روایاتی از سروتونین. آن هنگام که با فراق دست به یکی میکند

میم که می‌رود من تا مدتی منگ می‌شوم. خوابم می‌گیرد و بنظرم جهان جای بسیار کسل کننده ای است. امروز وقتی از ماشینش پیاده شدم و رفت پاهایم فقط مرا به سمت نمازخانه دانشگاه کشید. نماز را خواندم و خوابیدم. چشم که باز کردم دیدم بیشتر بچه ها رفته اند سر کلاس. ساعت را نگاه کردم و دوباره خوابیدم. بعد بیدار شدم و خودم را رساندم به کلاس رانندگی. رانندگی برایم جذاب تر از دانشگاه بود. مربی ام هر چه میگفت از لاین کنار برو انگار به گوشم نمی‌رفت. گاز می‌دادم از همان وسط خیابان. برای اولین بار رفتیم دنده سه. گاز میدادم بلکه دنیا جای هیجان انگیزتری برای زندگی باشد. احساس میکنم سروتونین خونم یک دفعه از ۱۰۰ به صفر میرسد. نازک نارنجی می‌شوم. طاقت هرگونه بی مهری را از دست می‌دهم. انگار تا عادت کنم کسی که نازهایم برایش خیلی خریدار دارد دیگر نیست طول میکشد.

میم که می‌رود زندگی اسلوموشن میشود. دلم یک هیجان بزرگ می‌خواهد. حالا فکر می‌کنم شاید دلیل اینکه میم وقت خداحافظی می‌گوید بیا برویم گیم نت هم همین است که او هم از نظر فیزیولوژیک سروتونینش افت می‌کند.

میم رفته. بی حوصله ام. دلم میخواهد سوار سورتمه ی بزرگ شهربازی مشهد شوم. دلم میخواهد وسط یک کتاب هیجان انگیز غرق شوم. دلم میخواهد دوستانم باشند و دورم را بگیرند. هر چند می‌دانم هیچ کدام از اینها نمی‌تواند خلاء ناشی از رفتن میم را پر کند اما خب اینکه فردا قرار باشد به خاطر یک کلاس خسته کننده برومدانشگاه و کلاس رانندگی هم نداشته باشیم دیگر خیلی ظلم است. تها امیدم به تک کلاس مدرسه است.

۰ نظر

پناهندگی

یه ویژگی جالبی دارم، که هر وقت احساس میکنم کسی که دارم باش صحبت میکنم حالش بده، تبدیل میشم به یه آدم خوشحال، فول انرژی، مثبت نگر، هی چرت و پرت میگم و مسخره بازی در میارم که اون حالش خوب بشه :) هر چقدرم که خودم حالم بد باشه..

ینی بارها شده با گلوی پر از بغض و دل پر اندوه رفتم سراغ یکی از دوستام که براش نق و ناله کنم، بگم وای چقدر همه چیز سخته و غم دار و فلان بعد دیدم اون حالش خوب نیست! من خودمو زدم به خوبی.. براش سخنرانی کردم، چرت و پرت گفتم، چیز بامزه فرستادم که خوب بشه. بعد اون که خندید، منم واقعا خوب تر میشم .. 


پدر بزرگمم که فوت کردن، خیلی برا من سخت بود! ولی چیزی که باعث شد من محکم رفتار کنم تو اون شرایط، فکر کنم این بود که احساس میکردم خاله هام و مادرم به سنگ صبور بودن من احتیاج دارن! من باید براشون آروم و صبور و پناه بمونم.. نه اینکه غصه بگیرن اشک و زاری و غش و ضعف منو چطور جمع کنن..


به نظرم ویژگی خوبیه! ولی اعتراف میکنم یجاهایی کم آوردم.. یجاهایی کم میارم.. انقدر که میخوام یه مدت فقط پناه برنده باشم، نه پناه دهنده! خدایا کمک کن کم نیاریم و همیشه ما رو در پناه خودت سفت و محکم نگه دار که بتونیم پناه بنده هات هم بشیم!

۰ نظر

من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد*

من معتقدم ما بخش اعظمی از احساساتمون رو انتخاب میکنیم، اینکه شاد باشیم یا غمگین یا دل‌مرده یا از زندگی سیر یا عاشق یا متنفر!

ما به خودمون اجازه میدیم که این اتفاق در ما شکل بگیره یا نه.. مثلِ یه گوله برفی که میتونیم از بالای کوه قل ش بدیم پایین یا نه.. اگر چه وقتی قل ش دادیم پایین احتمالا دیگه کنترل کردنش خیلی سخت باشه.. اما اولش دستِ خودمونه واقعا!


برای من که اکثرا همین بوده! :) یعنی حتی خودم به خودم اجازه میدادم که سر قضیه ای ناراحت یا بدحال یا دلمرده و داغون باشم! واقعا خودم باعث میشدم این احساسم تقویت بشه.. با حرف زدن در موردش، زیاد فکر کردن بهش، موسیقی های با فاز ناراحتی گوش دادن یا حتی شعرهای خیلی غمگین..

البته تو تعمیم دادن این حالت به دیگران شک دارم هنوز! چون من همیشه تو خودشناسی و درک واضح و روشن احساسات خودم نمره ی برتر رو میگیرم نمیدونم برای بقیه هم این قانون صدق میکنه یا نه..


پ.ن: تو آزمون هوش چند وجهی گاردنر .. هوش درون فردی م بیشترین نمره رو گرفت، هوش درون فردی یعنی اینکه آدم بتونه دقیقا خودش و احساسات و انگیزه ها و اهداف و آرمان هاش رو بشناسه، قوت و ضعف خودش رو بدونه، بتونه خودش رو تحلیل کنه و این مدل چیزا.. بعدشم هوش میان فردی م بالا بود فکر کنم، بعدم هوش کلامی، بعدم هوش بصری و طبیعت گرایی..

هوش جنبشی م هم از همه کمتر بود! هوش جنبشی یعنی ورزش و توانایی کارهای فنی_حرفه ای مثل نجاری و بنایی و اینا! ( جا داره اعتراف کنم در تمام طول تاریخ تحصیلم زنگ ورزش برام شکنجه ترین زنگ بود! الانم واحد ورزش و تربیت بدنی! :|  )


پ.ن ای بر پی‌نوشت: دارم برای بچه های نهمم دنبال چنتا تست خوب میگردم که تو انتخاب رشته و خودشناسی کمکشون کنه..  چون خیلی درباره ش نگرانن و ازم میپرسن! خودمم دارم تستارو میزنم .. جالبه که نتایج تست رو قبل از اینکه نتیجه رو بگه میدونم.. مثلا خودم میدونستم تو گاردنر کدوم نمره هام بالا میشه و کدوم پایین ! :/ 


* شعر عنوان از فاضل نظری ه. فک کنم ایشونم هوش درون نگری‌شون خوب بوده!

۱ نظر

لن تنالوا البر!

وای :)))) تا به حال انقدر خودم رو این مدلی مستاصل ندیده بودم :))))

نشستم روبه روی قفسه کتابهای نوجوان کتابخونه م! میخوام یه کتاب انتخاب کنم و فردا هدیه ببرم برای کتابخونه هفتمی ها.. هی نگاه میکنم به کتابام میبینم دلم نمیاد ازشون بگذرم! میگم اینو که خیلی دوس دارم.. اون یکیم که هدیه ست، این یکیم که یادته چقدر سخت خریدی؟ اینم که کلی پولشو دادم.. اونم که یادش بخیر نمایشگاه فلان سال با فلانی خریدیم خیلی خوش گذشت..اینم که نصفه خوندم.. اون قطعا لازمم میشه بعدا.. اون یکیم که الان بخوام بخرم خیلی گرون شده!!!  بعد به حال خودم تاسف میخورم :| :| :| 

فردا یه قسمتی از درس هشتمیا ربط پیدا خواهد کرد به آیه " لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون" و من به این فکر میکنم که چطور میتونم از این آیه براشون بگم در حالی که خودم نمیتونم از یه کتاب از محبوب ترین طبقه کتابخونه م بگذرم؟ :| 

از طبقه های دیگه خیلی راحت تر میتونم بگذرم، این طبقه دقیقا انگار یه تیکه از قلبمه،میدونم شاید براتون غیرقابل درک و عجیب باشه، ولی من انقدر خاطرات قشنگی با هر کدوم از این کتابا دارم که الان جدی جدی حس استیصال گرفتم که چطور میتونم بگذرم ازشون؟ از کدومشون میتونم بگذرم؟! یعنی دارم با تمامِ وجود حس میکنم این عبارت رو .. "مما تحبون" ..

از آنچه دوست دارید.. از آنچه بسیار دوست دارید! 


پ.ن: من اگه شهید نشدم بدونید تقصیر کتابامه :( چون آیه میگه " لن تنالوا البر" و شهادت هم یجور "بِرّ" یا نیکی محسوب میشه ...

پ.ن۲: ذکر امشب: کتابارو که نمیتونی با خودت به گور ببری خانوم میم! بذار چارنفر بخوننش خب :(

۱ نظر

گالیور، خیرگزینی، خیال خام پلنگ من، اندیشه اسلامی یک و ارشد

دو تا از ویژگی های بدی که قراره تو مهر و آبان ترک کنم، به لطف خدا البته.

یکی ناامیدی و منفی بافیه که تازگیا خیلی دچارش شدم در خیلی از ابعاد زندگیم! مثل اون کاراکتر گالیور ..

الان فکر میکنم که اتفاقات منفی و مثبت دورمون رو به وفور گرفتن، ماییم که میتونیم گلچینشون کنیم، یا به عبارتی سیستممون رو طوری تنظیم کنیم که خوبی ها جذبمون بشن یا بدی ها. بعد هر چی خوبیا رو بیشتر جذب کنیم ، خوبیای بیشتر تر تری جذبمون میشن‌... برعکسش هم هست :)

پس اول اینکه : مهارت خیر گزینی رو در خودم تقویت کنم!


دومیش که از اولیش هم خیلی سخت تره اینه که: وقت شناس باشم!

تقریبا همه ی کلاس هایی که ساعت اول تو دانشگاه دارم رو با تاخیر میرم! یعنی فرقی نمیکنه این ساعت اول، هفت صبح باشه یا دو بعد از ظهر! به دلیل بی خیالی مفرطم از بس که دیر راه میفتم از خونه حداقل با یک ربع تاخیر میرسم، این تو قرارهای ملاقاتمم صدق میکنه.

تو آماده کردن وسایل مدرسه م، تو اینکه تا ساعات آخر شب امتحان درس نمیخونم، یا صبح امتحان تازه شروع میکنم! (البته من در طول سال میخونم :| ولی قطعا باید قبل از امتحان هم مطالب مرور و دسته بندی بشه! )


همین دیگه! خدایا لطفا یکم بمن "خیال" بده! زشته که عینِ خیالم نیست ، خوشم نمیاد دیرتر از همه دوستام میرسم سر کلاس، یعنی تازگیا دارم میفهمم انگار وجهه خوبی نداره من که مثلا! مدافع حریم اسلام و مسلمین در کلاس این استادهام انقدر دیر برم! میگن دیر اومدی نخواه زود برو!


یه توصیه هم دارم به نو دانشجویان عزیز و محترم: درسای عمومیتون رو زود بردارید پاس بشن برن! تا بچه اید بردارید! مخصوصا اندیشه ها و زبان و فارسی رو! من این ترم اندیشه یک دارم تازه :))) و اصصصصصلا برام قابل هضم و تحمل نیست، یعنی یجاهاییش از سطح سوالات و حرف ها احساس میکنم مهد کودک مدرسه ی ما به بچه ها مفاهیم عمیق تری یاد میده و بچه هاش عمیق ترن! خدایا.. خودت اسلامت رو از چنگال ستمگر این دروس معارفی اجباری دانشگاه نجات بده! فعلا فقط امیدورام حذفم نکنه :)


میگه باورت میشه ترم پنجی شدی به این زودی؟

برای من به این زودی نبود واقعا!

این دو سال قدر چهار سال اتفاق افتاد و چالش و بالا و پایین داشت! الان باید ارشد میبودیم دیگه..


پ.ن: به اون فوبیای روی تخته نوشتن هم که گفتم غلبه کردم.. همون یه جلسه ای! الحمدلله، خطمم درسته خیلی قشنگ نیست ولی با نمکه، مثل یه بچه خنگ تپلیه که میشه لپش رو کشید! گوگولی :')

۰ نظر

شیوه ی درمان: مواجه سازیِ ناگهانی

من فوبیِ روی تخته نوشتن دارم.. فکر کنم از دبیرستان کسبش کردم! از بس که تا شروع کردم به نوشتن گفتن چه خط بچه گونه ای :) و خندیدن! حتی یادمه سر کلاس فیزیک بود اولین بار..


حالا ناگزیرم از نوشتن روی تخته! هر چند تا جایی که میتونم دارم از نوشتن اجتناب میکنم و این رو بچه ها هم کم کم دارن میفهمن.. باید خودمو بندازم تو دل فوبی م! باید بهش غلبه کنم و بنویسم.. هر چقدر هم بد خط و بچه گانه.. باید معلمشون رو همینطور که هست بپذیرن دیگه! 


اینجا ثبت میکنم که نتونم خودمو بپیچونم:

چهارشنبه! روی تخته ی همممه ی کلاس ها باید بنویسم! مفصل..

ایمان از جفتش بهتره! *

تو مهمونی اخیر به خاله بزرگه گفتم دارم معلم نگارش میشم و از فرط هیجان چنان ذوقی کرد و خبر رو بلند اعلام کرد که همه مطلع شدن!

چیزی که برام جالب بود واکنش های مختلف بود، اول از همه شوهر خاله م با لحن طنز همیشگی ش گفت: میخوای بری به بچه ها بگی علم بهتره یا ثروت؟ بعد خاله کوچیکه م اومد و تمام وجودم رو به سوال آغشته کرد که: کجا میری؟ چطور قبولت کردن؟ برای چی میری؟ حالا چرا نگارش؟ چند روز در هفته؟ به دانشگاهت میرسی؟ و هزار سوال ازاین سنخ بدون هیچ گونه شعف خاصی! ( فقط خدا میدونه من چقدر از این طرز سوال پرسیدن بدم میاد! کاش لااقل به کنجکاوی تون یه ظاهر شکیل بدید! مثلا قیافه تون رو شبیه اون ایموجی که جای چشم دو تا قلب داره کنید و با ذوق بپرسید: واااااای عزیییییییزم کجا معلم شدی؟ اینطوری مخاطب خیلی قشنگ تر گول میخوره و اطلاعات میده!)

بعد دایی دومی اومد و با ذهن مهندسانه ش ساعتِ کاری م در ماه رو حساب کرد و حقوق م رو میانگین زد! بعد گفت خیلی "تجربه" خوبیه! و برو سر از کارشون در بیار ببین سالی چند تومن از بچه ها میگیرن و کار و بارشون چجوریاست! اگه خوبه ما هم بیایم یه مدرسه بزنیم! بعد تاکید کرد که پاشو برو زودتر باشون قرارداد ببند که حق ت رو نخورن! زندایی هم در حالی که بچه ش رو آروم میکرد گفت به به، به سلامتی! مامان بزرگم قربون قد و بالام رفت و در نهایت مامان اومد گفت: هزار بار گفتم تا یه چیزی قطعی نشده همه جا پخشش نکن! یهو نمیری بعد ضایع میشی باید به همه جواب پس بدی!

عین همین خبر رو وقتی به دوستام گفتم خیلی ذوق کردن ( از غبطه هاش بگذریم) ! مثل خاله بزرگه و حتی خود مامان که ذوق هاش رو قایم میکنه تا یه موضوع قطعی بشه! ولی واقعا چقدر دنیای آدم ها، طرز نگاه و ارزش هاشون فرق داره!

برای من "معلم بودن" ارزشه، "نوشتن" ارزشه ، "کلمات" ارزشن.. برای دایی حقوق و استخدام و شغل داشتن و میزان سود و زیان یک کار و کسب تجربه ارزشه، کما اینکه قبلش میگفتن برو یه کار دانشجویی خوب پیدا کن برای وقتای خالیت که هم تجربه بشه، هم پول در بیاری! مثلا برو تو کلینیک این روان شناسا به بهانه منشی گری ببین چه خبره بعدا به درد کلینیک خودت میخوره! و غیره و غیره و غیره!

وجود تفاوت به خودی خود البته چیز خوبیه! واقعا یه جاهایی موجب رسیدن به تعادل میشه! مثلا من انقدر ذوق دارم و تو جو م که اگه بهم بگن حقوق نمیدیم هم پا میشم میرم! و اصلا حس میکنم بهم لطف کردن! منم باید یه چیزی تقدیمشون کنم بابت این فرصت فوق العاده! ولی خب دایی تاکید داره که "حرفه ای باش!"

خب این که تکرای بود! معلومه تفاوت ها میتونن مفید باشن! چیز جدیدی که از این ماجرا از لحاظ خودشناسی دستگیرم شد چی بود؟

اینکه " نظر آدم های نزدیک به تو درباره کارها، تصمیمات و مسیر زندگی چقدر میتونه روی احساست، انگیزه ت و میزان انرژی ای که برای اون کار صرف می کنی اثر داشته باشه! نه اینکه بتونه تو رو کلا از اون کار منصرف کنه ها! ولی واقعا میتونه بزنه تو ذوقت یا میزان ذوقت رو کم و زیاد کنه! "

فلذا باید حواسم خیلی خیلی زیاد به آدم هایی که با اختیار خودم برای کنارم بودن انتخاب میکنم باشه! آدم هایی که حتی اگه ارزش های من براشون ارزش نیست، لااقل بتونن درک کنن که برای من چقدر ارزشمنده و تشویقم کنن برای رسیدن بهشون! + رو خودم کار کنم که نظر آدم ها اثر کمتری رو ذوقم داشته باشه!

و نکته آخر هم اینکه: وقتی میبینم یه چیزی برای یه آدمی ارزش و دغدغه ست و برای من نیست (در صورت مغایر نبودن با دین)، پاشم برم تشویقش کنم برای موفقیت های بیشتر. مثلا "الف" رو برای کلاس موسیقی رفتنش، "ف" رو برای کلاس های امداد، "ل" رو برای آشپزی و .. دنیا قشنگ تره این مدلی تا اینکه فقط بخوایم بابت چیزایی که عشق و دغدغه خودمونه دیگران رو حمایت و تشویق کنیم :)


پ.ن: طرح درس هشتم و نهم بالاخره تموم شد، به لطف خدا! مونده چنتا درس از هفتم که واقعا نمیدونم چطور میشه جذابشون کرد برای بچه ها! همین الانم واقعا یه جاهایی به زور جذابیت رو به موضوعات چسبوندم! الهی شکر :)


* در جواب علم بهتر است یا ثروت؟

( خدایا مدد کن از این موضوعات چرت نگم به بچه ها! )

۱ نظر

هناقشاع یاه سنوی رد مکش یهام

تو اینستاگرام درباره قیمت جدید یه چیزایی حرف میزنن که من نه تنها قیمت قبلیشون رو نمیدونستم بلکه اصلا نمیدونم اینایی که میگن چی هست و چه کاربردی داره!

الان هاجر تو پیجش از کپسول نسپرسو و گرون شدنش و نمونه های جایگزینش نوشته! من نمیدونستم خوراکیه، داروئه، لوازم یدکیه یا چی؟ :)))


پ.ن: هی میام تو اینستا یه چیزی بنویسم، نمیتونم. شنیدید میگن دستم به نوشتن نمیره؟ واقعا نمیره.. نه اینستا، نه کانال، نه توییتر، نه حتی سررسیدم، اینجا برام مثل تاریکی دل یه نهنگِ یونس میمونه، در عمق تاریکی های دریا.. اینجا، با پست های منتشرشده یا پیش نویس ش، میتونم خودم رو مرور کنم، نصیحت کنم، توبه کنم، بزرگ بشم، تا یه روز نهنگ خودش منو برگردونه به ساحل امن..

۰ نظر

این یک اخطار مهربانانه است

تقریبا از صبح وقتی به ظهر نزدیک می‌شد هر تلنگر کوچکی اشکم را در می‌آورد. حتی بدون تلنگر هم می‌دیدی گریه ام گرفته..

یعنی کجای دنیا، کدام کسی که روحش عمیقا به من وصل می‌شود آنقدر حال و روز غم انگیزی دارد که گیرنده های روح من فهمیده اند و دارند برایش بی‌تابی می‌کنند؟


پ.ن: یا زودتر خوب شید یا اعتراف کنید کدومتون چتونه!


۰ نظر

با عرض پوزش

من از زیر ذره بین بودن، دیده شدن، در چشم بودن، قضاوت شدن، ورق خوردن و مرور شدن های چند باره بی زارم! 

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان