:)


و امشب از عجیب ترین شب های زندگی م بود، که یه بار قصه ش رو خواهم نوشت.


پ.ن: دعا کنیم همو :)

۰ نظر

اصول حسابداری ۲

امروز یه شاخه از میخک هایی که آقایِ میم آخرین بار آورده بود رو برداشتم با یه جلد کتاب که ببرم هدیه بدم به سرگروه یکی از درس های این ترمم که خیلی بهش زحمت داده بودیم. تو راه زنگ زدم به سرگروه و فهمیدم ساعت امتحانش اصلا به من نمیخوره، هنوز بیست دقیقه به شروع شدن امتحان مونده بود، همه ی نیمکت هایِ تو حیاط پر بود. رفتم کنار یه دختر تنها گفتم میتونم کنارتون بشیم؟ سرش رو با لبخند از روی جزوه ش آورد بالا و با مهربونی گفت : آخه چرا نشه؟

بغض تو گلوم جمع شد، از دیشب انقدر حالم پکر و غم انگیز و حساس بود که دلم میخواست هیچ کس نه تنها بهم از گل نازک تر نگه بلکه هر کی بهم میرسه بغلم کنه و بذاره براش گریه کنم. اون دختر با نگاهش و لبخندش روحم رو نوازش کرده بود. نوازشی که بیشتر از هر چیزی بهش احتیاج داشتم. چشمم روی جزوه می اومد و میرفت ولی دلم میخواست به دختره بگم چه لطف بزرگی در حق من کرده بدون اینکه خودش بدونه‌. نزدیک امتحان بود و باید میرفتم، دختر مهربون هنوز سرش تو جزوه ش بود، شاخه میخک رو گذاشتم روی جزوه اصول حسابداری ۲ش و بلند شدم که برم، دوباره لبخند زد و گفت ممنون!

داشتم با خودم فکر میکردم ما که نمیدونیم آدما، از دوستامون گرفته تا عابرای تو خیابون، تا بغل دستیمون تو تاکسی ، حالش خوبه یا بده؟ چه رنجی تو زندگی داره از درون متلاشیش میکنه؟ تنهاست؟ نیست؟ دیشب بهش چطور گذشته؟ 

کاش تمرین کنیم حال خوب رو نشر بدیم تو زندگی! با یه لبخند، با یه لحن خوب.. شاید یه نفر روحش به همین یه ذره نوازش نیاز داشته باشه..

۳ نظر

پا پس نکشیدن

خدایا نذار زیادی چالش ها خسته مون کنه از مواجهه باهاشون خسته مون کنه طوری که کلا پا پس بکشیم.

پ.ن: رنجِ مارو در کار و جهاد برای خودت قرار بده.
۰ نظر

سرد بر سپید

دقیقا یک هفته بود که مریض شده بودم و گلوم درد می‌کرد و سرفه و باقی علائم سرماخوردگی رو داشتم. بعد هی سعی کردم با لیمو شیرین و سوپ و قرقره آب نمک خودم رو خوب کنم و خب تا حد خیلی زیادی خوب شدم، انگار که دیگه تموم شد. خیلی خوشحال بودم که دوباره پنجشنبه گلوم به شدت شروع به سوختن کرد و علائم شروع شد. بازم تحملش کردم، معتقدم سیستم بدن طوری طراحی شده که خودش مبارزه می‌کنه با بیماری و با هر بیماری دقیقا به سبک و سیاق خودش مبارزه میکنه، میدونه چقدر گلبول سفید صرف مبارزه با این بیماری کنه، میدونه چقدر پادتن ترشح کنه. بر خلاف دارو ها که چرخه درمانیشون برا خیلی از بیماری ها به طرز احمقانه ای یکیه. دوباره خودمو زدم به اون راه که پانشم برم دکتر و خب دیشب دیگه انقدر له بودم و افت فانکشن داشتم که بابا زدم زیر بغل و نشوند رو صندلی رو به رو دکتر.

آقا دکترم معاینه کرد و بستم به آنتی بیوتیک و ضدحساسیت و اینها! 

این بود که دیشب سه تا آمپول نوش جان کردم که یکیش آنتی بیوتیک بود و دو تا کپسول آنتی بیوتیک هم خوردم. و خب همونطور که انتظار داشتم یه احساس ضعف خیلی عمیقی همه ی وجودم رو گرفته. میدونستم چون هربار آنتی بیوتیک مصرف میکردم ضعیف میشدم. تازه قبلش کلی خرما و مغزی جات خوردم که نمیرم.

الان که از خواب بیدار شدم برا سحر، احساس میکنم یه سرنگ وارد بدنم کردن و همه جونم رو کشیدن! دست و پام ضعف میره و وجودم از درون یخه و سرم گیج میره و لعنت میفرستم به این داروها!

آخرین باری که آنتی بیوتیک خوردم فکر کنم سال کنکورم بود، قبل اومدن نتیجه ها به طرز ترحم برانگیزی مریض شدم و خب خداروشکر چون تدبیر خدا بود :)) اگه مریض نبودم خیلی با شدت بیشتری بام برخورد میشد.

هیچی دیگه اومدم بگم تف به این داروهای شیمیایی! و اینکه کاش همینطوری که مث قارچ پزشک عمومی از زمین سبز شده و داروهارو مثل نقل و نبات بین مردم تخس میکنن، نمیگم همه ولی لااقل نصف این بزرگواران علم طب سنتی داشتن و تا جایی که راه داشت با علف و عرق و جوشونده و اینا به بدن کمک میکردن روند درمانیش رو جلو ببره. 

الانم نمیدونم با این حال خدا راضیه من روزه باشم یا نه! اگه از جانب خدا بهش نگاه کنم خودم بنده ای با این حال داشته باشم بش میگم نگیر روزه بابا :/ بشین چیزای تقویتی بخور نمیری بمونی رو دست شوهرت! ؛) ولی حیف که ما از جانب خدا به قضیه ها نگاه نمیکنیم! خیلی خدا تر از خدا و سخت گیر تر از دین بش نگاه میکنیم. مگر نه که " یرید الله بکم الیسر " و "لا ضرر و لاضرار فی الاسلام". فعلا دلم نیومد روزه نباشم و سحری خوردم و دارم سعی میکنم با دلِ خودم به توافق برسم در چه صورتی روزه م رو بخورم. نمیدونم چرا انققققددددر روزه خواری تو ذهن من بزرگه که احساس میکنم آدم فقط در صورت به حال مرگ افتادن رواست که بخوره روزه ش رو و هی به خودم میگم واقعا حالت انقدر بد هست که مجوز باشه بخوری؟

خلاصه درگیرم با خودم :)

هیچی دیگه دعا کنید برا حال جسم و روحم ، که مرکب روحم ناخوشه و درست نمی‌برتم، تنها بودن رو هم اضافه کنید به بدتر کنندگانِ حال! راستی "شنیدمت که نظر میکنی به حالِ ضعیفان/ تبم گرفت و دلم خوش، در انتظار عیادت" . نمیخوای باشی؟ :)



پ.ن: "و انت تعلم ضعفی ان قلیل من بلاء الدنیا و عقوباتها" .. خدایا تو که می‌بینی نازک نارنجی بودن من رو در مقابل چهارتا باکتری فسقل!  "أَنَّ ذَلِکَ بَلاَءٌ وَ مَکْرُوهٌ، قَلِیلٌ مَکْثُهُ، یَسِیرٌ بَقَاؤُهُ، قَصِیرٌ مُدَّتُهُ" و دوتامونم می‌دونیم که این یه اتفاق روال و گذرا و یه درد کوچیکه .. "فَکَیْفَ احْتِمَالِی لِبَلاَءِ الْآخِرَةِ وَ جَلِیلِ وُقُوعِ الْمَکَارِهِ فِیهَا وَ هُوَ بَلاَءٌ تَطُولُ مُدَّتُهُ یَدُومُ مَقَامُهُ وَ لاَ یُخَفَّفُ عَنْ أَهْلِهِ لِأَنَّهُ لاَ یَکُونُ إِلاَّ عَنْ غَضَبِکَ وَ انْتِقَامِکَ وَ سَخَطِکَ" به من بگو این تنِ لطیفِ نحیفِ ضعیف چطور تابِ یه عذابِ تمام ناشدنی داره که آسمون و زمین هم تحملش رو ندارن؟ 

خدایا به من اخم نکن. ببین چقدر رنگ به چهره ندارم. من مطمئنم تو از مامان بابا مهربون تری که وقتی نتیجه های کنکور اومد و دیدن داغونم مراعات حالم رو کردن. خدایا با من مهربونی کن. لطفا عزیزِ من! لطفا!


فک کنم قسمت بود کمیل من سحر روز ششم رمضان اتفاق بیفته، با اشک های سردم بر روی گونه های پریده رنگِ سفید ! خدایا تو داری دعاهارو به من میچشونی! هر چی که فقط خوندم رو .. و نمیدونی چقدر بابت این چشوندن ازت ممنونم :)

۱ نظر

بدان و آگاه باش

شرایط زندگی تو چیزی از رسالت اجتماعی تو کم نمی‌کنه!


پ.ن: این گزاره همیشه صادق نیست، در مورد من اما هست. تا حد زیادی هست.
۰ نظر

امن یجیب المضطر اذا دعاه؟

چشم هایم را میبندم و شروع میکنم به خواندن، تند تند میخوانم که زودتر اثر کند، آیت الکرسی، چهارقل ، صلوات، همه اش را توی ذهنم فوت میکنم به طرفِ تو بلکه زودتر آرام بگیری و بخوابی.‌ نمیدانم چرا وسطِ حالِ بدِ تو همه چیزها انقدر دیر اثر میکند؟ 

قطره های اشک خودشان را از لا به لای چشم هایِ بسته ام نجات میدهند، میبینی؟ هنوز عادت نکرده ام به این اندوه، به این اندوه که زجر کشیدنِ عزیزترین هایم را میبینم، پرپر شدن و فرسوده شدنشان را، و هیچ کاری از دستم بر نمی آید. 

احساس میکنم وسط بدترین خوابِ عمرم هستم، یک کابوسِ نامتناهی که نمیدانم تا کجا میخواهد اذیتمان کند؟ جان چند نفر را بگیرد کافی ست؟ اعصابِ چند نفر را به هم بریزد بس است؟ کاش میدانستم چه چیزی از جانِ ما میخواهد و با فراهم کردنش تمامش میکردم.

با این حال ترجیح میدهم کابوس باشد، یک روز صبح دست روی شانه ام بگذاری و بگویی بیدار شو! همه اش خواب بود، یا اصلا بگویی شوخی بود یا دوربینِ مخفی! و من به گریه بیفتم و مشتی به شانه ات بکوبم و بگویم: شوخیِ خیلی زشتی بود نامرد!بعد بگویم ببخشید که خیلی وقت ها انقدر حالمان را بد می‌کردی که نمیتوانستم دوستت داشته باشم و دلم میخواست رویت کلیک راست کنم و گزینه دیلیت را فشار بدهم تا خداقل مدتی بروی توی سطلِ آشغالِ سفیدِ دسکتابِ شلوغ زندگی ام.

عزیزِ دلم! اما اینها نه خواب است نه شوخی! تو به سختی واقعیت داری! و فقط من میدانم به سختی واقعیت داشتن یعنی چه. 

دعا کن آیت الکرسی هایم زودتر به گوشِ خدا برسد. فردا هزار جور کار داریم.

یا مستعان

منِ خسته و کم‌آورده را بیشتر از منِ با شور و حال دوست نداری، اما هوایم را بیشتر داری، دست هایت را که دورم حلقه کرده ای احساس می‌کنم، اینکه می‌توانم گریه کنم یا گلایه، و خیالم راحت باشد که تو محکم نگهم داشته ای و پشتم را خالی نکرده ای.

هیچ کس جز تو به من حقِ بدحالی نمی‌دهد ، حق نشستن رویِ خاک هایِ وسط راه، حقِ کم آوردن، به قیافه ام شبیه مجرم ها نگاه می‌کنند، در حالت بهتر شبیه آدم هایی که از او توقع ندارند. 

تو اما نگاهت به من شبیهِ مجرم ها نیست، یا شبیه آدم هایی که کاری کرده اند که از آنها توقع نمی‌رود ، بیشتر دوستم نداری، ترحمت را هم بر نمی‌انگیزم، اما نمی‌گذاری وسطِ بدحالی ام ول شوم، به جایِ این کار ها محکم تر می‌چسبی ام.

چون که می‌دانی هر چه از درد و رنج دنیا بر من گران می‌آید ناشی از دور بودن از توست، که اگر من با تو باشم و از آسمان و زمین هم برایم آتش ببارد خم به ابرو هم نمی‌آورم، اما امان از دور شدن از تو که آمد و رفت پشه ای هم می‌شود زجرِ عظیم.. که خودت هم گفته ای " من اعرض عن ذکری، فانَّ له معیشة ضنکا" ..

حواسم پرت بود، از تو دور افتادم، هوای دنیایم بدجوری سرد است، لرز کرده ام، بی‌رمقی را هم به آشفتگی و خستگی اضافه کن، حلقه ی دستانت را هم تنگ تر. 


پ.ن: بیاید یه قراری بذاریم :) هر وقت کامنت های یه پستی بسته بود ینی اینکه نویسنده دلش نمی‌خواد در موردش حرفی بزنه یا سوالی جواب بده یا توضیح اضافه تری یا هیچی ..


nothing else

شاید دیگه لازم باشه یه اتاقک هایی در سطح شهر بذاریم که توش دوتا صندلی باشه که رو یکیش همیشه یه نفر با لبخند نشسته..

هر وقت نیاز داشتیم میرفتیم اونجا، شروع میکردیم حرف میزدیم، حرف میزدیم، حرف میزدیم، اون هم فقط میشنید و میگفت اوهوم! آره.. واقعا؟ درسته..

نه نصیحت میکرد، نه حرفای روانشناسانه تحویلمون میداد، نه چیزایی که میدونیم رو مثل همه مردم تو گوشمون میخوند، نه منبر میرفت نه هیچی!

فقط و فقط میشنیدمون!

گاهی تنها دوای درد آدما همینه که "بگن" و "شنیده بشن" .. نه چیز دیگه ای!

۲ نظر

برایِ رنج هایِ نیامده ات

هدا عزیزِ دلم!

با اشک برایت می‌نویسم که بدانی دنیا همیشه لبخند آور نیست، گاهی تلخ میشود، تلخ و آزارنده، گاهی قلب کوچکت را توی مشتش فشار میدهد، گاهی آنقدر مچاله ات میکند که دور از چشم من بروی توی اتاق و سعی کنی صدای هق هق هایت را به حدی پایین بیاوری که فقط خودت بشنوی و آن میان فکر کنی نکند این همه آرام کردن صدای گریه های بلند خفه ات کند.‌ ( بلند گریه کن مادر! خب؟ من باید بفهمم! خدا شانه های من را برای پناه دادن به اشک های تو آفریده .. )

امید قلبم! نمیدانم رنجی که دنیا قرار است تو را با آن بزرگ کند چیست؟ هدا .. چه چیزی قرار است برایِ تو بشود یک رنج، یک ابتلاء ، یک چیزِ سختِ گریه انداز؟

هر چه هست ، جانِ مادر، بدان که آن رنجِ من نیز هست .. حتی _کسی چه میداند_ اگر اسباب رنج‌ت من باشم ، باز هم خودم باعث رنج خودم هستم که تو را این چنین آزرده ام دختر!

هدا! از هر نصیحت و حرف امیدوار کننده ای سیرم! نه دلم میخواهد از فواید رنجی که میبریم بنویسم نه از سختی هایش! ول کن نصیحت ها را! سخت است دیگر.. دروغ که نداریم. سخت است.

فقط آمدم بگویم عزیزِ دلم! آدم در این زندگی گاهی به نقطه ای میرسد که خسته از تمام حرف های امیدبخش و نصیحت ها و تواصی به صبر ، فقط دلش میخواهد گریه کند، یک گریه ی بی انتها، برای رنجِ بی التیام! آدم گاهی به این نقطه میرسد ، فقط میخواستم اگر به آن رسیدی دست و پایت را گم نکنی و فکر نکنی آنروز آخرین روزِ دنیاست. روز لبخند های تو نیز میرسد . آخ! مادر به فدایِ آن لبخند هات ! :)


پ.ن: بچه ها! نگران نشید . چیزِ خاصی نشده :) همون همیشگی! ممنون که دعامون میکنید.

۰ نظر

الحمدلله علی کل حال

یجور بامزه ای شده که تا میام به قشنگیای زندگیم فکر کنم و بگم خداروشکر چه قدر زندگیم خوب و دوست داشتنیه همون لحظات یه اتفاقی میفته که این شکلی میشم:

 :|


ولی از رو نمیرم و بازم میگم خداروشکر چه زندگی فانی برام تدارک دیدی که حوصله م سر نره :)

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان