ممنونم رفیق

امروز که زهره گفت چرا نه پستی گذاشتی نه استوری یادم افتاد که چقدر زبانم گرفته. آمدم اینجا و دیدم آخرین پستی که نوشته ام برای روزهایی بوده است که داشتم در تلاطم رفتن و نرفتن دست و پا می زدم.

مرا بردی رفیق. راهم دادی. هر چند هنوز نمی دانم خودم را خواستی یا برای تنها نبودن و خوشحال تر کردن آقای میم اجازه همراهی ام را صادر کرده ای که البته هر کدام باشد من خوشحالم.

مرا بردی رفیق . گذاشتی در طریق خانه پدری تا حریم امنت نفس بکشم؛ گذاشتی بنشینم وسط بین الحرمین و یک دل سیر نگاهت کنم؛ گذاشتی ببینمت. چشم هایم روشن.

زبانم هنوز هم که هنوز است بند آمده؛ هنوز نمی دانم این معجون شوق و عشق و عظمت و اعتقاد را چطور باید توصیف کنم اما فعلا آمدم که بگویم: ممنونم رفیق . از صمیم قلب ممنونم.

۳ نظر

داغون می‌شم رفیق

می‌دونی چیه رفیق؟

اگه کربلا نرم خیلی گرون تموم می‌شه برام. از درون یه چیزی ویران میشه تو وجودم.

ده ساله دارم خودم رو اینطور آروم می‌کنم که نمی‌رم چون خانواده م شرایطش رو ندارن، چون عرفان همراهی نمی‌کنه، چون تنهایی اجازه نمی‌دن برم، بذار ازدواج کردی می‌ری. هر چند می‌دیدم آدم هایی رو که با شرایط بدتر از من هم می‌رفتن! ولی خودم رو با این بهانه آروم می‌کردم دیگه ..

حالا که آقای میم هست، ما بلیط هامون رو گرفتیم و من به مدرسه و شاگردهامم گفتم ان شاء الله عازمم، رفتم از عطاری روغن سیاه دانه خریدم برای گرفتگی عضلات، سویق گرفتم برای انرژی، حالا که بچه ها نامه دادن تا برسونم.. میدونی اگه نشه چی می‌شه؟

دیگه بهم ثابت می‌شه که این ده سال هم از بی سعادتی من بوده که نرفتم، نه شرایط. در واقع راهم نمی‌دادن که برم. نمی‌دونم طاقت خورون این سیلی رو دارم یا نه ولی می‌دونم انقدر ضربه ش برای روحم سنگینه که ترجیح می‌دم برم کربلا و گیر بیفتم وسط اختلاف هاشون تا اینکه تا آخر عمر این صدا تو گوشم بپیچه که : تو انقدر خوب نیستی که راهت بدن!

 

۱ نظر

منو درگیر خودت کن*

خدایا سلام!

خوبی؟

دل تنگم برات. 

 

 

* تا جهانم زیر و رو شه

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان