شما چقدر از نمازهاتون راضی هستین؟ ;)

کاش تو کلاس های قبل از ازدواج به مرد ها بگن که محبت کردن کلامی‌شون نباید قضا بشه. مثلِ نماز. حداقل روزی سه بار. مثلِ نماز.


فرقش با نماز اینه که خدا به خوندنش احتیاج نداره، زن اما چرا! :)

۴ نظر

:| چرا خب؟

شعرایی که تو جلسه پانزده رمضان بیت میخونن هر سال ضعیف تر از سال قبل! 

۰ نظر

الهی دلتون نصیب غم نشه

یه احساس ناخوشی درونم دارم به نام ترسِ از دست دادن، که بعضی وقتا عود میکنه و بعضی وقت ها خاموشه. یکی از آورده هاش برام اینه که همه ش این حس رو بهم القا میکنه که اگه یبار با هم دعوامون بشه دیگه فاتحه اون رابطه خونده ست و تمااام ! بعد هی نگرانم که وای دعوامون نشه! دعوامون نشه! دعوامون نشه!

و این استرسِ "دعوا نشدن" رو خیلی از رفتارهام اثر میذاره ! اثرِ بد! مثلا من بعضی وقتا که میخوام یه حرفی بزنم تا ده تا جمله بعدش رو ناخودآگاه تو ذهنم پیش بینی میکنم و اگه احساس کنم به جاهای خوبی نمیرسه میگم خب نگمش! چه کاریه؟ 

احساس میکنم این انرژی رو اگه میذاشتم رو یه بازی که باید حرکات حریف رو پیش بینی کنی مثلا شطرنج الان خیلی موفق بودم!

الان میخوام برم بهش بگم بیا یکم دعوا کنیم من ببینم بعدشم هنوز زن و شوهریم :| :)


پ.ن: واقعا ان شاء الله که هیچ وقت دعوامون و دعواتون نشه ولی به اختلاف خوردن اجتناب ناپذیره و آدم باید درست باش مواجه شه نه اینکه ازش فرار کنه.

۱ نظر

کلمه بازی۱ : سخت دعوت گرفتن

عموی همسرم یکشنبه یعنی همین امشب افطاری دارن، چهارشنبه که دیدمشون دعوتم کردن و اصرار کردن که مامان بابا رو هم دعوت کنم و سفارش کنم که حتتتتما بیان! و خب برای رسوندن این منظور از یه عبارتی استفاده کردن که خیلی جالب و شیرین بود برام! فرمودن که : مامان بابا رو از طرف ما سخت دعوت بگیرید ! 


"سخت دعوت گرفتن" .. یه چیزی مثلِ سخت در آغوش گرفتنه انگار! یعنی یطوری دعوتشون کن که نگن نه! دعوتش سرسری نباشه.. خیلی قرص و محکم باشه!

داشتم فکر می‌کردم خدا ما رو برا مهمونی ماه رمضون سخت دعوت گرفته.. کاش ما هم دعوتش رو صمیمانه اجابت کنیم . 

۱ نظر

بی تو مباد

زندگی مثلِ آفتابِ لطیفِ دمِ صبح، خودش را می‌پاشد روی پوستِ دستانم و میخزد در لایه های عمیق وجودم.
حالا می‌فهمم که قبل تر ها درکِ من از حیات چقدر محدود بود، چقدر سطحی، چقدر عطر گل ها کم در جانم نفوذ می‌کرد، چقدر لطافتِ باران فقط پوستم را قلقلک می‌داد، از غم فقط اشک بر چشم هایم می‌نشست و آشفتگی مهمانِ دلم می‌شد، و از شادی فقط لب هایم فرم لبخند یا خنده ی بلند می‌گرفت و توی دلم یک چیزی قلقلک می‌شد.
حالا انگار رسیده ام به طبقات تازه تر، نفوذ پذیری گل وجودم بیشتر شده، احساسات بیشتر و عمیق تر بر جانم فرود می آید و هر روز بیشتر از بیش به معنایِ حیات می‌ اندیشم و خودم را در فکرش غرق می‌کنم و سرشار از لذتِ عمیقِ غوطه وری می‌شوم.


پ.ن: خدایا ما را بیشتر با قرآن ت زنده کن. بیشتر.
پ.ن: بی تو همه چیز بی معنی ست، تهی، پریشان، گذرا، هیچ و پوچ. اصلِ معنای همه چیز تویی! اصلِ معنای همه چیز ..
۰ نظر

اضغاث احلام

بیشتر از اینکه بخاطر خوابی که دیده باشم ناراحت یا ازش بترسم، از اون فکر و حس و حال ناخوش سرکوب شده ای که به این صورت خودش رو تو خوابم نشون داده ناراحتم و میترسم و حالم رو بد میکنه.

کاش یه حضرت یوسف بود خواب میدیدم زنگ میزدیم بهش ، براش تعریف میکردیم و خوابمون رو تعبیر میکرد، تعبیرِ راهکار محور. میگفت چرا این خواب رو دیدی و حالا فلان کار رو بکن که این مشکلت ، این فکر درست یا اشتباهت، این ترسِ ناهشیار یا هشیارت حل بشه. بره ..


+ دعا میخوام. زیاد و بی وقفه! لطفا..

۲ نظر

سرد بر سپید

دقیقا یک هفته بود که مریض شده بودم و گلوم درد می‌کرد و سرفه و باقی علائم سرماخوردگی رو داشتم. بعد هی سعی کردم با لیمو شیرین و سوپ و قرقره آب نمک خودم رو خوب کنم و خب تا حد خیلی زیادی خوب شدم، انگار که دیگه تموم شد. خیلی خوشحال بودم که دوباره پنجشنبه گلوم به شدت شروع به سوختن کرد و علائم شروع شد. بازم تحملش کردم، معتقدم سیستم بدن طوری طراحی شده که خودش مبارزه می‌کنه با بیماری و با هر بیماری دقیقا به سبک و سیاق خودش مبارزه میکنه، میدونه چقدر گلبول سفید صرف مبارزه با این بیماری کنه، میدونه چقدر پادتن ترشح کنه. بر خلاف دارو ها که چرخه درمانیشون برا خیلی از بیماری ها به طرز احمقانه ای یکیه. دوباره خودمو زدم به اون راه که پانشم برم دکتر و خب دیشب دیگه انقدر له بودم و افت فانکشن داشتم که بابا زدم زیر بغل و نشوند رو صندلی رو به رو دکتر.

آقا دکترم معاینه کرد و بستم به آنتی بیوتیک و ضدحساسیت و اینها! 

این بود که دیشب سه تا آمپول نوش جان کردم که یکیش آنتی بیوتیک بود و دو تا کپسول آنتی بیوتیک هم خوردم. و خب همونطور که انتظار داشتم یه احساس ضعف خیلی عمیقی همه ی وجودم رو گرفته. میدونستم چون هربار آنتی بیوتیک مصرف میکردم ضعیف میشدم. تازه قبلش کلی خرما و مغزی جات خوردم که نمیرم.

الان که از خواب بیدار شدم برا سحر، احساس میکنم یه سرنگ وارد بدنم کردن و همه جونم رو کشیدن! دست و پام ضعف میره و وجودم از درون یخه و سرم گیج میره و لعنت میفرستم به این داروها!

آخرین باری که آنتی بیوتیک خوردم فکر کنم سال کنکورم بود، قبل اومدن نتیجه ها به طرز ترحم برانگیزی مریض شدم و خب خداروشکر چون تدبیر خدا بود :)) اگه مریض نبودم خیلی با شدت بیشتری بام برخورد میشد.

هیچی دیگه اومدم بگم تف به این داروهای شیمیایی! و اینکه کاش همینطوری که مث قارچ پزشک عمومی از زمین سبز شده و داروهارو مثل نقل و نبات بین مردم تخس میکنن، نمیگم همه ولی لااقل نصف این بزرگواران علم طب سنتی داشتن و تا جایی که راه داشت با علف و عرق و جوشونده و اینا به بدن کمک میکردن روند درمانیش رو جلو ببره. 

الانم نمیدونم با این حال خدا راضیه من روزه باشم یا نه! اگه از جانب خدا بهش نگاه کنم خودم بنده ای با این حال داشته باشم بش میگم نگیر روزه بابا :/ بشین چیزای تقویتی بخور نمیری بمونی رو دست شوهرت! ؛) ولی حیف که ما از جانب خدا به قضیه ها نگاه نمیکنیم! خیلی خدا تر از خدا و سخت گیر تر از دین بش نگاه میکنیم. مگر نه که " یرید الله بکم الیسر " و "لا ضرر و لاضرار فی الاسلام". فعلا دلم نیومد روزه نباشم و سحری خوردم و دارم سعی میکنم با دلِ خودم به توافق برسم در چه صورتی روزه م رو بخورم. نمیدونم چرا انققققددددر روزه خواری تو ذهن من بزرگه که احساس میکنم آدم فقط در صورت به حال مرگ افتادن رواست که بخوره روزه ش رو و هی به خودم میگم واقعا حالت انقدر بد هست که مجوز باشه بخوری؟

خلاصه درگیرم با خودم :)

هیچی دیگه دعا کنید برا حال جسم و روحم ، که مرکب روحم ناخوشه و درست نمی‌برتم، تنها بودن رو هم اضافه کنید به بدتر کنندگانِ حال! راستی "شنیدمت که نظر میکنی به حالِ ضعیفان/ تبم گرفت و دلم خوش، در انتظار عیادت" . نمیخوای باشی؟ :)



پ.ن: "و انت تعلم ضعفی ان قلیل من بلاء الدنیا و عقوباتها" .. خدایا تو که می‌بینی نازک نارنجی بودن من رو در مقابل چهارتا باکتری فسقل!  "أَنَّ ذَلِکَ بَلاَءٌ وَ مَکْرُوهٌ، قَلِیلٌ مَکْثُهُ، یَسِیرٌ بَقَاؤُهُ، قَصِیرٌ مُدَّتُهُ" و دوتامونم می‌دونیم که این یه اتفاق روال و گذرا و یه درد کوچیکه .. "فَکَیْفَ احْتِمَالِی لِبَلاَءِ الْآخِرَةِ وَ جَلِیلِ وُقُوعِ الْمَکَارِهِ فِیهَا وَ هُوَ بَلاَءٌ تَطُولُ مُدَّتُهُ یَدُومُ مَقَامُهُ وَ لاَ یُخَفَّفُ عَنْ أَهْلِهِ لِأَنَّهُ لاَ یَکُونُ إِلاَّ عَنْ غَضَبِکَ وَ انْتِقَامِکَ وَ سَخَطِکَ" به من بگو این تنِ لطیفِ نحیفِ ضعیف چطور تابِ یه عذابِ تمام ناشدنی داره که آسمون و زمین هم تحملش رو ندارن؟ 

خدایا به من اخم نکن. ببین چقدر رنگ به چهره ندارم. من مطمئنم تو از مامان بابا مهربون تری که وقتی نتیجه های کنکور اومد و دیدن داغونم مراعات حالم رو کردن. خدایا با من مهربونی کن. لطفا عزیزِ من! لطفا!


فک کنم قسمت بود کمیل من سحر روز ششم رمضان اتفاق بیفته، با اشک های سردم بر روی گونه های پریده رنگِ سفید ! خدایا تو داری دعاهارو به من میچشونی! هر چی که فقط خوندم رو .. و نمیدونی چقدر بابت این چشوندن ازت ممنونم :)

۱ نظر

دیگه خرمایی که برا افطار بر میدارمم میگه: قبول باشه. شوهرت نیست؟

عزیزانِ من! همسر موجودی نیست که تو جیب جا بشه ، حداقل تو جیب من که جا نمیشه!
پس وقتی تو مهمونی های افطار مشاهده می‌فرمایید که کسی کنار بنده نیست پس هی نپرسید که: شوهرت نیست؟ 
نه خب نیست. دارید میبینید که نیست :) چه لزومی داره هی به رخ بکشید که نیست؟
۳ نظر

جیک جیک های بین الطلوعین اول

اولین سحریه که خیلی خودجوش تصمیم گرفتم بین الطلوعین رو بیدار بمونم و خب هنوز انگیزه و آمادگی کافی برای اینکه بشینم از اول تا آخرش قرآن و دعا بخونم رو ندارم. فلذا اومدم اینجا یکم بنویسم . فعلا برنامه م صرفا بیدار موندنه. عادت کردن به بیدار موندن و سحر خیزی.

چند سال پیش هم که هنوز دانش آموز راهنمایی بودم و کل ماه رمضون تو تابستون بود همین کار رو کردم خیلی راضی بودم. اون سال یه پازل ۵۰۰ قطعه داشتم که بعد از نماز صبح مشغول درست کردنش میشدم بعدم یه مجموعه کتاب خیلی جذاب به نام نارنیا داشتم که وقتی دست میگرفتم نمیتونستم زمینش بذارم .. تا ساعت هشت و نه صبح بیدار بودم بعد میخوابیدم تا اذان ظهر و احساس میکنم در طول روز خیلی عملکردم بهتر بود تا ماه رمضون هایی که بعد سحر میخوابیدم.

دیروز صبح که از خواب بیدار شدم حس کردم حالم خوب نیست، تا عصر هنوز احساس میکردم سحری که خوردم هضم نشده و هنوز حالم بده و کلا روز پر برکتی نبود. گفتم شاید مشکل از سبک خوابیدنمه و احتمالا هم همینه.

راستی شما ماه رمضونتون رو چطور میگذرونید؟

من امسال تصمیم گرفتم قرآنم رو سوره محور بخونم ، نه جزء محور. یعنی لیست سوره ها رو برا خودم نوشتم و هر بار یکیشو انتخاب میکنم و میخونم ، بعد نکات اصلی سوره رو به صورت تیتر وار گوشه قرآنم می‌نویسم. بعد هم تو کانال های مدرسه قرآن چرخ میزنم و اگه مطلبی در موردش بود میشنوم. خیلی از این روش راضیم فعلا!

گفتم شنیدن! یکی از برنامه های امسال ماه رمضونم "شنیدن" ه.. با خودم قرار گذاشتم هر روز حداقل یه سخنرانی یا یه صحبت عالمانه کوتاه بشنوم. فعلا چیزی که دارم گوش میکنم صوت های " زره هزار گره" آقای چیت چیان از اساتید مدرسه قرآنه که درباره دعای جوشن کبیر صحبت میکنه و من از این تفسیر به وجد میام و بند بند وجودم از شنیدن این نگاه قشنگ به این دعا میخواد پرواز کنه. یکم  که مباحث جلوتر رفت یا درباره ش مینویسم، یا صوت هاش رو برای شما هم میذارم که زکات دانایی م باشه.

دیگه اینکه .. شبا سعی میکنم یه چرخی در بوستان دعای افتتاح و ابوحمزه بزنم و خب هنوز ابوحمزه رو کامل نخوندم ولی همون قدر کمی که خوندم هم انقدر لذت بخش بوده که هنوز اثر مثبتش در وجودم مونده.

زبان آموزی رو هم نوشتم تو برنامه م و فعلا در حد اینه که هر شب یکی دو تا داستان از همون کتاب داستان معروف که سه تا سطح داره میخونم که فعلا سطح بکم و خیلی راحته قصه هاش. هنوز برنامه بهتری ندارم و اگه دارید پیشنهاد بدین لطفا!

برنامه درسامم نوشتم که بخونم! فعلا یکمی از آسیب اجتماعی خوندم فقط :/

یه لیست کتاب هم جلوی چشمم گذاشتم که فعلا دوتاش رو خوندم.

بعد از ازدواج وقتم به طرز عجیبی زیاد شده! کلا هر کاری میکنم میبینم هنوز وقت دارم. باز وقت دارم. باز کلی وقت دارم. کلا همه چی کش میاد! کلاسا کش میاد. روزا کش میاد . شبا کش میاد. البته این فقط برا وقتیه که حاج آقا نیستن مگر نه اگه باشن نه تنها زمان کش نمیاد بلکه انگار گرگ دنبالش کرده . میدوه.

برم ببینم چقدر مونده تا طلوع تا ببینم چقدر دیگه میتونم حرف بزنم :دی

خب هنوز ۳۷ دقیقه مونده ولی دیگه میخوام برم یکم وویس گوش بدم ببینم چی رزق و روزیمه .‌

راستی مدرسه هم داره تموم میشه و هفته آخره! :( راستش خسته شدم ولی از همین حالا دلتنگم. این اواخر که مجبور بودیم تند تند درس بدیم خیلی کلاسا بی هیجان گذشت و خب بعدش دیگه درسی نداشتیم و بچه ها هم خسته بودن. به هر حال کلی تجربه برا سال دیگه به دست آوردم و دارم فکر میکنم هم خوشبحال شاگردای سال دیگه م که معلمشون تجربه درس دادن این کتابارو داره هم از یه طرفی نه خوشبحالشون چون حس میکنم ذوق و خلاقیتی که تو تدریس اول پیاده میکردم ممکنه تکرار نشه.

حالا یه بین الطلوعین دیگه از تجربیات امسالم و چیزایی که باید سال دیگه رعایت کنم مینویسم.


شمام اگه واقعا حال داشتید و نشستید اینارو خوندید ضمن عرض خدا قوت شما هم تجربه هاتون رو بنویسید .. درباره بیداری، کتابا، زبان، پازل، سخنرانی، خواب، تغذیه، شنیدن و کلا هر چی :)


صبحتون بخیر باشه 


۳ نظر

از چیزهایی که لازم است قبل از مرگ تجربه کنیم.

یه دوستی دارم سال کنکور یه ازدواج کرد که بیشتر به تشویق خانواده ش بود و خب سال بعدش هم جدا شد. نه تو حرفاش، نه تو شبکه های اجتماعیش، نه پیامرسان هاش نه چشم هاش خبری از عشق نبود. 

امسال دوباره ازدواج کرد. هم قبل از ازدواج خودم کلی درباره اینکه "باید دوست داشته باشی طرفت رو" نصیحتم کرد، هم قبل ازدواج خودش یکمی ازم سوال پرسید.

و خب حالا من دوست داشتن رو میبینم از پشت چشماش میبینم، از بیو تلگرام و اینستاش و مطمئنم وقتی ببینمش در چشم هاش :)

زیاد اهل ابراز علاقه های مجازی نیستم، از دستم شاید در بره ولی اهلش نیستم، اما با دیدن شعرا و پروفایلای عاشقانه طوری که دوستم میذازه ذوق میکنم.

بنظر من هر قلبی سزاوار این هست که یک بار در عمرش دوست داشتنِ خالص و گرم و عمیق و خداپسندانه رو تجربه کنه.. و چشیدنش رو آرزو میکنم برای همه آدم هایی که دوستشون دارم.

۴ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان