پشت صحنه های معلمی

آقای آموزش و پرورش!

اگه خیال کردی من الان میرم تو کلاس و طبق کتابای مسخره شما با بچه هام از نوشتن صحبت میکنم باید بگم که .. سخت در اشتباهی!


واقعا چیه این کتاباتون آخه؟ :|


+ اینطور که من تا الان دیدم "نوشته" رو یه چیز خیلی خشک و رسمی و قالب مند تعریف کردن! یعنی ما یه قالبی داریم با فرم ( مقدمه + تنه + نتیجه) . همه ی کلمه هامون رو هم باید بریزیم تو این قالب تا تبدیل به متن بشه مگر نه نمیشه ! دیگه تو نوشتن هم میخوان ریشه خلاقیت بچه ها رو خشک کنن! :/ درسی که بنظرم مهمترین و باحال ترین درس ممکن برای رشد خلاقیت و تمرین ساختار شکنیه.. نه خب! مومن در هیچ چهارچوبی نمی‌گنجد! شاگردانش هم ..


ولی اینکه راه جدید اختراع کنیم که هم مطالب کتاب رو پوشش بده، هم موجب رشد و خلاقیت و قس علی هذا بشه یکم سخت و زمان بره..


پ.ن: ولی طرح درس نویسیِ دفتر پسند ، عمیقا کار چرت و زمان بریه.. 

واقعا احساس میکنم کلاس انقدر محیط قابل پیش بینی ای نیست که ما به همه اهداف آموزشی ایده آل‌مون برسیم.. چه بسا با خرد جمعی بچه ها به این نتیجه برسیم که نتیجه آورده شده تو کتاب اشتباهه! باید بشینیم طرحی نو در اندازیم..

خلاصه که خدا به من و کلاسم رحم کنه و ان شاء الله اخراج نشم صلوات :)

۰ نظر

دیالوگ برتر هفته: خانوممون خودمم!

کلاس تموم شد، بچه ها رفتن، داشتم وسایلم رو جمع میکردم که مادرِ مدرسه با یه لیوان شربت اومد درِ کلاس! تا نگاهش بهم افتاد گفت: عه! خانومتون رفت؟ براش شربت آورده بودم ..


پ.ن: یکی از معایب یا جذابیت های فاصله سنی کم با دانش آموزاتون اینه که با خودشون اشتباه گرفته میشید! :| :)

۰ نظر

خرده ریزهای روز اول

یک.

صبح مادر یادآوری کردن که امروز تولد قمری م هست! گفتم ای بابا! پس بعدا میتونم بگم در اولین روز ۲۱ سالگی به شغل انبیاء مبعوث شدم!

برام نوشتن: مواظب باش اگه بهت وحی نازل شد غش نکنی! حالا ظهر نیایی خونه یه کتاب دس بگیری بگی از طرف خدا اوردم! اخه تو آمادگی این کارارو داری!


عین پیامشونه ! فقط اون قسمتی که میگن : آخه تو آمادگی این کارا رو داری :))) احساس کردم مثلا چندین سال عضو باند مدعیان دروغین بودم :||


بعد همون موقع یه چیزی خریدم با کارتشون، فرمودن: حالا بذار بت وحی بشه بعد کارت مارو خالی کن! همین کارا رو میکنید مردم از دین زده میشن توالان بایدبگی ما اسئلکم من اجر....


آخه مادرِ من :)) اینکه وقتی یچیزی میگم تا تهش پایه ن! اینکه همون موقع یه آیه مرتبط به ذهنشون میرسه میگن! این خلاقیتشون.. چیزیه که غبطه خوردم همیشه بهش و البته خداروشاکر بودم براش!


دو.

داشتم میرفتم سر کلاس! رفیقم پیام داد: 


" بالاخره به یکی از بزرگترین آرزوهات رسیدی،

خوشحالم :)

یادمه اون اولا یبار * پرسید چی به ذوقتون میاره؟ گفتی فکر معلم شدن ِ نوجونا

گفتی گاهی حتی خوابشو میبینی و رویاشو تصور میکنی :)

دمِ خدا گرم که حواسش آنقدر به هوسای دلت و آرزوهات هست.

که از جایی که پیش بینی نمیکردی، تو سنی که فکرشم نمیکردی، وقتی هنوز هیچ مدرکی نداری به آرزوت رسیدی! "


چقدر این یادآورانه ها خوبه .. و چقدر تر لازمه.. آدم فراموشکاره.. وقتی میرسه به رویاش یادش میره چقدر دوستش داشته و براش فانتزی بوده! مثلا من اصلا یادم نبود این حرف رو حتی تو کلاس در جواب سوال استادمونم گفته باشم.. ولی انقدر برام مهم بوده که در جواب این سوال همچین چیزی گفتم!


سه.

ماحصل دو تا پیام بالا این بود که خیلی با ذوق و انرژی و حال بهتر وارد کلاس شدم.. و خب طول کشید تا بچه ها بیان! و سه تا هم بیشتر نبودن! خیلی جدی! خیلی خانوم! خیلی فهمیم! خیلی با رفتارای بزرگانه! این شد که همون اول فهمیدم یکم باید خودم رو جمع و جور تر کنم که نگن این چه رفتارای جلفیه این داره از خودش در میاره؟

مثلا اصلا و ابدا نمیشد مثل بچه های ابتدایی با شوق و ذوق بپری تو کلاس بگی : سلاااااام!  خیلی آدم وار و با یه لبخندِ خیلی کمرنگ باید سلام میکردی بهشون..

راستش توقع نداشتم انقدر سنگین رنگین باشن :| ولی بودن! و اگه بخوام راستش رو بگم اولش ترسیدم حرفام براشون جالب نباشه و بگن این بچه رو آوردن برا ما چی بگه؟ ولی خب.. خداروشکر.. خداروشکر.. بعد از گذشت یه تایمی دیدیم چققققدر حرف مشترک داریم و چقدر خوب زبون هم رو میفهمیم. آخر کلاس حس کردم تونستیم اون رابطه ای که باید در جلسه اول ایجاد بشه برقرار کنیم! امیدوارم بچه هام حس خوب من رو داشته باشن..


چهار.

کی فکرشو میکرد ۲۱ سال پیش که این طفل بی رمق پیچیده شده در پارچه که کاری جز گریه و زاری و خوردن و خوابیدن و .. بلد نبود درست در چنین روزی بخواد معلم بشه؟

میخوام بگم خدا خیلی از ما آینده نگر تره! خیلی بهتر میبینه چی به چیه و قراره چی به چی بشه! معلومه خب !

اینارو برا خودم مینویسم که پررنگ تر بشه برام.. و بعدا اگه یه روزی بخاطر یه اتفاق تلخ و بنظرم فاجعه ناراحت شدم، بیام به خودم بگم ببین! تو داری الانش رو میبینی! خدا بیست سال بعدشم دیده که اینطوری رقم زده ماجرا رو.. حتی به اینکه فانتزی هم بشه ماجرا فکر کرده! در این حد..


پنج.

یه نکته ای که کشف کردم تو بچه ها اینه که مثلا بچه های سوم و چهارم ابتدایی اگه کنار هم باشن شاید رفتاراشون انقدر متفاوت نباشه! شاید اصلا نشه تمایز زیادی بینشون دید! ولی تو سن نوجوانی واقعا هر پایه ای به شدت با پایه بعدی متفاوته! به شدت! یعنی هفتمیا کاملا معلومه از ابتدایی اومدن و نهمیا هم معلومه ارشدن و دارن وارد دبیرستان میشن.. و خب معلم متوسطه باید شبیه آفتاب پرستا هر زنگ بتونه به سرعت مدل و رفتار و منشش رو شبیه بچه های همون پایه کنه که کار سختیه و یکم کسب مهارت میخواد بنظرم! خدا کمک کنه..


شش.

برگشتم خونه و هنوز بهم وحی نشده :دی امیدوارم در کار مزخرف طرح درس نویسی یه عنایتی از آسمون نازل بشه به سمتم!

ولی! چند بار وسط حرف زدنمون یه چیزای جالبی نمیدونم از کجا از لایه های زیرین ذهنم به زبونم می اومد که باعث میشد بچه ها از فهمیدنش به وجد بیان یا بخندن یا کیف کنن! اون لحظه ها یه "خدایا دمت گرم" قشنگی از دلم میگذشت..

همه عالم محضر خداست! ولی کلاس به طرز مشهودی محضر خداست! معلم باید همش نگاهش به آسمون باشه و از خدا بخواد که نکنه یه کلمه حرف نامربوط بزنه، اونجاهایی که یدفه حرفا انگار تموم میشه و کلاس به یه سکوت لعنتی فرا میره معلم باید فورا از خدا بخواد یچیز جذاب بذاره تو فکرش تا کلاس از دست نرفته! معلم همش باید از خدا بخواد که مقام و محبتش رو نگه داره تو چشم بچه ها.. معلم باید خیلی از خدا بخواد نگاهشو از لحظه لحظه کلاسش برنداره..


هفت.

حالا نمیدونم فقط منم انقدر بعد از کلاس حس ضعف و گرسنگی بهم دست میده یا واقعا کلاس انقدر انرژی بر و گرسنه کننده ست؟

ولی یادمه بعضی معلمای خودمون سر کلاس یواشکی از تو کیفشون بادوم و پسته و شکلات در میوردن میخوردن! اون موقع خیلی حرکت منفوری بود به نظرم ! الان بهشون حق میدم! تازه بدتر از گرسنگی تشنگی شدیده! به اونایی که آبجوش میاوردن سر کلاس هم حق میدم ..


هشت.

حالم خوبه اگه بتونم حفظش کنم ! ولی جدا معلمی خیلی کار حال خوب کنیه..چون هم سر و کله زدن با موجودات پاک و خلاق و باحال خدا به تنهایی آدم رو سرحال میاره هم انقدر تاثیر گذاری در این شغل به عینه دیده میشه و بازده های کوتاه و بلند مدت جدی داره که اصلا احساس مفید بودن و امید به زندگی دور تا دور آدم رو احاطه میکنه! 

جا داره رویکردِ "تدریس درمانی" رو به ثبت برسونیم در روانشناسی! حتی گمانم اگه در خانه سالمندان هم اجرا بشه کلی اثرات مثبت داره! مثلا بگیم اهالی نازنینشون به یه عده گلدوزی و بافتی و شطرنج یا هر مهارتی جوونیشون داشتن یاد بدن!

احیانا اگه قضا و قدر خدا تغییر کرد و من کارم به خانه سالمندان کشید هم بچه هاتونو بیارید با هم تمرین خوندن و نوشتن کنیم! :)


فعلا همینا! با سپاس فراوان از امام هشتمِ خیلی خیلی مهربان ..

۱ نظر

میم در ردا*

یک.
خدا حوائج مشروعمون رو برآورده میکنه! ولی هر وقت و به هر صورتی که خودش صلاح بدونه...
این رو همین امسال فهمیدم! وقتی از اول دبیرستان دلم میخواست یه سفر با میم برم و هیچ کدوم از اردوهای مدرسه نشد و نشد و نشد تا جهادی امسال! اینکه دلم میخواست شرایطم طوری بود که هر روز یا حداقل هفته ای یک بار سید رو ببینم و نشد و نشد و نشد تا الان که به طرز عجیبی دارن همسایه مون میشن!
اینکه بعد از کنکور که رفتیم مشهد نگاهم افتاد به کیف آبی روشن و گفتم من میخوام وقتی معلم شدم اینو ببرم سر کلاس و دقیقا به نیت سر کلاس بردن خریدمش و نشد و نشد و نشد تا امسال .. که فردا ان شاء الله دارم باش میرم سر کلاس :)

وقتی یه چیزی رو از ته دل از خدا میخوایم خودش هر وقت صلاح بدونه به بهترین شکل اجابت میکنه، لکن شاید اصلا در این دنیا صلاح ندونست!

دو.
سال بد کنکور با اون حجم از اتفاقاتِ نامهربان یه نفر بهم گفت خِیرِ اتفاقات امسال رو بعدا میفهمی..
و من از حالا عمیقا دارم میفهمم چه خیر و صلاحی پشت اینکه شهر خودم موندم و این رشته رو در این دانشگاه میخونم بوده..
فقط اینکه چیزی از حجم انزجارم از دانشگاه و تنهایی حزن انگیزم بین آدم هاش و اعصاب خوردی م از یک سری از اساتیدش کم نمیکنه!

سه.
فردا اولین روز مواجه شدن با یه آرزو و دعای چند ساله ست، روز مواجه شدن با یکی از چیزهایی که شمع تولد آخرم رو با فکر کردن بهش فوت کردم!
دوتا نکته اینجا اتفاق افتاده
یکی اینکه یه مقدار استرس دارم که بچه ها به عنوان معلم نپذیرنم خدایی نکرده و میخوام از کتاب گنج های معنوی اون دعایی که برای عزیز شدن وجود داره رو بخونم! حالا امیدوارم از شدت عزیز شدن نرن تو فاز دلبستگی و عشق معلم_شاگردی :/

(خدایا عزیز بودن دست خودته.. با کَرَم‌تون یه مقداریش رو به این بنده ناقابلم عطا کنید که بتونه خوب در لباس پیغمبری خدمت کنه.. )

نکته دوم هم اینکه:
قبلا که بهش فکر میکردم تو رویاهام، گمان میکردم شب اول از شدت خوشحالی خوابم نمیبره! ولی الان اینطور نیست :) اون حجم از شوق رو به دلایلی ندارم .. و چقدر نتیجه مهمیه که شادی و غم دنیا به طرز غیر قابل تفکیکی در هم آمیخته ن..


چهار.
عزیزترین!
حکمت و رحمتت رو شکر..
بعدد ما احاط به علمک!


* معلمی شغل انبیاست.. دوستم میگفت ردای انبیا.. کاش ردای بزرگ انبیا بر من کوچک زار نزند و مراقب و شایسته ش باشم. ( چوپانی هم دوست دارم راستش! )

۰ نظر

خانوم :)

بالاخره طرح درسم رو ارائه دادم جلو کلی آدم سی_چهل ساله! خیلی خوب بود! جذابیتش به این بود که با اون سن و سالشون کاملا ادای بچه ها رو در می اوردن تا شرایط کلاس رو طبیعی تر کنن! فکر کن مدیر با اون جلال و جبروتش هی میپرید وسط حرفم میگفت خانوم دفتر چند برگ برداریم؟ :)))
۱ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان