الله اعلم

از وقتی معلم شدم دائم یاد معلم هایی که خودم داشتم و کارهایی که کردن می افتم! 

مثلا همش یاد معلم هایی میفتم که سر کلاس سرشون رو میبردن تو گوشیشون. مثلا یک ربع آخر به ما استراحت میدادن و میرفتن تو گوشی ! یا وسطش یدفه استراحت پنج دقیقه ای میشد ده دقیقه چون خانوم تو گوشی بود :/

من وقتایی که به بچه ها وقت میدم تمرین کلاس رو بنویسن، یا از بس اصرار میکنن بهشون سه دقیقه استراحت میدم، باز هم همش میچرخم تو کلاس و به سوال ها جواب میدم، یا کتابِ کلاسِ خودشون رو دوره میکنم که میخوام بهشون درس بدم!

چون من برای دقیقه به دقیقه ش قراره حقوق بگیرم و خب قطعا حقوق رو برای زل زدن به سقف یا چرخیدن تو گوشی نمیگیرم ._.

ولی سوال بزرگم اینه که: معلمای عزیزم! چطور از گلوتون پایین میرفت؟ :(


پ.ن: خدا کمک کنه محافظ حساب و کتابمون باشیم. :( ایشالا معلمامونم تو گوشیاشون درسای مربوط به کلاس ما رو میخوندن ! الله اعلم!

۱ نظر

تا باشه از این فرقا!

اول چراغارو خاموش کنید من یه روضه بخونم ...

آقا من چهارشنبه ها خیلی غریبم تو مدرسه! چون بچه ها تا رنگ سوم علوم دارن و ریاضی ! و من نه حرف مشترکی دارم با این دبیران بزرگوار، نه ارزش هامون مشترکه، نه شخصیت هامون بهم میخوره.. هیچی دیگه.. زنگ تقریحا میشینن هی از عقب بودن درسشون و ضعیف بودن چنتا از بچه ها میگن و هی دوتایی غصه میخورن و خودشونو پیر میکنن ! منم پوکر فیس نگاهشون میکنم! بعد یدفه میگن خانوم میم ! فلانی سر کلاس شمام ضعیفه؟ میگم نه :)) میگن بله البته ادبیات و نگارش فرق داره :/ خودتون فرق دارید :// البته از اینکه باتون فرق دارم خوشحالم خب!

ولی زنگ چهارم.. خانوم تفکر و سبک زندگی که میان.. جان در تنِ مشتاقان از شوق به رقص آید! انقدر حرف و دنیای مشترک داریم و نظراتمون مشابهه که هی حرف میزنیم هم دیگه رو تایید میکنیم :))) امروز که فهمیدم ایشونم عاشق کتاب نوجوانن حتی از روز اول فهمیدم از طرفداران نشر اطراف هستن هم بیشتر ذوق مرگ شدم :)

واقعا ارزش های مشترک چقدر مهمه.. چقدر مهمه.. چقدر مهمه! و اینکه چهارشنبه ای نیست که از سویدای دلم خدا رو به خاطر اینکه از رشته تجربی نجاتم داد و به آغوش گرم علوم انسانی پیوندم زد شکر نکنم! خدایا.. حتی اگه این تنها لطفی بود که در زندگی در حقم روا داشتی، بازم ازت خیلی ممنونم.. خیلی!

دو.

خب میتونین چراغا رو روشن کنید.. قبول باشه!

من امروز ۱۵ تا غایب داشتم :/ واقعا که :( چرا نیومدین؟ روا نیست من این همه منتظر چارشمبه باشم و شما نیاید! مخصوصا اون نامردا که دلایلِ حیاتن! :( 

یه سوال: معلما چطور تابستون زنده میمونن؟ :/ من واقعا از چهارشنبه تا یکشمبه به شدت از دلتنگی و دوری از مدرسه کلافه میشم :| به نظرم عید باید یه جهادی ای چیزی برم که دلم نترکه.. 


سه.

درس کلمات! کلاس نهم..

بچه ها دو تا کاغذ بردارین.. رو یکیش کلمات منفی بنویسید! رو یکیش کلمات و عبارات مثبت! حالا مثبتارو بریزید تو این طرف زرده، منفیارو تو این ظرف آبیه! حالا کی دو تا نارنگی داره؟

یکی از بچه ها دو تا نارنگی بزرگ لاکچری و مجلسی از کیفش در آورد! گفتم ببین دیگه بهت پسشون نمیدیما :) گفت باشه خانوم.. بعد حالا میخوایم ببینیم کدوم نارنگیه زودتر خراب میشه :/

بهشون گفتم من شنیدم اون که کلمات منفی داره زودتر خراب میشه ولی نمیدونم! بیاید به عینه ببینیم اثر داره یا نه..


بعد زنگ تفریح شاگردم اومده میگه میشه یکی از نارنگیامونو برداریم بخوریم؟ :/ :)


چهار.

گفتم یه شاگرد دارم خیلی جدی و کمال گرا و منتقد و باهوش و ایناست! خیلی شخصیت خاصی داره! یکم سخته قلق ش! امروز نامه ای که براش نوشته بودم دادم دستش .. و میدیدم میخوند و هی لبخندش گشاد تر میشد! :) بعد نه تنها بعد از خوندن نامه.. که کلا تا زنگ آخر هر وقت میدیدمش لبخند میزد! بعد اومد کلی ابراز خشنودی و تشکر کرد از نامه.. به قول مامانم بچه هاتون یه معلم علاف دارن خوشحالن :)))

ولی من قششششنگ تاثیر کلمه رو با چشمای خودم دیدم امروز! دیگه پرتقال و نارنگی نمیخواد که! ببین چکارش کردی :/ بطور کاملا غیر ارادی فک کنم این دیگه اون آدم قبلی نمیشه :/

خدایا! منو ببخش به خاطر چیزایی که نوشتم اگه روح و روان آدما رو دچار آسیب کردم :( قصدم این نبوده و تو میدونی که نبوده..

خدایا کمک کن مراقب این شمشیر تیزی که دستم دادی باشم..



پنج.

به مدیرمون گفتم فلانی هی منو میبینه لبخند میزنه!

گفت خداروشکر! تازه تابستون که ازش پرسیدم حست به خاندم میم چیه گفت اصلا حس خاصی ندارم.. و خیلی هم انگار خوشش نمیومد معلم ادبیات بشی! بعد خدا نکنه به یه معلمی حسش خوب نباشه .. دیگه عوض نمیشه.. ولی چند وقت پیش ازش پرسیدم درباره تون گفتن خیلی خوبن و دیگه م لطفا معلم قبلی نیان.. ما عادت کردیم به ایشون :/ 

تو روحتون بابا! من یکشنبه ها فروپاشیده میشم. بذارین معلم قبلی بیان :( به معلم قبلی که دو ساله عادت کرده بودین :/ آدم فروش های من :/ آهای آدم فروش هایی که میخواین من رو هم همینقدر شیک و مجلسی بفروشین!


شش.

چرا آبان انقدر زود میگذره؟ 

من عقبه ادبیاتم :/ عقبه.. تازه امروز تو دفتر گفتن که بقیه ماه هام همینقدر سریع میگذره! فقط مهر بود که یواش یواش میگذشت!

نمیشه یکم نگهش داشت؟ وایسا دنیا! وایسا بذار درسمو بدم بعد بریم!


هفت.

امروز سر کلاس دو تا از بچه ها یه حرفی رو کاملا ناگهانی با هم گفتن! بعد همزمان جیغ زدن و سعی کردن موی همو بکشن!

خیلی وقیح شدید بابا! جلوی معلم آخه؟ :/

ولی دقیقا یادمه بچه های ما هم این حرکت شنیع رو دقیقا دوران راهنمایی انجام میدادن برای جذب شوهرِ قشنگ تر! چون دبیرستان خودشون میفهمیدن مو کشیدن کافی نیست، خودشون دست به کار میشدن! 

ولی باورم نمیشه! جلوی روی من خجالت نکشیدن؟ :))


هشت.

ولی حسم به خودم و کارآمدی م الان خیلی خوبه! و اینکه حس آدم به خودش خوب باشه خیلی نعمته!

 خداروشکر دیگه.‌. خیلی :)

۱ نظر

از باده ی او گیج است سَرَم!

مادر بزرگوار اومدن داخل اتاق دارن نامه هایی که برا شاگردام نوشتم میخونن..

با ذوق میگم: خیلی خوش به حالشونه که من معلمشونم. نه؟

میگن: آره یه معلمِ بی کار دارن کیف میکنن! 



وای :)) ولی واقعا نوشتن کاری نیست که آدمای بیکار بهش رو بیارن، برای من یه قسمتی از حیاته! مثل اینکه بگیم : چه آدم بیکاریه انقدر نفس میکشه :| حتما خیلی وقت اضافه داره که نفس میکشه!

ولی اگه شهید شدم نامه هام به شاگردامو اسکن کنید بزنید آخرِ کتابم! :دی

اصلا کتاب مستقل بزنید برا نامه ها! من خودم عاشق کتابای نامه ایم! خیلی جذابن!

ولی خیلی چیزای خوبین به نظرم این نامه های معلمانه .. خودم دارم ازشون چیز یاد میگیرم ! قشنگ معلومه کلمه های من نیست، خدا یدفه میذاره رو قلمم.. میگه اینجوری بگو! اینو بگو! اونو پاک کن!

ان شاء الله موثره! چون کارِ من نیست :)

ولی مستندمو ندین دست مهدویان بسازه ها! من نمیدونم چرا دلم با مهدویان زیاد صاف نیست :/  واقعا نمیدونم چرا! شایدم بدونم اما دلیلم بیشتر دلیه تا منطقی! 


دچارِ رد شدم . چراغارو خاموش کنم دیگه تا نیومدن به خاطر توهم و هذیان ببرنم تیمارستان !

ولی تجربه نشون داده آدما بعد از عزاداری و مراسم ها و مسافرت های مذهبی دچارِ سرخوشی و ردِّ فراوان میشن :) خیلی خوبه! 



۰ نظر

ماهی روی درخت

از صبح دارم کتاب "ماهی روی درخت" رو که شاگردم برام امانت آورده میخونم! واقعا عالیه به نظرم :) حتی کلاس اندیشه یک نرفتم و نشستم تو هوای خوبِ صبح دانشگاه این رو خوندم!

قصه ش درباره یه دختریه که کلاس شیشمه ولی خوندن و نوشتنش رو در حد بچه های اولی هم بلد نیست و از طرف همه طرد میشه! اما خلاقیت و هنرش معرکه ست!

تا اینکه معلمشون باردار میشه و یه معلم جدید براشون میاد.. و من رو یاد ماجرای خودم میندازه !

به نظر من موضوع به این تکراری ای رو خیلی خوب پرداخته! و چون همه چیز از زبون اون دختر روایت میشه کاملا میتونیم دنیاشون رو بفهمیم. انقدر بعضی از جمله ها و تشبیه ها و دیالوگ ها فوق العاده ست که اگه کتاب خودم نبود علامت میزدم تا چندین بار بخونمش!

شخصیت هاش رو خیلی خوب پرداخته در ضمن! مخصوصا آلبرت رو .. 

به نظرم خوندنش برای دانش آموزهای مثبتِ ده سال دوست داشتنیه و برای معلم بچه های ابتدایی و متوسطه در حد واجب! برای درک دنیای بچه های سخت یاد گیر یه نگاه خیلی خوب میده به آدم :)

من الان عمیقا دارم به چهار تا دانش آموزِ ضعف دار کلاسم فکر میکنم موقع خوندن! و خوشحالم حالا که هنوز اولای ساله دارم میخونم کتابه رو..

وقتی تموم شد تو گروه مدرسه معرفیش میکنم به همکارام. ایشالا بخونن!



پ.ن: امروز یه دختر نوجوان خیلی نازنین رو دیدم تو اتوبوس که خواهر کوچولوش رو بغل کرده بود! هی داشتم تو دلم میگفتم ای کاش تو شاگرد من بودی مهربونِ نازنین! بعد یکم دقت کردم دیدم صندلی رو به روییش یه دختر عین خودش نشسته که یه دخترک دیگه رو بغل کرده :))) وای نفسم گرفت از هیجان! فکر کنید دوتا خواهر دو قلو، دو تا خواهر دوقلوی کوچیکشون رو بغل کرده باشن! چه مامانِ نیکبخت‌ی دارن خب! ( و البته پر زحمت و سختی کشیده! )


پ.ن۲: کاش میشد به همکارای محترمم خیلی محترمانه بگم پاک کردن تخته قبل از خارج شدن از کلاس نشانه بزرگواری شماست! واقعا معلم بعدی نباید تراوشات درسی شما رو از روی تخته پاک کنه ! 

ولی زمان ما ! ما خودمون هر زنگ تمیز میکردیم تابلو رو! بچه هام تنبل شدن یعنی!


پ.ن۳: قشنگ معلومه دارم حواس خودم رو از اربعین بودنِ فردا پرت میکنم .. ولی قلبم که فهمیده!

۰ نظر

از ذخایر دنیا، قبر و قیامت

خب.. اندکی تجربیات امروزم رو ثبت کنم.. ان شاء الله یه روزی و یه جایی به دردم میخوره!

یک.

یه کتاب از یکی از بچه ها امانت گرفته بودم برای خوندن، وقتی اومدم سراغش که بقیه ش رو بخونم دیدم یه لکه رنگی افتاده روی دو تا از صفحاتش! من واقعا با کتاب ها مثل یه شیء مقدس رفتار میکنم و اگه امانتم باشه دیگه مثل یه شیء مقدس تر! خلاصه که هی فکر کردم چه کار کنم، تصمیم گرفتم یکی براش بخرم! هر چند میدونستم انقدر خانومه که من الان کتابش رو ورق ورق هم تحویلش بدم میگه خانوم فدای سرتون! این یه لکه کوچولو که دیگه چیزی نیست!

ولی احساس کردم من وظیفه دارم رسم امانتداری رو خیلی عملی نشونشون بدم! اگه من کتاب رو با یه لک پس بدم، بقیه شون یاد میگیرن با شیش تا لک پس بدن و عین خیالشون نباشه!

خلاصه کلی پول دادم و چاپ جدید کتابه رو خریدم! 

امروز دو تا کتاب رو بردم مدرسه و بعد از کلاس صداش زدم دم در.. براش ماجرا رو شرح دادم و گفتم ببین من مراقب کتابت بودم و نمیدونم لکه از کجا افتاد روش با این حال گفتم برم کتاب رو برات بگیرم که همونطور که امانت گرفتم پس‌ بدم! در همین حین باقی فوضولک های من هم دورمون رو گرفتن که ببینن چه خبره! بعد کتاب لکه دار رو گرفته بودن و در به در دنبال لکه میگشتن که ببینن چه شکلیه که رفتم کتاب جدید گرفتم! فکر کنم پنج دقیقه بعد لکه کمرنگ رو پیدا کردن و دیدن.. شاگردم هی سرخ و سفید میشد میگفت خانوم منو خجالت دادین..این چه کاری بود کردین، حالا ایرادی نداشت.. مگه من تو ذهنتون چقدر وحشتناکم ( این اصطلاحش مث خودم بود! چه جالب) که فکر کردید اگه این لکه رو ببینم ناراحت میشم که رفتید کتابو گرفتین دوباره!

خلاصه شاگردم  رفت تو کلاس ولی بقیه فوضولک ها نرفتن، یه فوضولک که بهش کتاب امانت داده بودم و همدن روز برام پس آورده بود اومد گفت: خانوم ما کتابتون رو خوب نگه داشتیم؟ اگه خراب شده بریم براتون بخریم :))

یکی دیگه (همون حق به جانب عزیزِ من) گفت: از منم کتاب امانت بگیرید رنگیش کنید بعد من بهتون میگم به جاش برام چه کتابی بخرید! :| :)

خلاصه فکر کنم یکم اثر تربیتی عملی داشت کارم! ایشالا داشته باشه !


تازه هشتما هم افتادن تو فکر کتابخونه زدن، مثل هفتما! و انگار میخوان یه کتابخونه خفن با چوب و کنف درست کنن که اسمش کتابخونه معلق‌ه! منتظر همچین حرکتی از هشتما هم بودم البته..

ولی اگه نهما تا آخر سال همچین اقدامی کنن هنره و من جشن پیروزی خواهم گرفت اون روز ! 

تیچر (معلم زبان) هم امروز تو دفتر بهم گفتن: خانوم میم! شما با این کارتون (پیشنهاد کتابخونه به هفتما) منو بعد از چندین سال کتابخون کردین دوباره! ممنونم! :))) 

من یه پیشنهاد ساده دادم و رد شدم! یدفه چه خوب شد.. شکر خدا! الان کتابخونشون نزدیک صد تا کتاب داره و دارن جا کم میارن!

خدایا گفتم که تو باقیات الصالحات لطفا این ها رو هم مد نظر قرار بدید لطفا.. مرسی!



دو.

امروز اولین املاشون رو گرفتم، با یه شیوه متفاوت که میتونید نمونه ش رو در فایل زیر ببینید!


جالبه که بگم "بزاره" رو فقط سه نفرشون درست تشخیص دادن و من دستم فلج شد از بس با ده ها بیان مختلف دارم براشون فرق گذاشتن و گزاشتن رو توضیح میدم تو برگه ها :)

ولی امتحان چه موقعیت عظیم و خوبیه برای یاد دادن شخصی به بچه ها! دقیقا آدم دستش میاد کی کجای کارش میلنگه و همون رو براش توضیح میده.. یا اصلا میفهمه کجا رو انقدر مزخرف گفته که هیچ کس نفهمیده! حالا البته این املا بود! ولی بازم.. خیلی ظرفیت خوبیه امتحان.. خیلی!

 جمله هایی که میشه اول و آخرش نوشت، کنار نمره نوشت، کنار درست ها نوشت و کلا ! 

ما قدر امتحان رو نمیدونستیم از بس ازمون امتحانای منفور گرفتن..


۳ نظر

از رنجی که میبریم

طبقِ این قاعده، من خودم یه آدم حق به جانب با لحن آمرانه م (؟) که این خصوصیت شاگردم اذیتم میکنه :| :(

هنوز مطمئن نیستم ولی قابل تامله، کتاب نیمه تاریک وجود هم درباره همین بود..


۱ نظر

چی بگم والا؟

با شخصیت یکی از بچه ها مشکل دارم، خیلی خیلی مشکل دارم، به قدری که اگه معلمش نبودم از دایره ارتباطیم حذفش میکردم؛

 حق به جانبه.. همیشه ی خدا و در هر شرایطی خودش رو محق میدونه، مثلا این حق رو به خودش میده که وسط درس دادن من بی ربط ترین سوال هارو بپرسه و من باید جواب بدم! مثلا امروز پای تخته داشتم درس نگارش رو مینوشتم و توضیح میدادم، اومد یه لغت از فارسی پرسید :/ خب چرا نباید بفهمه بچه ها الان دارن درس رو گوش میدن و نباید وسط درس دادن من از جاش بلند شه بیاد پای تخته و بگه معنی اینو بگو! 

روحیه حق به جانبی ش یه طرف‌.. از اون بدتر، لحنِ آمرانه ش.. فکر کنم در عالم ارتباط با یه آدم هیچ چیزی به اندازه لحنِ آمرانه من رو منزجر نمیکنه! یعنی بارها پیش اومده بچه ها بهم فحش دادن و من یا خودمو زدم به تغافل یا بهشون یه طوری نگاه کردم بفهمن جلوی من نباید بهم فحش بدن! ولی حالم رو بد و روحم رو خراشیده نکرده این کارشون ولی این واقعا عصبانیم میکنه، بهم برمیخوره و سعی میکنم اصلا دور و بر آدمی که با لحن آمرانه با دیگران حرف میزنه نرم، خیلی شیک و مجلسی حذفش میکنم از زندگیم! هر چند که شاکی میشه..

امروز زنگ کافه کتاب یکی از بچه ها اومد کتاب معرفی کرد، بلافاصله این شاگردم گفت: بعدش میدی من بخونما! 

از صبح خیلی تحملش کرده بودم... بعد میخواستم یه طور غیر مستقیم باش حرف بزنم در این مورد که" مردم نوکر تو نیستن عزیز دلم و دارن بهت لطف میکنن .. بفهم اینو! " دیگه نتونستم صبر کنم تا غیر مستقیم بگم ! و خب این ضعفِ من بود که نتونستم بعدا سر صبر بگم.. گفتم: فکر نمیکنی یکم لحنت آمرانه ست؟ گفت: چیه؟ گفتم : آمرانه! امر کننده! با فعل امر با دوستات حرف میزنی! گفت: خب دوستامن دیگه.. با فعل امر باشون حرف میزنم.. خیلیم خوبه! گفتم: ینی دوس داری دوستاتم با فعل امر بات حرف بزنن؟ خوبه؟ مشکلی نداری؟ یکم ساکت شد بعد گفت: خب حرف بزنن!

خب امیدوارم گندِ تربیتی نزده باشم از فردا بدتر شه.. دلم میخواست عصبانیتم رو یجایی بنویسم خالی بشه و در آخر خوبه که  بگم  پذیرش و دوست داشتنش مسئله و معضلِ این روزامه :/


۰ نظر

از قشنگی هایِ باقی‌مانده ‌دنیا

یک.

زنگ دوم باشون کلاس داشتم و زنگِ آخر؛

 زنگ سوم مادرش اومد دنبالش رفت دکتر یا دندون پزشکی یا همچین جایی، زنگِ آخر قبل از اینکه وارد کلاس بشم دید ایستاده دمِ در؛

گفت: خانوم نمیخواستم برگردم ، یادم افتاد با شما کلاس داریم!


دو.

نتایج انتخابات شوراشون زنگ تفریح اومد، داشتم وسایلمو جمع میکردم برم دفتر، پرید تو کلاس گفت: خانوووووم ما اول شدیم :)))) و خود را در آغوشِ وی انداخت!


سه.

یه شاگرد داشتم که یکشمبه از شدت افسردگیش و استوری با محتوایِ خودکشیش ناراحت بودم! امروز هر زنگ تفریح که دیدمش در حال تو سر و کله رفقاش زدن و خندیدن بود، سر کلاسم انقدر شیطنت کرد که بهش تذکر دادم :/ دقیقا فازِ مانیک :) 

منو بگو فکر کردم امروز باید در حالی که اشک و آهش رو میبینم بهش مشاوره بدم! ._.

نوجوان ها کاملا رفتار و حس و حالِ سینوسی دارن .. و خب چون نوجوانن رواله.. یعنی انقدری روال هست که روانشناسا میگن مشاهده رفتارِ سینوسی با این شدت فقط تو دوتا قشر ممکنه: افرادِ مبتلا به اختلالِ بردر لاین (مرزی) و نوجوان ها :)

بعد من نمیدونم چرا انقدر به این قشرِ بردر لاین علاقه دارم؟ یه کتاب بنویسم "همه ی بردر لاین هایِ من" ! یعنی انقدر به سنشون علاقه دارم که همش فکر میکنم کاش همه بچه هام از نوجوانی به دنیا میومدن و به جای کودکی هم نوجوان بودن :| 


چهار.

ریختشون موقع پیاز خورد کردن، پیاز تفت دادن، برنج پاک کردن، کلا ریختشون ، اداهاشون ، اداهاشون ، اداهاشون .. + سلفی‌مون !

[ خدایا ببخشید که من انقدر نهم ها رو از همه شون بیشتر دوس دارما! خودت قضاوت کن! ]


پنج.

بعد بگید چرا معلم شدی؟ :)

من میخوام با شغلم ازدواج کنم.. عالیه..

ولی نتیجه میگیریم پیامبرانِ عزیزِ ما هم علاوه بر زحماتی که در راهِ انسان سازی و رسالت الهی متحمل شدن، خیلی هم بشون خوش میگذشته و کیف میکردن با رسالتشون :)))





۰ نظر

فقط یه ذره!

[ بهشون گفتم میخوام شیرینی معلمیم رو بدم ، هر وقت حقوق گرفتم.. الان تو گروه دارن شیرینی هایی که میخوان رو با ذکرِ نام رستوران و کافه تعیین میکنن!  ]

+ بچه ها معلمِ راهنمایی شدم، جراح مغز و اعصاب نشدم که! :| :))
_ میخواستی بشی! به ما چه؟ 

وی در ادامه افزود: شاید به خاطر همین اخلاقاته :))


پ.ن: ولی شیرینی معلمی دادن حس خوبیه ! کلا شیرینی دادن حس خوبیه.. شاید یه ذره جبران لطف خدا.. 
۶ نظر

روزهای خوف و رجا :)

من یک شنبه ها اندازه کل روزای هفته زندگی میکنم فکر کنم :)

و یکشنبه ها به این نتیجه میرسم که بقیه روزها چقدر علاف م ...


خب امروز شاگرد جدید خیلی بی دلیل یدفه زد زیر گریه تو کلاس.. و من اولین مواجهه م با گریه کلاسی بود! و بچه ها داشتن به شدت مزه میریختن و نمیدونستم چه باید کرد.. اول چند جمله تو کلاس باش حرف زدم و چون افاقه نکرد گفتم شاید جلو بچه ها راحت نیست، رفتیم جلو در کلاس.. گفت خودمم نمیدونم چرا گریه م گرفته! گفتم خب برو یکم تو حیاط نفس بکش و صورتت رو بشور و وقتی خوب شدی بیا.. رفت و اومد! و دوباره آخر زنگ گفت خانوم دارم بالا میارم! و دوید رفت.. سرما هم خورده بود البته!

سخت تر از گریه شاگرد جدید، حالِ بدِ یکی از اون بچه هایی بود که دلیل حیات آدمن تو مدرسه، هم خیلی سرماخورده بود هم حال روحیش خوب نبود.. الان که یادم میفته موقع درس دادن همیشه خیلی ریز در حال جیر جیر کردن بودن و امروز در حالت فوق سایلنت خیلی مغموم سرش رو گذاشته بود رو میز، خودم داره گریه م میگیره :)))

زنگ تفریح بهش گفتم بمون حرف بزنیم، و یکم حرف زدیم .. و گفت همه چی خوبه و خوب میشم و رفت. استوری امشبش اما.. و پیامی که فرستاد برام: خانوم شما فقط یکشنبه و سه شنبه مدرسه اید؟ گفتم نه! یک شمبه و چهارشمبه.. گفت : ینی روز دیگه ای نمیاید؟ گفتم: نه فقط این دو روز هستم‌.. گفت: پس میخوام ازتون مشاوره بگیرم چارشمبه! .. جدی امیدوارم فقط از این فاز افسردگیای نوجوانی باشه و اتفاق خاصی نباشه!

چقدر بده و در عین حال قشنگم هست آدم نمیتونه به شاگرداش ابراز احساسات کنه‌.. ینی میتونه ها .. ولی عمقش رو نمیتونه بگه :( یه زجر مقدسی توش نهفته ست که انسان سازه! مثلا اینکه نمیتونم بش بگم امروز که حالت بد بود ، کلاس نهم که همیشه برا من جذاب ترین و معیارترین کلاسه چقدر دل گرفته بود و مثل همیشه خوش نگذشت.. یا بگم زنگ کافه فیلم که نشسته بودی جلوی باد مستقیم کولر چقدر نگران بدتر شدنت بودم..و البته بهت گفتم: مریض تر نشی جلوی کولر! و گفتی نه.. و خب من همچنان تو دلم بت چیز میگفتم که داری مریض تر میکنی خودت رو!

آخ.. یکی از بچه هامون بعد از دو هفته غیبت اومد مدرسه، و میدونم که غیبتش موجه بود.. ولی به قدری دلم براش تنگ شده بود که وقتی دیدمش واقعا سعی کردم که خودم رو کنترل کنم و بغلش نکنم ! فقط بهش دست دادم و گفتم : دلم برات تنگ شده بود دختر :)

سومین گل معلمیمم گرفتم .. از همونی که اولین و دومین گل رو گرفتم! کلا خیلی جذابه هر روز بیان دم دفتر در بزنن بگن خانوم این گل برای شما.. نه؟

البته هر روز چندتا گل میاره.. و فقط من نیستم که مورد گلش واقع میشم.. ولی بازم خوبه‌‌ .. خیلی خوبه.. کاش تو خونشون گل نرگسم داشته باشن!

باید تا فردا صبح براشون نمره رد کنم برای کارنامه مهر.. هنوز امتحانی نگرفتیم و باید بر اساس مشارکت و کارای کلاسی نمره بدم. و الان هر چی نگاه میکنم میبینم چقدر برام سخته نمره کم دادن!!! معلم باید یکمم سنگدل باشه ینی؟ 

کاش نمره نداشتیم کلا ولی :/


به زودی باید برم آموزش پرورش گزینش بشم و خب از شدت استرس اینکه رد بشم الان یه حال بدیم! حس مادری که میترسه بچه ش رو ازش بگیرن.. اگه بگن چرا ادبیات درس میدی بهشون حق میدم.. خیلی هم زیاد! تازه حتی تحریکشون هم میکنم که به مدرسه بگن ادبیات رو از من بگیرن.. من سبک دوش بشم! ولی اگه بخوان نگارش رو ازم بگیرن من زنده خواهم موند یعنی؟ :(((( به نظرم در حد یه شکست عشقی مهیب ضربه میخورم!

ایشالا که خیره..


وای یه اتفاق جذاب دیگه م که افتاد این بود که یکی از هشتمیا سکسکه ش گرفته بود تو کلاس، و چهل و پنج دقیقه داشت سکسکه میکرد، داشتیم شعر درس رو میخوندیم که یدفه یه نفر از ردیف عقب صداش کرد، تا برگشت و گفت: بله؟ دیدم کل صورت و مقنعه و کتاب و دفتر بنده خدا با آب یکی شد، و کتاب یکی از بچه های دیگه .. من همینطوری متحیر بودم که آخه برای چی باید وسط شعر خوندن آب بریزه رو سر و صورت دوستش؟! همه به سکوت فرو رفته بودیم.. من ازش پرسیدم چرا واقعا؟ :/  گفت خانوم نمیدونستیم در قمقمه مون بازه، میخواستیم الکی پرت کنیم به طرفش که فکر کنه میخوره به سرش که بترسه که سکسکه ش بند بیاد :( چون ترس سکسکه رو بند میاره!

خیلی سخته وقتی خنده ت گرفته بخوای جدی باشی! گفتم ولی باید با من هماهنگ میکردی! .. شاید من یه راه بهتر به ذهنم میرسید.. میگفتم میخوام ازش بپرسم خودش میترسید مثلا! الان ببین چی شد... گفت ببخشید خانوم.. من حاضرم کتابمو باش عوض کنم! .. 

اصلا نمیدونستم باید چه کار کنم تو اون موقعیت و خب میدونستم باید یه کاری کنم.. کلاس هشتم همممیشه شلوغ و در هوا هست! دیگه اینطوری بدتر! بهش گفتم چند دقیقه خارج از کلاس باش! گفت چرا؟ با لحن نیمه شوخی نیمه جدی گفتم به کار بدت فکر کن بعد بیا تو! 

بعد یادم اومد اون واسه تربیت فرزند بود که میگفتن برو تو اتاقت به کار بدت فکر کن😂 اینا از خداشونه برن تو حیاط! ولی خب رفت تو حیاط و کتابا رو پهن کرد تو آفتاب که خشک بشن.. ولی خدا خیرش بده‌.. سکسکه بچه بند اومد :)))

اینه که میگم معلم باید قدرت مدیریت بحرانش زیاد باشه! فعلا خدا داره بهم کمک میکنه و اون بزرگوارنی که بهشون توسل میکنم اول کلاس! مگر نه نابود بود کلاسا! کلا چیزی از خودم نداشتم و نخواهم داشت..

اینم ثبت کنم و تمام!

امروز یکی از بچه ها بهم یچیزی گفت که حس کردم راهو دارم درست میرم! گفت خانوم ممنون که مارو میبینید ! گفتم ینی چی؟ گفت یعنی برامون اهمیت قائلید .. 

خب خداروشکر واقعا :)))


خدایا در آخر ازت ممنون میشم اگه گزینش بهم گیر نده و ختم به خیر بشه!

۱ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان