زیستن در کلمه

گاهی مرز بین زندگی کردن و نوشتن آنقدر برایم کم‌رنگ می‌شود که از خودم می‌پرسم: من برای زیستن مینویسم ، یا زندگی می‌کنم که بتوانم بنویسم؟

و سرم پر می‌شود از اسم کتاب هایی که خواندم تا احساسم را درباره شان بنویسم، از آدم هایی که زندگی شان را نفس کشیدم تا بنویسم و اتفاقاتی که جلوی افتادنش را نگرفتم تا ماجرایشان را بنویسم، یاد تلخی هایی که خودم را پرت کردم وسطشان تا با کام زهر شده از آن ها بنویسم، یاد سفرهایی که رفتم که تا بچشم و بنویسم. نوشتن عصاره ی روحِ من است، عصاره ی روح یعنی چکیده ای از تمامِ ابعادِ حیات.

میدانی؟ حالا که آسیب های روانی را خوانده ایم به جرئت تر می‌توانم بگویم بین نوشتن ، بینِ زیاد نوشتن و بعضی از علائم و نشانه های بیماری های روانی اشتراکات غیر قابل اغماضی وجود دارد؛ نویسنده ها خیلی از هذیان ها را زندگی میکنند، توهم ها را هم، سادومازوخیسم هم که زیاد هستند، افسردگی را تقریبا تمامشان تجربه کرده اند، بدون استثناء، دوره های شیدایی را هم. و جالب اینجاست که در دوره هایی که علائم اختلال هایشان پررنگ تر میشود، شاهکارتر از همیشه مینویسند‌. به نظرم هر کس نویسنده ی خوبی را ببرد پیش روانشناس یا روانپزشک به ادبیات ملی یا جهانی اش ظلمی جبران ناپذیر کرده است. حالات نویسندگی با روانشناسی توجیه پذیر نیست. مثلِ خیلی چیزهای دیگر که روانشناسی در مقابلش هیچ حرفی برای گفتن ندارد.

داشتم میگفتم.. این روزها مرزِ زیستن و نوشتن برایم کم رنگ شده، گاهی فکر می‌کنم دارم در یکی از قصه هایی که قرار است روزی بنویسم زندگی میکنم، وسط یک متن عجیب و غریب قدم میزنم، راه که میروم پایم میخورد به کلمات، لباسم گیر میکند به دندانه های حروف و نخ کش می‌شود؛

دارم تمام اتفاق ها و رویداد ها و احساس ها و افکار زندگی ام را با این عینک نگاه میکنم که "چطور میتوانم به کلمه تبدیلش کنم؟" ، سعی میکنم خودم را به اتفاقاتی نزدیک کنم که برایم کلمه می آورند، دوست دارم چیزهایی بخرم، چیزهایی بخوانم، چیزهایی ببینم، چیزهایی بچشم و چیزهایی بشنوم که کلمه میشوند،  ما از همیشه ی خدا به هم وابسته تریم و بی هم تنها.. شاید روزی تبدیل شدم به یک کلمه .. چه کلمه ای بشوم بهتر است؟ 


پ.ن: اگر از من بخواهند دوست داشتن را تعریف کنم، برایشان خواهم گفت : چیزی که میشود هزاران ساعت از آن نوشت و در کمالِ ناباوری فهمید که حتی یک قسمت کوچکش هم بیان نشده! حتی یک قسمتِ کوچک.


+ تکلیف ماجرای این بخش از کتابم معلوم نیست، یعنی گذاشته ام ببینم سرانجام اتفاقات مشابه اش در زندگی ام چه میشود، همان را قرار است تبدیل کنم به کلمه. کتابِ من کتابِ من است واقعا، زندگی اش می‌کنم.. زندگی! :)


++ نویسنده اگر "بنده ی خدا " نباشد و قلمش در مسیر عبودیت ننویسد بیچاره و گمراه و سرگشته و حیران و بدبخت و تباه میشود.. به طور کلی هنرِ هنرمند ، یا طناب محکمی خواهد بود بین او و آسمان و رسیدن به بالاها و بالا ها، یا طنابِ محکمی برای بسته شدن دست و پا و بال ها و در نهایت نابودی و خفه شدن..

۰ نظر

وقایع اتفاقیه

یک.

سال خمسیم شروع شد به سلامتی :)

بعد یه چیز خیلی جالب کشف کردم امروز! اونم اینکه من همیشه خیلی ولخرجانه و بی فکر و راحت خرج میکردم! میرفتم تند تند کتاب بر میداشتم و کارت میکشیدم و میخریدم!

امروز حدود یک ساعت و نیم تو دنیای کتاب چرخیدم و کلی کتاب دیدم و ورق زدم و آخرش فقط در حد بیس تومن خرید کردم :/

یعنی هر کتابی بر میداشتم هی فکر میکردم: یعنی واقعا میخوایش؟ مطمئنی که قشنگه؟ از کجا معلوم ارزش خریدن داشته باشه؟ حالا میخوای از بچه ها بپرسی شاید داشته باشنش! میدونی؟ کتابخونه م نرفتی چند وقته! حالا بریم کتابخونه ببین نداره؟ حالا فوقش بعدا میایم میخریمش :/

ولی من قبلا اینجوری نبودم که! یکم خوشم میومد از یه کتابی برش میداشتم :|

بعد لحظه ای که داشتن کارت میکشیدن حس میکردم یه تیکه از جونم رو دارن ازم جدا میکنن! خیلی سخت بود! وای خیلی سخت بود!

احساس میکردم چقدر خسیس و تنفر انگیز شدم! :/ 

بعد رفتم یه مغازه ای برای نامه ی فردای بچه هام به مناسبت روز دانش آموز کلی پاکت نامه خریدم! ولی موقع پاکت نامه خریدن اصلا حس جون کندن نداشتم! بعد فهمیدم که پولامو برای بچه هام راحت تر خرج میکنم تا خودم :))

ولی خب ! چه عجیب بازم :) نمیدونستم انقدر فرقه بین خرید کردن با پول خودمون و پول مامان بابامون! خب امیدوارم یه بخشیشم بخاطر جو گیری حقوق اول باشه‌.. بعدا عادی تر بشه! ولی مردم چطور خمس میدن؟ خیلی کار سختیه فک کنم :/ مخصوصا اگه زیاد باشه پولِ آدم! قشنگ جهاد اکبر و اصغر با همه! خدایا مارو از خمس دهندگان قرار بده! لطفا!


دو.

براشون نوشتم: شاگردایِ دل نشینم سلام!

 و بغض چنگ زد به گلوم .. و چشمام سوخت.. من به همه شاگردایی که معلمشون با چنین لفظی خطابشون میکنه حسودیم میشه.. بله! دیدید یکی نبود به ما بگه " شاگردای دل نشینم" ؟

[ بابت اقتباسِ این عبارت ممنونم.. با اجازه! ]


سه.

حالم یطوریه که هر لحظه احساس میکنم میتونه بهم بخوره .. بعد با بوی غذا و فکر غذا و دیدن غذا هم حالم بدتر میشه.. به طور کلی خیلی تدریجی میخوام بمیرم :)) بعد میگه چرا زرد شدی امروز؟ زرد که خوبه.‌. الان باید سفیدِ گچی میشدم :)


چهار.

رمانم داستانِ تقریبا بزرگ سالانه ای داره ولی قلمم کاملا نوجوانانه ست! کاملا! و هر کاری میکنم نمیتونم مثل قلم بزرگا بنویسم انگار.. جالبه .. حالا نمیدونم آخرش قلمم کوتاه میاد و خودشو اصلاح میکنه یا ماجرای داستان خودش رو عوض میکنه :)


پنج.

برا بچه هام.. کتابم.. نامه هام.. کلاسام.. حالم.. اقتباسم.. امتحانم.. روزگارم.. شعورم.. اخلاقم .. خمس و زکات و حج و جهاد و اینام دعا کنید لطفا.. مرسی :)

۳ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان