پیله‌ی بدونِ در

نمی‌دونم آقای میم هنوز اینجا رو می‌خونه یا نه؟ یه حسی بهم می‌گه خیلی وقته نمی‌خونه چون وقتایی که می‌خوند بازتابش رو تو صحبتامون می‌داد و ازم سوال می‌پرسید. امیدوارم نخونه و من یکم راحت بنویسم.

این روزا به صورت ناهشیار بیشتر دارم کارایی می‌کنم‌که تاهلم رو فراموش کنم، تمرکزم اومده روی دخترِ خونه بودن و معلم و رفیق بودن و خودم.

برای شاگردام وقت زیادی می‌ذارم، مامان مریض شده و بیشتر غذاهارو خودم درست می‌کنم، تک تک ظرف‌ها رو خودم می‌شورم و هی سر اپن رو مرتب می‌کنم و می‌فهمم مامان چقدر حق داشت که می‌گفت چرا همیشه سر اپن شلوغه؟

این روزها خودم رو در حالات مجرد بودنم مشغول کردم، زیاد دلم نمی‌خواد با آقای میم صحبت کنم، چون وقتی زنگ می‌زنه من باید دوباره وارد حالت تاهل بشم و انقدر اینگونه حالت تاهل نامزدی برام زجر آور و اذیت کننده شده که حرف‌هام با شریک زندگیم هم پر از خستگی و غمه.. مکالمات این چند روزمون مکالمات شایسته و برازنده ای نبود. پر از غم و خستگی و رنجیدگی بود. دلم نمی‌خواد تا خارج شدن از این وضعیت زیاد صحبت کنیم که آزرده بشیم.

فکر می‌کنم شاید اون هم به وضعی شبیه به من دچار شده که خودش رو به شدت مشغول کار و وقت گذاری با دوستانش کرده.

دوست دارم این تعلیق خیلی زودتر تموم بشه و از طرفی اون اشتیاقی که درونم بود رو دیگه نمی‌بینم. دیروز یکی از فامیل های دورمون که خیلی دوستش داشتیم فوت کرد و من مثل همیشه وقتی خبر فوت یه نفر رو می‌شنوم با خودم فکر کردم اگه الان بمیرم ناقص موندنِ چی بیشتر از همه ناراحتم می‌کنه؟

اولین چیزایی که تو ذهنم اومد ننوشتن کتاب هایی که می‌خواستم و برگزار نکردن کلاسایی که میخواستم و تاثیر نگذاشتن در حوزه نوجوان اونطور که دلم میخواست بود.

و در مراحل بعد به ذهنم رسید.. آیا پدرانم و همسرم از این افسوس نخواهند خورد که معصومه نرفته سرِ خونه زندگیش جون داد؟ افسوس نمی‌خورن که کاش کاری کرده بودیم این آرزوش برآورده بشه؟ 

نمی‌دونم! اما فقط ته دلم دعا کردم یکمی این افسوس رو بخورن و سرِ همسرِ بعدی آقای میم، سرِ همسر برادرشوهرم و برادرم، نذارن عروسشون با حسرت یچیزی تو دلش بره زیر خروارها خاک!

حسرتم این بود که آیا پدرانم این رو فهمیدن یا نه؟

دیگه خودم برای خودم حسرت نمی‌خورم که این آرزوم براورده نشد. چون این آرزو دیگه آرزو نیست.. آرزوها جلا دارن.. قشنگن.. رنگ و رو دارن.. این چیزی که تو دل منه حالا بیشتر شبیه یه میوه پلاسیده ی در حال فاسد شدنه نه آرزو ..

 

 

اگه مردم برای کتاب‌هایی که ننوشتم و کلاس‌هایی که معلمش نبودم غصه بخورید پس! و اگه پولی ازم مونده بود در راه نجات و ارتباط گیری با نوجوون‌ها خرجش کنید و سعی کنید نوجوونای اطرافتونو دریابید. به همسرم هم سلام برسونید و بهش بگید هیچ وقت هوس نکنه بیاد پیله در رو بخونه. چون ممکنه عمیقا غمگین بشه. همین :)

چرا دیگه نمینویسین؟؟

فکر نمیکردم اینجا خواننده داره هنوز :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان