گیاهِ اعتراض

من تازه متوجه شدم یه سری از معلم ها تحصن راه انداختن ! ولی هنوز نفهمیدم سرِ چی؟ و اونایی که افتادن زندان دلیلش چی بوده؟ 

من نهایتِ حرکت اعتراضیم تو مدرسه تا الان این بوده که روز جلسه شورای دبیران با شلوار لی برم مدرسه که بگم " معلم میتواند در مدرسه شلوار لی بپوشد!" و خب واقعا میخوام سر یه فرصت برم بپرسم دلیل ممنوعیت شلوار لی چیه؟ مگه لی چشه؟ بنظرم هم خیلی قشنگه، هم جنس بامزه ای داره، هم خوب تره دیگه.. من وقتی غیر لی میپوشم حس میکنم با خودم غریبه م! 

ولی باور کنید گیراشون خیلی الکیه! شما جلوی شخص اول مملکت هم برید با شلوار لی تدریس کنید نه تنها بهتون چیزی نمیگه ، بلکه تشویقتون هم میکنه.. ر.ک کتاب داستان سیستان اون بخشی که اون پسر عکاسه با تی شرت و فکر کنم شلوار لی میره جلوی آقا!


داشتم میگفتم : تحصن :)  ما دبیرستان بودیم سرِ گرم بودن کلاس و خرابی کولر تحصن کردیم، نشستیم تو سالن، معلممون اومد گفت بریم کلاس! گفتیم نمیایم! رفت پایین به ناظممون گفت! ناظممون خیلی عصبانی از تو راه پله ها شروع کرد سرمون داد زدن، نود درصد بچه ها با همون اولین داد فرار کردن تو کلاس و بقیه هم به دنبالشون .. :) ولی تحصن و کلا فاز اعتراض و مخالفت و انتقاد یه حس خیلی خوبی داره که در موافقت نیست :| چون معترضان در اکثر موارد جزو اقلیت هستن، پس بیشتر و بهتر تو چشم خواهند بود و مورد توجه قرار میگیرن! و یه عده زیادی دقیقا به خاطر همینه که هر جایی جزو مخالفان .. اصلا هم نمیدونن با چی مخالفن! ولی مخالفن! کلا مخالفن..

حالا اگه تحصنش خوب بود بگید ما هم تحصن کنیم :)

۱ نظر

از اینجا که منم!

قبل ترها بعضی از آشناهای خانوادگی مان که که معلم بودند، بعد از اینکه از آینده شغلی که دوست داشتم داشته باشم میپرسیدند، یا همانطور که نشسته بودیم خیلی بی مقدمه میگفتند: ولی معلم شو.. معلمی بهترین شغله برایِ زن!

من نسبت به این جمله به شدت گارد داشتم. هنوز هم به ابعادی از آن تقریبا گارد دارم اما الان از اینجا که ایستاده ام میتوانم بفهمم چرا بی ربط و با ربط و مداوم این جمله را تکرار میکردند.

من از یک راه طی شده با شما سخن میگویم! :)) خیلی شهید آوینی وار!

اما بدون شوخی! تا به حال بین چیزهایی که زندگی و فکر و ذکر و وقتم را با آنها پر کردم و موقعیت هایی که در آن قرار گرفتم هیچ وقت انقدر آرام و مطمئن نبودم!

در جلسات و اردوهای شعر، وسط نوشتن فیلمنامه ، سر کلاس های دانشگاه که برایش جنگیدم ، و همه چیزهایی که بسیار بسیار دوستشان داشته ام ، بارها و بارها و بارها موقعیت هایی پیش آمده که از خودم پرسیدم: جای تو واقعا اینجاست؟

و هیچ وقت نتوانستم با اطمینان و آرامشِ کامل بگویم: بله! اینجاست!

معلم بودن اولین موقعیتی است که وقتی از خودم میپرسم : جایِ تو اینجاست؟ خیلی محکم به خودم جواب مثبت میدهم: بله دقیقا همین جاست!


چیزی که امروز از هویت و جنسیت و فطرت خودم به آن رسیده ام این است که : زن مربیِ جامعه است. مظهر "ربوبیت" خدا روی زمین.

از پروراندن جنین در وجودِ خود گرفته تا همه ی حرکات فرهنگی و اجتماعی خرد و کلان در عالم هستی.. همه و همه وقتی موجب آرامش و آسایش زن است که با صفت ربوبیت خداوند هم جهت و سازگار باشد.

در مرحله ی اول هم این "تربیت" باید برای شخص زن اتفاق بیافتد، یعنی تربیتِ خود..

بعد هم تربیت فرزندانخودِ آن زن هست که به هر امر فرهنگی و اجتماعی دیگری اولویت دارد، و "هیچ" حرکت فرهنگی ای هم موثر تر و بزرگ تر و شریف تر از "مادری کردن" برای زن نیست. نیست.. واقعا گشتم و نبود! ( من قبلا مادر بودن را یک تشریفات دست و پا گیر برای رشد و موثر بودن زن تصور میکردم.. که اشتباه بود!)

بعد از تربیت فرزندان هم نوبت به تربیت جامعه میرسد، تربیت جامعه با هر رشته و شغلی میتواند اتفاق بیفتد، اصلا بدون هیچ سواد و شغلی هم میتواند اتفاق بیفتد اما بعضی از موقعیت ها درصد بسیار بالایی با  این "ربوبیت" مطابق و هم جهت هستند. مثلا معلم بودن، مشاور بودن، در بعضی از زمینه ها محقق بودن، حتی نوشتن که میتواند روح ها را تربیت کند و هر چیزی از این سنخ.

(اینکه میگویم "بعد از" به معنی ترتیب زمانی نیست، منظور اولویت بندی است.. یعنی تربیت فرندان خود به تربیت فرزندان دیگران اولویت دارد و اینکه مادر اگر خودش را تربیت نکرده باشد هیچ وقت نمیتواند فرزندانش را هم به خوبی تربیت کند.)

مخلص کلام اینکه: معلمی برای زن یک فعالیت عبادی_سیاسی_فرهنگی_اجتماعی خیلی خیلی مناسب است. نه به این دلیل که زن باید درآمد داشته باشد (که به نظرم این گزاره اشتباه است) ، نه به این دلیل که در معلمی نسبت به شغل های دیگر با مردان کمتری در ارتباطیم، نه به این دلیل که تعطیلات قابل توجهی دارد.. بلکه چون با هویت و فطرت مقدس وجودِ زن مطابق و سازگار است.

پ.ن: گفتم فعالیت.. و نگفتم شغل! چون اصلا دوست ندارم به شکل یک عملِ اقتصادی به معلم بودن نگاه کنم، و به طور کلی به نظرم زن نباید دغدغه ی پول در آوردن داشته باشد، باید شعور و قدرت مدیریت اقتصادی داشته باشد، اما اینکه خودش به خاطر احتیاج خانواده یا حتی استقلال مالی مشغول به کار بشود به نظرم ظلم به شخص زن و خانواده زن و نسلی است که به دست آن زن پرورش پیدا میکنند. چه بسیار معلمانی که فقط به خاطر درآمد معلمی معلم شدند، نه به خاطر تربیت! مع الاسف!


الان اگه بهم بگن میخوای چه کاره بشی؟ میگم یه "مادر" که به نوشتن و کارهای تربیتی میپردازد.



{ فقط خدا میدونه چند سال دیگه چطور فکر میکنم. امیدوارم در جهت درست تر فکر کردن و عمل کردن باشم. }
۰ نظر

ایشالا کلاس فردا رو ببریم تو حیاط! ایشالا بارونم بیاد! ایشالا کتابامون با بارون طرح برجسته بگیره! :)


فردا دو تا شعر از قیصر رو باید درس بدم! دو تا شعری که خودم دوران راهنمایی و حتی همین الان عاشقشونم :)))

یکیش هست که من هر بار میخونم یه نوری انگار از تهِ دلم رد میشه.. همون که میگه :پیش از این ها فکر میکردم خدا!


یه شعرم از سعدی داریم کلاس نهم که سخته! قشنگم نیست زیاد! با این انتخاباشون..

خودم میخوام دیوان سعدیمو ببرم بخونیم بگم: بچه ها! سعدی اینننننه :)


جلسه پیشم غزلیات مولوی بردم سر کلاس! و حجم کتابای تو دستم به قدری زیاد بود که به زحمت در رو باز کردم! ( همون نظریه م در رابطه با معلم ادبیاتِ مطلوب! )


آخ آخ! جلسه پیش به مناسبت روز بزرگداشت مولوی شروع کردم از مولوی گفتم براشون، البته فقط به نهمی ها! اونجایی که ماجرا رسید به شمس دیدنی بود :) سوالاشون!! خیلی به سختی جمع شد .. دیگه زندگی نامه هیچ شاعری رو براشون نمیگم! :|


پ.ن: منظورم تعریف از خود نیست! اما چی میشد معلم ادبیات ما هم اینطوری بود واقعا؟ معلم ادبیات ما معلم جغرافیمون بود :| هیچ وقت یادم نمیره که همه ش  بعد از اتمام درس یه آینه از کیفش در می آورد به صورتش کرم میزد یا چاله ها و جوش های صورتش رو برانداز میکرد :| 

۱ نظر

تا الان دو تا روزِ جهانی دارم :)

عه :) دیدین چی شد؟ امروز روزِ جهانی معلم بود! و من مدرسه نبودم..

که خب گفتم زیاد مهم نیست، ما روزِ معلمِ بومی مون رو گرامی میداریم، چقدر دلم میخواست اولین روزِ معلمِ و اولین تولدِ روزگارِ معلمیم رو مدرسه باشم.. که میبینم دوتاشم پنجشنبه ست از قضا :| خدایا :( 

نمیشه مدرسه رو به خاطر روز معلم و سالروز با برکت تولد من باز کنی؟ :))

اگر چه معتقدم این بچه ها اگه معرفت و ذوق داشته باشن خودشون یه حرکت خلاقانه میزنن! برای تولد نه ها.. برای روزِ معلم ! ( من توقعی ندارم ازشون، فقط دلم میخواست اون روز رو کنارشون باشم. توقع زیادیه خدا؟ )

حالا تا ساااالِ دیگه.. خدا رحمن و رحیمه.. تازه از کجا معلوم شما باشی و ببینی اون روز رو خانومِ میم؟ :)


۰ نظر

قبلِ شما دنیا چه رنگی بود؟

بچه ها! بچه ها!

من واقعا چطور بدون شما زندگی میکردم؟ با کدوم دلخوشی روزای هفته رو میگذروندم؟ چه خوشبختی ای من رو مقابل مشکلات زندگیم انقدر مقاوم نگه میداشت؟ به خاطر کی میتونستم قیدِ فوبیا و اضطراب ها و خستگی هام رو بزنم و انقدر راحت باشون مواجه بشم؟


خدایا ممنون :)


+ تا یک شمبه دلتنگی م رو کجای دلم بذارم؟

۰ نظر

شیوه ی درمان: مواجه سازیِ ناگهانی

من فوبیِ روی تخته نوشتن دارم.. فکر کنم از دبیرستان کسبش کردم! از بس که تا شروع کردم به نوشتن گفتن چه خط بچه گونه ای :) و خندیدن! حتی یادمه سر کلاس فیزیک بود اولین بار..


حالا ناگزیرم از نوشتن روی تخته! هر چند تا جایی که میتونم دارم از نوشتن اجتناب میکنم و این رو بچه ها هم کم کم دارن میفهمن.. باید خودمو بندازم تو دل فوبی م! باید بهش غلبه کنم و بنویسم.. هر چقدر هم بد خط و بچه گانه.. باید معلمشون رو همینطور که هست بپذیرن دیگه! 


اینجا ثبت میکنم که نتونم خودمو بپیچونم:

چهارشنبه! روی تخته ی همممه ی کلاس ها باید بنویسم! مفصل..

میمِ شکرگزار و خشنود :)

یک.

دیشب غمگین بودم و فکرم پر بود از درگیری های ریز و درشت. داشتم به این فکر میکردم که باید مثل یک معلم خوب همه ی فکر های مشوش م را بگذارم پشت در کلاس و بروم داخل. و فکر کردم نکند انقدرها معلم خوبی نباشم.

ظهر که از اتوبوس پیاده شدم ناگهان یاد دیشب افتادم، یاد نگرانی ام برای بردن غم ها سر کلاس! دیدم اصلا همه چیز راهمان اول صبح با دیدن شاگردم در اتوبوس فراموش کرده بودم! نیازی به تلاش من نبود؛

حالا هم دیگر نه غمی بود، نه فکر مشوشی..


حافظ یک جایی از دیوانش میگوید:

سَمَن بویان، غبارِ غم چو بنشینند ، بنشانند 


همین، دقیقا همین! بنشانند! :)


دو.

امروز، سر کلاس نهم، وقتی زنگ خورد، یکدفعه یکی از آن پنج نفر از ته کلاس گفت: خانوم ممنون! خیلی خوب بود!

بعد یک نفر از جلوی کلاس با تعجب برگشت و گفت: وای! باورم نمیشه! یلدا تا حالا تو عمرش از هیچ کلاسی تعریف نکرده بود.. دیگه ببینید کلاستون چی بوده!


چه بگویم از حسِ آن لحظه؟ :) خستگی همه ی طرح درس نوشتن ها، تابستان کلاس معلمانه رفتن ها و حتی کلی از خستگی های نامربوط به معلمی هم رفع شد!

۱ نظر

روز اول/ قسمت دوم

 نیم ساعت تا رفتن به اردو تایم داشتیم و رفتم سر کلاس نهم که تو ذهنم سخت ترین کلاس ممکن بود و هست! همون قورباغه ای که باید قورتش بدم. 

در بدو ورود گفتن: خانوم! اصلا خوشمون نمیاد از معرفی کردن! هر معلمی میاد باید خودمون رو معرفی کنیم، بیایم بیرون از این رسم مسخره! گفتم آره خب منم چند روز اول مدرسه همش اعصابم خورد میشد از این فرآیند تکراری! ولی الان که اینجا وایسادم به معلمامون حق میدم که دلشون میخواسته مارو بشناسن! (نگفتم لعنتیا! من چند سال از زندگیم رو منتظر این لحظه م که اسم شاگردام رو بشنوم از زبون خودشون! بعد میگید بیاید این فرایند خسته کننده رو رها کنیم؟)


خلاصه به اسم اکتفا کردن! بعد گیر دادن که خانوم چند سالتونه؟ :) منم پیچوندمشون! ولی یکم از خاطرات و خطرات baby face بودن گفتم براشون، از جمله "خانومتون کجاست؟" مادر مدرسه و "عمو جان کجا پیاده میشی؟" راننده های تاکسی و خندیدیم!
یکم از رابطه شون با ادبیات و نگارش پرسیدم و از رشته ای که سال دیگه میخوان برن.. واقعا جالب بود و باعث افتخار بود که نصف بیشتر میخواستن برن انسانی، چند نفر هنر و سه نفر روی هم تجربی و ریاضی! حتی درباره آینده شغلیشون هم گفتن! گفتم : واقعا هیچ کس دلش نمیخواد معلم بشه؟ همه یک صدا گفتن: نه! پرسیدم چرا؟ گفتن چون که خودمون داریم میبینیم چه بلایی سر معلمامون میاریم! 

میبینید چقدر شاگردام صادقن؟ گفتم: پس تا آخر سال قراره پیر بشم! دیگه راننده تاکسیا بهم نمیگن " عمو جون!" ، گفتن: آره! برا شما خوب میشه :)))


اما اصلی ترین مسئله ای که روز اول بهش بر خوردم این بود:

پنج تا شاگرد دارم که بعد از دو دقیقه فهمیدم از همونان که معلما رو به خاک و خون میکشن! بله.. تهِ کلاس نشین ها! یه اکیپن که ظاهرشون، مدل حرف زدنشون و شیوه رفتارشون با باقی کلاس فرق داره.
خب در تمام مدت گپ زدن با بچه ها اینا داشتن با خودشون حرف میزدن مگر در زمانی که ازشون سوال میپرسیدم! :/
تقریبا در تمام طول اردو تا آخر شب داشتم به #این_پنج_نفر و رویکرد رفتاری ای که باید باشون داشته باشم فکر میکردم.
توی اردو اکیپی جدای از همه یه گوشه دنجی پیدا کرده بودن و حرف میزدن، موقع پایین اومدن از سراشیبی هم دست به دست هم داده بودن و میدویدن و جیغ میزدن! ماشین ها از رو به رو میومدن و خیلی خطرناک بود! خیلی!
بلند گفتم : مراقب باشید دخترا!
چندتا از بچه های خانوم و آرومِ نهم که کنارم بودن گفتن: اینا کلا همینطورین خانوم.. گفتم: سر همه کلاسا؟ گفتن: اوهوم! گفتم : خب معلمای دیگه چطور باشون رفتار میکنن؟ گفتن: اول صبورن، بعد عصبی میشن! ولی هیچ گونه تنبیهی روشون اثر نداشته! گفتم : به نظر شما باید چکار کرد؟ گفتن: کاری نمیشه کرد که.. باید ولشون کنید هر کاری خواستن انجام بدن!


خب رگِ روانشناسی تربیتی م زده بالا! و به شدت احساس میکنم الان وظیفمه که یه کاری بکنم براشون، به شدت دلم میخواد قلق شون رو کشف کنم! حس میکنم درک نشدن، حس مطرود بودن از سمت معلم ها و بچه ها رو دارن یا.. واقعا هنوز نمیدونم چی! اصلا نمیدونم باشون چطور رفتار کنم! چقدر توجه؟ چقدر بی توجهی؟ چقدر تذکر؟ یه تایمی میخوام برای کشف کردن دنیاشون، که از همون دنیا بتونم رفتارهاشون رو رصد و تحلیل کنم. فعلا تنها چیزی که هی دارم به خودم میگم اینه که : به صبور بودنت ادامه بده!

پناه میبرم به خدا ! از لبریز شدنِ کاسه ی صبر، سرِ کلاس! که نقطه ی در هم شکستن و بی ارزش شدن یه معلم در چشم دانش آموزاست! حتی اگه به ظاهر ساکت بشن برای چندین دقیقه..

چیزی که واضح و مبرهنه اینه که : معلمِ چهار تا بچه ی آروم و سر به راه و حرف گوش کن بودن که ذوقی نداره! مهم اینه که بچه های یکم بدقلق رو سر کلاس فعال کنیم و اتفاق خوبه ی زندگیشون باشیم! نه اینکه یکی مثل همه اونایی که اومدن و رفتن و درکشون نکردن و هزارتا برچسب بهشون چسبوندن..

برامون دعا کنید. لطفا و اگه تجربه مواجهه با این طور شاگردها رو دارید بگید ازشون.. از رفتار صحیح و غلط باهاشون!

پ.ن : به نظرتون اینکه بچه ها پیج اینستا و شماره تلفن معلم رو داشته باشن درسته؟ پیج رو که اصلا موافق نیستم در طول سال تحصیلی داشته باشن .. شماره رو اما نمیدونم! شاید اگه فقط نماینده کلاس داشته باشه کافی باشه . 


الان یه عااالمه نمیدونمِ معلمانه دارم، برم از خانوم اجتماعی بپرسم، انقدر بپرسم که بلاکم کنه :))

۲ نظر

روز اول/ قسمت اول

امروز واقعا روز قشنگ و جذابی بود برای من، یعنی شاید بتونم بگم جزو تاپ تنِ روزهای جذاب و شیرین عمرم بود!

صبح بعد از نماز خوابم نبرد! آماده شدم و نشستم سر سفره! بابا تا نگاهش بهم افتاد گفت : احوالِ خانوم معلم!؟

اینکه بابا خوشحاله از یکی از کارهای من و به قدری خوشحاله که رضایتش رو ابراز میکنه برام ارزشمنده! ازش قدرت میگیرم. و از اینکه بالاخره یه جایی از زندگیم هم بابا پسند شده هم خودم دوستش دارم عمیقا خوشحالم و شاکر و چاکرِ خدا!


و اما مدرسه..

اول که وارد دفتر شدم هی از اینطرف میرفتم به اون طرف! خانوم اجتماعی هی میگفت بفرمایید بشینید خانومِ میم! گفتم از شدت خوشحالی نمیتونم! شور و شوقم رو که دید گفت خب میخواید بریم تو سالن بچه هارو ببینیم!؟ خلاصه رفتیم.. بچه ها از اقصی نقاط سالن و کلاس و حیاط خودشونو پرت میکردن تو بغل خانوم اجتماعی و با ذوق و شوق سلااام میکردن ، آره خب منم یکم حسودیم شد. بعد خانوم اجتماعی منو معرفی میکرد بهم دست میدادیم :)

[ در پرانتز باید بگم که فکر میکنم خانوم اجتماعی نعمت خاص الخاص خداست برای من تو این مدرسه، یعنی نه تنها به بچه ها حق میدم کشته مرده ش باشن، بلکه خودم مخلصشم :) اصلا در شعور و اخلاق و فهم و درک یه چیز خاص و نایابیه! تازه فهمیدم از بچه های دبیرستان فرهنگم بوده تو تهران .. خدا حفطش کنه! حیف و دریغ که روز کاری مشترک نداریم! ]

در همون حین یکی اومد خودشو پرت کرد تو بغلم گفت : سلام! گفتم خب اشتباه گرفته :( خانوم مدیر همون حوالی بود گفت میشناسید همو؟ گفتم نه! با چشم و ابرو پرسید : پس چرا؟ شونه م رو بالا انداختم یعنی نمیدونم!

بعد از چند دقیقه یه صدایی از کلاس هشتم بلند شد که میگفت: همه معلمامونو بغل کردم غیر از دوتاشون!

وای خدا :))) چراااا؟ الان بغل کردن معلما افتخاره؟ شرط بندی بوده؟ جرئت حقیقت بوده یا چی؟ آخه خل های عجیبِ من!


بعد از مراسم سالن گردی، مراسم آغازین بود، تو بخش معارفه خودم با حرفام خیلی کیف کردم، تعریف از خود نباشه البته :) رفتم گفتم به نظرم آدما و جهان خلقت مثل حلقه های زنجیرن و چو عضوی به درد آورد روزگار و فلان! ( این اعتقادم رو مفصل تو یه پست توضیح دادم) بعد حلقه های زنجیر رو وصل کردم به حمله تروریستی دیروز و گفتم الان قلب هممون درد منده و عرضِ تسلیت عزیزان! بعد یادی کردم از معلم ادبیات و برای سلامتیشون یه صلوات گرفتم از بچه ها، بعد یه جمله ای نمیدونم یدفه از کجا به ذهنم رسید! گفتم: همه ی آدما یه اتفاقن تو زندگیِ هم که میتونن خوب باشن یا بد! من تو زندگی تک تکِ شما و تک تکِ شما تو زندگی من یه اتفاقید.. امیدوارم اتفاقِ خوب و به یاد موندنیِ زندگی هم باشیم!

بچه ها یه طور جذابی نگاهم میکردن، حس کردم بهشون چسبید این جمله آخر! کاش معلم ادبیات_ نگارش ما هم بهمون میگفت : بیاید اتفاق خوبه ی زندگی هم باشیم! من غلام حلقه به گوشش میشدم یحتمل :)


فعلا اینا..


پ.ن: من به ثبت کردن امروز با جزئیات اصراااار دارم! ولی الان واقعا خسته م، خیلی! یه بار هم کلی از نهم ها و هفتم ها نوشتم و پاک شد. ایشالا تا یادم نرفته ثبت کنم.

۰ نظر

میم در ردا، میم در پائیز

من شب هایی که فرداش میخوام برم نمایشگاه کتاب تهران، از اذانِ مغرب به خودم میگم : امشب باید زود بخوابی که فردا زود بیدار بشی! و جون داشته باشی تا عصر تو نمایشگاه بچرخی!

ولی همیشه هم از شدت ذوق دیر تر از شبای قبل خوابم میبره! با این وجود صبح که بیدار میشمم اصلا حس خستگی ندارم! حتی تو جاده هم خوابم نمیبره و تا خودِ عصر مثل فرفره دارم بین کتاب ها و غرفه ها میچرخم! چون یه انگیزه قوی درونی خیلی محکم سر پا نگهم داشته!

امروز از اذان ظهر به خودم میگفتم حواست باشه شب زود بخوابی فردا روز اول مدرسه ست! دیگه قصد داشتم ساعت ده بخوابم! الان نمیدونم از خوشحالی و استرس فردا و مواجه شدن با همه ی بچه ها کِی خوابم میبره! ولی مطمئنم صبح که بیدار میشم سر حالم، ولی قول نمیدم عصر از دانشگاه با حال انسان های سالم برگردم خونه، شاید لازم باشه بگم جوانان بنی هاشم بیان دنبالم برساننم به خونه :)


آره دیگه.. از شبای به یاد ماندنی ۲۰ سالگیمه امشب! واقعا قشنگه! خیلی خیلی! گفتم ثبتش کنم اینجا هم. خدا کنه فردا هم یه به یاد ماندنی خوب و جذاب باشه.. گفتم اینجا ثبتش کنم.. و خب الحمدلله! عمیقا و "بعدد ما احاط به علمک" ..


پ.ن: هر چقدر نیمه ی اول ۹۷ سخت و عجیب و سرگردان و خسته گذشت و پیرم کرد، امیدوارم نیمه ی دومش قشنگ باشه و با دلی آرام و قلبی مطمئن و با رمق فراوان! ایشالا ... ایشالا ... وقتی برام دعاهای خیر میکنن یه حس عجیب و قشنگی ایجاد میشه که میتونم با دلم احساسش کنم. منتظر حس کردنش هستم فردا. ممنون از همه :)


+ پاییز فصل دیوانه هاست .. کاش چنتا شاگرد دیوانه ی ردی مثل خودم داشته باشم با هم پائیز قشنگی رو رقم بزنیم حیف نشه!


خودافشایی کردم باز. عب نداره! میزان بد شدن حالم از نوشتنش، کم تر از میزان بد شدن حالم از ننوشتنش بود! بهش می ارزید. 

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان