خداروشکرت :)

بعد از مدت‌ها اومدم به اینجا سر زدم و دیدم چقدر غم داره و چقدر آخرین پستش غم انگیزه. البته جرات نکردم کل پست رو بخونم. میدونم حرفای غمگین کننده‌ای زدم که یادآوریش ناراحتم می‌کنه.

به هر حال اومدم بگم که ما حدود یه ماهه رفتیم سر خونه زندگی خودمون :) البته مثل آونگ در رفت و آمدیم بین قم و تهران. ولی همین خوبه که با همیم. البته سختی‌های خودشم داره با هم بودن های زیاد ولی بازم چقدر بهتره. چی بود دوران عقد واقعا؟

 

و یه خبر خوب دیگه اینکه در کمال ناباوری ارشد هم قبول شدم و الان انقدر سرم شلوغه که شب‌ها بیهوش میشم از خستگی!

احساس می‌کنم چند تا تخته سنگ از روی قفسه سینه‌م برداشته شده و خدارو واقعا شکر...

 

امیدوارم وقتم برکت پیدا کنه و بیشتر بتونم بنویسم.

علی الحساب گفتم خبرهای خوب بدم از نگرانی در بیاین!

 

۲ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان