روز اول/ قسمت اول

امروز واقعا روز قشنگ و جذابی بود برای من، یعنی شاید بتونم بگم جزو تاپ تنِ روزهای جذاب و شیرین عمرم بود!

صبح بعد از نماز خوابم نبرد! آماده شدم و نشستم سر سفره! بابا تا نگاهش بهم افتاد گفت : احوالِ خانوم معلم!؟

اینکه بابا خوشحاله از یکی از کارهای من و به قدری خوشحاله که رضایتش رو ابراز میکنه برام ارزشمنده! ازش قدرت میگیرم. و از اینکه بالاخره یه جایی از زندگیم هم بابا پسند شده هم خودم دوستش دارم عمیقا خوشحالم و شاکر و چاکرِ خدا!


و اما مدرسه..

اول که وارد دفتر شدم هی از اینطرف میرفتم به اون طرف! خانوم اجتماعی هی میگفت بفرمایید بشینید خانومِ میم! گفتم از شدت خوشحالی نمیتونم! شور و شوقم رو که دید گفت خب میخواید بریم تو سالن بچه هارو ببینیم!؟ خلاصه رفتیم.. بچه ها از اقصی نقاط سالن و کلاس و حیاط خودشونو پرت میکردن تو بغل خانوم اجتماعی و با ذوق و شوق سلااام میکردن ، آره خب منم یکم حسودیم شد. بعد خانوم اجتماعی منو معرفی میکرد بهم دست میدادیم :)

[ در پرانتز باید بگم که فکر میکنم خانوم اجتماعی نعمت خاص الخاص خداست برای من تو این مدرسه، یعنی نه تنها به بچه ها حق میدم کشته مرده ش باشن، بلکه خودم مخلصشم :) اصلا در شعور و اخلاق و فهم و درک یه چیز خاص و نایابیه! تازه فهمیدم از بچه های دبیرستان فرهنگم بوده تو تهران .. خدا حفطش کنه! حیف و دریغ که روز کاری مشترک نداریم! ]

در همون حین یکی اومد خودشو پرت کرد تو بغلم گفت : سلام! گفتم خب اشتباه گرفته :( خانوم مدیر همون حوالی بود گفت میشناسید همو؟ گفتم نه! با چشم و ابرو پرسید : پس چرا؟ شونه م رو بالا انداختم یعنی نمیدونم!

بعد از چند دقیقه یه صدایی از کلاس هشتم بلند شد که میگفت: همه معلمامونو بغل کردم غیر از دوتاشون!

وای خدا :))) چراااا؟ الان بغل کردن معلما افتخاره؟ شرط بندی بوده؟ جرئت حقیقت بوده یا چی؟ آخه خل های عجیبِ من!


بعد از مراسم سالن گردی، مراسم آغازین بود، تو بخش معارفه خودم با حرفام خیلی کیف کردم، تعریف از خود نباشه البته :) رفتم گفتم به نظرم آدما و جهان خلقت مثل حلقه های زنجیرن و چو عضوی به درد آورد روزگار و فلان! ( این اعتقادم رو مفصل تو یه پست توضیح دادم) بعد حلقه های زنجیر رو وصل کردم به حمله تروریستی دیروز و گفتم الان قلب هممون درد منده و عرضِ تسلیت عزیزان! بعد یادی کردم از معلم ادبیات و برای سلامتیشون یه صلوات گرفتم از بچه ها، بعد یه جمله ای نمیدونم یدفه از کجا به ذهنم رسید! گفتم: همه ی آدما یه اتفاقن تو زندگیِ هم که میتونن خوب باشن یا بد! من تو زندگی تک تکِ شما و تک تکِ شما تو زندگی من یه اتفاقید.. امیدوارم اتفاقِ خوب و به یاد موندنیِ زندگی هم باشیم!

بچه ها یه طور جذابی نگاهم میکردن، حس کردم بهشون چسبید این جمله آخر! کاش معلم ادبیات_ نگارش ما هم بهمون میگفت : بیاید اتفاق خوبه ی زندگی هم باشیم! من غلام حلقه به گوشش میشدم یحتمل :)


فعلا اینا..


پ.ن: من به ثبت کردن امروز با جزئیات اصراااار دارم! ولی الان واقعا خسته م، خیلی! یه بار هم کلی از نهم ها و هفتم ها نوشتم و پاک شد. ایشالا تا یادم نرفته ثبت کنم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان