ایمان از جفتش بهتره! *

تو مهمونی اخیر به خاله بزرگه گفتم دارم معلم نگارش میشم و از فرط هیجان چنان ذوقی کرد و خبر رو بلند اعلام کرد که همه مطلع شدن!

چیزی که برام جالب بود واکنش های مختلف بود، اول از همه شوهر خاله م با لحن طنز همیشگی ش گفت: میخوای بری به بچه ها بگی علم بهتره یا ثروت؟ بعد خاله کوچیکه م اومد و تمام وجودم رو به سوال آغشته کرد که: کجا میری؟ چطور قبولت کردن؟ برای چی میری؟ حالا چرا نگارش؟ چند روز در هفته؟ به دانشگاهت میرسی؟ و هزار سوال ازاین سنخ بدون هیچ گونه شعف خاصی! ( فقط خدا میدونه من چقدر از این طرز سوال پرسیدن بدم میاد! کاش لااقل به کنجکاوی تون یه ظاهر شکیل بدید! مثلا قیافه تون رو شبیه اون ایموجی که جای چشم دو تا قلب داره کنید و با ذوق بپرسید: واااااای عزیییییییزم کجا معلم شدی؟ اینطوری مخاطب خیلی قشنگ تر گول میخوره و اطلاعات میده!)

بعد دایی دومی اومد و با ذهن مهندسانه ش ساعتِ کاری م در ماه رو حساب کرد و حقوق م رو میانگین زد! بعد گفت خیلی "تجربه" خوبیه! و برو سر از کارشون در بیار ببین سالی چند تومن از بچه ها میگیرن و کار و بارشون چجوریاست! اگه خوبه ما هم بیایم یه مدرسه بزنیم! بعد تاکید کرد که پاشو برو زودتر باشون قرارداد ببند که حق ت رو نخورن! زندایی هم در حالی که بچه ش رو آروم میکرد گفت به به، به سلامتی! مامان بزرگم قربون قد و بالام رفت و در نهایت مامان اومد گفت: هزار بار گفتم تا یه چیزی قطعی نشده همه جا پخشش نکن! یهو نمیری بعد ضایع میشی باید به همه جواب پس بدی!

عین همین خبر رو وقتی به دوستام گفتم خیلی ذوق کردن ( از غبطه هاش بگذریم) ! مثل خاله بزرگه و حتی خود مامان که ذوق هاش رو قایم میکنه تا یه موضوع قطعی بشه! ولی واقعا چقدر دنیای آدم ها، طرز نگاه و ارزش هاشون فرق داره!

برای من "معلم بودن" ارزشه، "نوشتن" ارزشه ، "کلمات" ارزشن.. برای دایی حقوق و استخدام و شغل داشتن و میزان سود و زیان یک کار و کسب تجربه ارزشه، کما اینکه قبلش میگفتن برو یه کار دانشجویی خوب پیدا کن برای وقتای خالیت که هم تجربه بشه، هم پول در بیاری! مثلا برو تو کلینیک این روان شناسا به بهانه منشی گری ببین چه خبره بعدا به درد کلینیک خودت میخوره! و غیره و غیره و غیره!

وجود تفاوت به خودی خود البته چیز خوبیه! واقعا یه جاهایی موجب رسیدن به تعادل میشه! مثلا من انقدر ذوق دارم و تو جو م که اگه بهم بگن حقوق نمیدیم هم پا میشم میرم! و اصلا حس میکنم بهم لطف کردن! منم باید یه چیزی تقدیمشون کنم بابت این فرصت فوق العاده! ولی خب دایی تاکید داره که "حرفه ای باش!"

خب این که تکرای بود! معلومه تفاوت ها میتونن مفید باشن! چیز جدیدی که از این ماجرا از لحاظ خودشناسی دستگیرم شد چی بود؟

اینکه " نظر آدم های نزدیک به تو درباره کارها، تصمیمات و مسیر زندگی چقدر میتونه روی احساست، انگیزه ت و میزان انرژی ای که برای اون کار صرف می کنی اثر داشته باشه! نه اینکه بتونه تو رو کلا از اون کار منصرف کنه ها! ولی واقعا میتونه بزنه تو ذوقت یا میزان ذوقت رو کم و زیاد کنه! "

فلذا باید حواسم خیلی خیلی زیاد به آدم هایی که با اختیار خودم برای کنارم بودن انتخاب میکنم باشه! آدم هایی که حتی اگه ارزش های من براشون ارزش نیست، لااقل بتونن درک کنن که برای من چقدر ارزشمنده و تشویقم کنن برای رسیدن بهشون! + رو خودم کار کنم که نظر آدم ها اثر کمتری رو ذوقم داشته باشه!

و نکته آخر هم اینکه: وقتی میبینم یه چیزی برای یه آدمی ارزش و دغدغه ست و برای من نیست (در صورت مغایر نبودن با دین)، پاشم برم تشویقش کنم برای موفقیت های بیشتر. مثلا "الف" رو برای کلاس موسیقی رفتنش، "ف" رو برای کلاس های امداد، "ل" رو برای آشپزی و .. دنیا قشنگ تره این مدلی تا اینکه فقط بخوایم بابت چیزایی که عشق و دغدغه خودمونه دیگران رو حمایت و تشویق کنیم :)


پ.ن: طرح درس هشتم و نهم بالاخره تموم شد، به لطف خدا! مونده چنتا درس از هفتم که واقعا نمیدونم چطور میشه جذابشون کرد برای بچه ها! همین الانم واقعا یه جاهایی به زور جذابیت رو به موضوعات چسبوندم! الهی شکر :)


* در جواب علم بهتر است یا ثروت؟

( خدایا مدد کن از این موضوعات چرت نگم به بچه ها! )

۱ نظر

نوبل معلم فداکار و خسته تعلق میگیرد به خانومِ میم!

درس شش نهم درباره قالب های نوشتنه، از جمله: نامه، سفرنامه، زندگی نامه ، گزارش و ..


از اونجایی که من عاشقِ نامه م! واقعا دلم میخواد به عنوان موضوع انشا مجبورشون کنم برام نامه بنویسن! ولی از اونجایی که مثلا تو کلاسمون خیلی دموکراسی داریم و باید آزاد باشن تو انتخاب، میخوام بقیه موضوعات رو اونقدر سخت و دور از دسترس بنویسم که خودشون ترجیح بدن مثل دخترای خوب برام نامه بنویسن :)

مثلا سفرنامه رفتن به جزایر پانکراس، زندگی نامه ملا قلی خان بزچلویی، نامه ای به تِسو با خط نستعلیق شکسته ی چینی، خاطره ای از سه ماه  پنج روزگی خودتان در شکم مادر، گزارشی از فوتبال های محلی جزیره گواتمالا!



معلومه از بس طرح درس نوشتم اور دوز کردم یا بازم موضوعات انشامو بگم براتون؟



پ.ن: ولی طرح درس نویسی سخته! اگه بخواید خلاقانه و جالب باشه سخته! واقعا تصمیم دارم بعد از تموم شدنش برا خودم جشن بگیرم مثل جشن فارغ التحصیلی :| حیف که وسط محرمیم .. حالا میتونم علی الحساب به خودم جایزه بدم برا این همه زحمتی که کشیدم و هنوز ادامه داره! ایشالا این طرح درسا دست گیر قبر و قیامتم باشن! :))) فعلا هر دونه طرح درسی رو که مینویسم اجازه دارم برم یه روایت از کتاب "رستخیز" بخونم!

۰ نظر

غزل های کوچکِ خیلی بزرگِ من :)

یک جایی وسط روضه عبدلله بن الحسن (ع) یادتان افتادم، یادتان افتادم و یک حس گرم عمیق تمام وجودم را پر کرد که تا به حال در عمرم چنین احساسی را نچشیده بودم، یکباره انگار نگرانتان شدم، یکباره انگار محبت تک تک تان هجوم آورد به کوچه پس کوچه های قلبم، یک باره انگار دلم برایتان تنگ شد و در آن لحظه های سرشار از محبت و دلتنگی دعا کردم که سرنوشت هیچ کدامتان از اباعبدلله (ع) جدا نشود و فکر جدایی حتی یک نفرتان پریشانم کرد..

این اولین توسلِ معلمانه ی من برای شما بود؛

ای همه ی شاگردانِ نوجوانِ ندیده ام.. !


پ.ن: هر شب.. و مخصوصا امشب و فردا برای نوجوان ها و جوان ها عمیقا دعا کنید. این دو بزرگوار در کرامت و مهربانی به پدرشان رفته اند.

۰ نظر

الان اینجا چلچراغی روشن است :)

امروز یه اتفاق خیلی خوب افتاد و دو تا خبر خیلی خوب شنیدم که روزم رو ساخت :)


اتفاق خوب این بود که .. جلسه داشتم مدرسه، بعد از جلسه دیدم خانوم پرورشی داره تک و تنها مدرسه رو سیاه پوش میکنه، خیلی خیلی دلم میخواست یه جایی رو سیاه پوش کنم! گفتم من چهل دقیقه وقت دارم! میشه کمکتون کنم؟ گفتم الان میگه نه بفرمایید منزل و اینا! یدفه چشماش درخشید! گفت جدی میگی؟ 

همین دیگه مدرسه مون رو سیاه پوش کردیم یکم :) من به این اتفاقا میگم رزق لا یحتسب! ایشالا تو زندگیامون زیاد شه این رزق ها..


خبر خوب اولم اینه که گفتن روز اول مهر داریم با بچه ها میریم کوه! اونجا ناهار میخوریم!  وااااااای :)))))

خبر خوب دومم اینکه مدرسه فرهنگ اولین مدرسه ش در این شهر رو تاسیس کرده و امسال اولین سال کارشه! البته فعلا فقط پایه هفتم و دهم اونم دخترونه! (چرا بقیه پایه ها رو نداره؟ احتمالا چون میخوان بچه های یه دوره رو از اول دوره باشون کار کنن! تا آخر دوره و مقطعشون!) 

ولی به هر حال از شنیدن خبرش در پوست خودم نمیگنجیدم! دلم میخواست دخترمو بذارم فرهنگ، ولی متاسفانه دخترم ایران نیست :دی

 امیدوارم به زودی مدرسه پسرونه و بقیه مقاطع رو هم تاسیس کنن! جاشون حقیقتا اینجا خیلی خیلی خالیه! 

[ خدا که خیلی باحاله ! یدفه .. مثلا.. شاید.. یه روزی .. من معلم فرهنگ شدم مثلا! آرزو بر جوانان و اینا .. ]


خداروشکر دیگه.. همین !


۱ نظر

سخنی چند در باب کمالات و کرامات

یه بار سر کلاس خیلی کلافه طور داشتم میگفتم : وای من واقعا نمیدونم باید شبیهِ کی بشم؟ نفیسه مرشد زاده؟ حبیبه جعفریان؟ نرگس آبیار؟

و داشتم اسم بزرگواران رو پشت سر هم می آوردم که مربی گفت : شما همین خانومِ میم بشید از همه بهتره.. البته نگفتن خانومِ میم! اسم و فامیلیم رو گفتن!

بعدم توضیح دادن که ما قرار نیست شبیه کسی بشیم! ما قراره بهترین حالتِ ممکنِ خودمون بشیم! اون آدم هایی هم که شما دوستشون دارید و بنظرتون موفق هستن برای اینه که دارن تلاش میکنن بهترینِ خودشون باشن!


مثلا ببینید شهید سید مرتضا آوینی تلاش کرد قشنگ ترین و مطلوب ترین حالت خودش باشه! و این شد که الان کلی بچه حزب اللهی های اهل قلم دوست دارن شهید آوینی باشن! لکن اگه بخوان شهید آوینی باشن بازم شهید آوینی نمیشن! چون دارن مسیر رو اشتباه میرن! چون روشِ شهید آوینی "دیگری شدن" نبود، بلکه " به کمال خود رسیدن " بود!

 که با توجه به موقعیت و زمانه خودش اینگونه رشد کرد و کمالش اینگونه تحقق یافت!

پاشیم بریم ببینیم کمالِ ما کجا و چگونه و در چه مسیری باید تحقق پیدا کنه و خب صد البته، هزارو سیصد البته که کمال انسان از راهی به غیر از راهِ الهی تحقق پیدا نمیکنه ..


پ.ن: من میخوام در خلال درسمون این چیزارو بگم به بچه هام ان شاء الله! همونطور که مربی مون اینارو بهمون گفت و کلی طرز نگاه مون رو عوض کرد.. 

تازه من هنوز حس خوب اون جمله رو فراموش نمیکنم وقتی مربی گفتن: شما همین خانوم میم باشید از همش بهتره! یه حس خوب اعتماد به نفس و خودباوری و هویت داشتن هم گرفتم که خیلی ارزشمند بود. و هست!


+ تیترِ اجباری واقعا ظالمانه ست! خب واقعا بعضی مطالب تیتر نمیخوان! چه کاریه؟ (خلاصه ببخشید بعضی تیتر ها مزخرفه!)

۰ نظر

فوت عالی مستدام!

یه طوری باید به بچه ها و شاگردامون بفهمونیم که چیزای مسخره ای که شما مینویسید خیلی بهتر از چیزای قشنگ و شیک و مجلسی و جذابیه که معلمتون یا مادر و پدرتون یا خواهر بزرگترتون یا کتاب منتشران و کلاغ سپیدتون براتون نوشتن و خواهند نوشت!


ولی خب نمیدونم بر میگرده به عزت نفس یا اعتماد به نفس شون؟ یا شاید یه سری روش هست که مثلا میشه با یه روش هایی "خود باوری" شون رو تقویت کرد!
من به جد فکر میکنم اینها _ و همه چیزهای لازم_ تو نهاد بچه ها وجود داره ولی به دلیل روش های بد تربیتی و شرطی شدن ها و تو سری خوردن های فراوان کلی گرد و غبار نشسته روش! خوش به حال معلمی که بلد باشه فوت کنه، یه فووووتِ محکم! :)
ولی خب..
یه طوری فوت کنه که بچه رو باد نبره از اونور بوم بیفته دیگه.. که پس فردا هیچ نقد و نظری رو نپذیره یا فکر کنه از دماغ فیل افتاده!

الان احساس میکنم معلمی راه رفتن روی لبه تیغه .. همینقدر دقیق و حساس و سخت و جذاب ..
۲ نظر

سرخوشِ کوچکِ سردرگم

لطف کردن و برنامه هفتگی و آئین نامه مدرسه رو گذاشتن در گروه دبیران ( کی باورش میشد یه روز تو گروه دبیران عضو بشم؟)  :)

الان دیدم برام یه زنگ جدید تدارک دیدن به نامِ کافه کتاب :| زنگِ کافه کتاب آخه؟

خب من خودم همچین برنامه ای رو در نگارشم گذاشته بودم! انصافا چیه این لوس بازیا؟ من هم سنِ اینا بودم سر کلاس ها تو جامیزی کتاب و رمان میذاشتم یواشکی میخوندم! بنظرم کتاب خوانی باید انتخاب خودشون باشه که ازش لذت ببرن.. نه یه زنگ اجباری.. 

بازم امیدوارم کلی کارای جذاب و خفن بتونیم انجام بدیم! تازه درسمون نمره و امتحان هم نداره و قشنگ دستم بازه! میخوایم سرانه مطالعه کشور رو با زنگ کافه کتابمون جا به جا کنیم اصلا!  :) :) :)

چقدر ممنون میشم اگه کتاب های خوب مناسب نوجوانی رو که خوندید معرفی کنید!


در صحبت های آخرم با خانوم مدیر متوجه این نکته شدم که تو این مدرسه همه ی دبیر ها بچه هارو به اسم کوچیک صدا میزنن! مجددا چقدر لوس ! من اینو قرار بود به عنوان ویژگی منحصر به فرد خودم سر کلاس اجرا کنم :| الان اگر بخوام منحصر به فرد باشم باید فامیلی هاشونو بگم :/

از این دو نکته نتیجه میگیریم : اف بر مدرسه ای که نقشه های معلمانش را نقش بر آب میکند!


پ.ن: طرح درس های هشتم و نهم مونده و هفتم هم هنوز کامل نیست ! :) واقعا برا من که در همه چیز دقیقه نودی هستم خیلی سخته که تا آخر هفته طرح درس هام رو بخوام تحویل بدم :| تازه اینکه برنامه کافه کتاب هم اضافه شده و قسمت های کتابخوانی باید از زنگ نگارش حذف شه و به جاش چیزای جدید اضافه بشه رو هم لحاظ کنید.. بعد جالبه که انقدر سرخوش دارم مینویسم ! ولی خب ان الله مع السرخوشین.. یعنی امیدوارم! 


+ برای مشروط نشدنم در ترم جدید هم دعا بفرمایید !

۰ نظر

خوشا آنان که دائم در نمازند

ولی معلمی چقدر شغلِ " تنهی عن الفحشاء و المنکر" ی هست! مثل یه نماز خیلی طولانی! یعنی قشنگ خاصیت بازدارندگی داره!

مثلا تا میام یه حرفی بزنم یا یه رفتاری کنم که خیلی شاید درست نباشه به خودم نهیب میزنم که : خجالت بکش! چهار صباح دیگه داری میری مدرسه با کلی فطرت پاک و معصوم سر و کار داری! اینطوری میخوای معلم باشی؟ " 

حتی تو نظم و ترتیب اتاق و پوشش و ساعت خواب و بیداری و استفاده از گوشیم هم اثر گذاشته! در این حد :)


پ.ن: امیدوارم اثرش مداوم باشه و بمونه برام و حاصل از جو گیری اولیه نباشه!

۰ نظر

مدرسه، طرح، رنگِ خدا، باژ و چیزهای دیگر

یک.

من هم امروز شبیه بچه مدرسه ای ها رفتم کتاب های درسی ام را خریدم ، حالا اتاقم پر از بوی نوجوانی است. مانده است جلد کردنش :)


دو.

از خوبی های معلم شدن این است که دیگر میتوانی با خیال راحت هزار ساعت در غرفه های کودک و نوجوان بگردی و کتاب هایشان را در ملاء عام بخوانی بدون اینکه کسی بخواهد بگوید از سن و سالت خجالت بکش! البته معلم هم که نبودم وضع همین بود! الان فقط یک کمی راحت تر شدم !


سه.

با کتابفروش بخش کودک و نوجوان دنیای کتاب درباره کتاب های پر فروششان گپ زدم! میگفت پسر ها بیشتر کتاب های ژانر علمی_تخیلی و وحشت میبرند، مخصوصا نشر باژ _ که تا به حال اسمش را نشنیده بودم_ ، دختر ها هم عاشقانه های کلاسیک و آنشرلی و امیلی و این لوس بازی ها! گفت رمان ایرانی هم نمیبرند! قصه های کهن و اسطوره ای و فلان هم که اصلا و ابدا!

ضمن مقادیری اظهار تاسف و سر تکان دادن و نچ نچ ! نگفتم که خودم دارم ارباب حلقه ها میخوانم :)

ولی انصافا ارباب حلقه ها خیلی رمان درست و حسابی تر از کتب این نشرهای لپ لپی است! خیلی خیلی! شما از اسم ها و قیافه کتاب ها میتوانید بفهمید چه تیپ محتوایی دارند. این کتاب های ژانر وحشت نشر باژ مثلا!

جلوی چشم خودم دخترک آمد و ۲۶۰ هزار تومان از همین باژ ها خرید و یک جلد هم سفارش داد برایش بیاورند و رفت! احتمالا باید فرزند زمانه شاگردانِ خودم بشوم، نه فرزندِ زمانه خودم..


چهار.

قبل تر ها اگر از رنگ مورد علاقه ام میپرسیدند میگفتم : آبی! طیف آبی های روشن! آسمانی.. فیروزه ای.. یک سالی میشود که اگر بپرسند میگویم طیف آبی های روشن و سبز های وبلاگِ مثلا یواشکی ام! :) دلم میخواست یک جایی این را بنویسم تا بعدا علت این تجدید سلیقه را بنشینم از نظر روانشناسی بررسی کنم. چون اضافه شدن یک رنگ جدید به رنگِ مورد علاقه میتواند نشان دهنده اضافه شدن خیلی چیزها به سلیقه آدم باشد. مثلا اگر "صبغة الله" به رنگ های مورد علاقه آدم اضافه شود.. چه شود .. 


پنج.

طرح تابستانه کتاب شروع شده، من به اندازه سهمیه ام کتاب خریدم و یک نکته کنکوری کشف کردم! آن هم اینکه هر چقدر کتاب های چاپ قدیم بیشتری پیدا کنی بیشتر میتوانی کتاب بخری!

حالا کتاب های چاپ قدیم را از کجا پیدا کنیم؟

یک. کتاب فروشی های کوچک و کم رفت و آمد شهرمان!

دو. سر زدن به قفسه های کم بازدید هر کتابفروشی! مثلا کتابفروشی پاتوق کتاب که پر است از کتاب های مذهبی و معارفی و مشتریانش بیشتر آدم های مذهبی و طلبه و حزب اللهی هستند و معمولا قفسه کتاب های کودک و نوجوان یا شعرشان پر از کتاب های چاپ قدیم است، به قیمت نصف یا یک سوم چاپ جدید همان کتاب! از آن طرف در کتابفروشی های آدم های تریپ روشنفکری و خفن و غربی خوان قفسه های دفاع مقدس_ مذهبی معمولا پر از خاک است و کتاب های خوب چاپ دو_سه سال پیش! خسیس نیستم! ولی واقعا کیف میکنم که با پول یک کتاب میتوانم سه تا کتاب داشته باشم! به هر حال یک نفر باید به فکر کتاب های بیچاره ی در قفسه مانده باشد.. نباید باشد؟


شش.

" یعنی بچه ها من و کلاسم رو دوست خواهند داشت؟ "

هراس انگیز ترین سوالِ این روزها که میگذرد.. اوف! :/

۰ نظر

آشکارا نهان کنم تا چند؟

تابستان پارسال بعد از خواندن آنشرلی جلد یک در اینستا نوشتم:  "یادم بماند هر وقت معلم شدم، سرِ کلاس برای شاگردهایم آنشرلی بخوانم. معلمِ هر درسی..."


و خب فردا دارم میروم آنشرلی جلد یک را بگیرم و ببینم کجا را سر کلاس بخوانم بهتر است، چقدر به معلم بودن های آنه غبطه میخوردم و چقدر از خودم دور میدیدمش.. چقدر .. چقدر .. و چقدر همه چیز الان شبیه یک برزخِ دوست داشتنی ست! یک تعلیقِ گاهی شیرین و گاهی لعنتی و دلهره آور!

مامان میگوید انقدر حرفش را نزن که اگر تا اول مهر اتفاقی افتاد و نشد ، مجبور نشوی برای هزار نفر توضیح بدهی که چرا نشد؟

نمیتوانم حرفش را نزنم. نمیتوانم. ظرف وجود آدم از شوق یا ناراحتی که لبریز میشود دیگر نمیتواند پنهانش کند. یک جایی باید شادی یا غمش را بروز بدهد. و دنیای کلمات برایم امن تر و راحت تر از دنیای آدم هاست. خیلی راحت تر.


پ.ن: خدایا! ببخشید که طوری که شایسته خوبی هاته نمیتونیم شکر گزارت باشیم.. بلد نیستیم! امیدوارم سر کلاس هام یک اپسیلون از لطفت رو بتونم جبران کنم. اون هم دوباره به لطف خودت!


۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان