چند سال پیش در ناگهانی ترین حالات ممکن موقعیتی پیش آمد که باید در جلسه ای شعر میخواندم، جلسه ای که مهم بود، و خب حتی فکر و خیال اینکه کسی بخواهد آنجا حرفی بزند میتوانست او را تا مرز های سکته کردن ببرد.
اما در آن جلسه به طرز عجیبی آرام بودم، آنقدر که اگر رو به روی آینه برای خودم شعر میخواندم هم اینگونه آرام و بی اضطراب نبودم..
وقتی که برگشتم همه از سطح اضطراب و استرسم میپرسیدند و من میگفتم: هیچ! صِفرِ صِفر .. !
میگفتند: غیر ممکن است. آن هم برای تو..
میگفتم: انگار دست یک نفر آمده بود قلبم را محکم نگه داشته بود که آرام باشد. آرام و متین و مطمئن و خوشحال!
خدایا! به حق آن شبِ عزیز و ما فوق باور که برای اولین بار رد انگشت هایت را روی قلبِ کوچکم احساس کردم، دوباره بیا و قلبم را نگه دار؛ که آرام باشد و متین و مطمئن و خوشحال!
پ.ن: فکر میکنم اگر دورتر باشم بهتر است؛ مدتی .. یا این مدت..
گفتم دلیلش را بنویسم؛ که بی دلیل رفتن دلِ آدم را به هزار راه میبرد.