. ما باید ببینیم فقط :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان