یک.
دیشب غمگین بودم و فکرم پر بود از درگیری های ریز و درشت. داشتم به این فکر میکردم که باید مثل یک معلم خوب همه ی فکر های مشوش م را بگذارم پشت در کلاس و بروم داخل. و فکر کردم نکند انقدرها معلم خوبی نباشم.
ظهر که از اتوبوس پیاده شدم ناگهان یاد دیشب افتادم، یاد نگرانی ام برای بردن غم ها سر کلاس! دیدم اصلا همه چیز راهمان اول صبح با دیدن شاگردم در اتوبوس فراموش کرده بودم! نیازی به تلاش من نبود؛
حالا هم دیگر نه غمی بود، نه فکر مشوشی..
حافظ یک جایی از دیوانش میگوید:
سَمَن بویان، غبارِ غم چو بنشینند ، بنشانند
همین، دقیقا همین! بنشانند! :)
دو.
امروز، سر کلاس نهم، وقتی زنگ خورد، یکدفعه یکی از آن پنج نفر از ته کلاس گفت: خانوم ممنون! خیلی خوب بود!
بعد یک نفر از جلوی کلاس با تعجب برگشت و گفت: وای! باورم نمیشه! یلدا تا حالا تو عمرش از هیچ کلاسی تعریف نکرده بود.. دیگه ببینید کلاستون چی بوده!
چه بگویم از حسِ آن لحظه؟ :) خستگی همه ی طرح درس نوشتن ها، تابستان کلاس معلمانه رفتن ها و حتی کلی از خستگی های نامربوط به معلمی هم رفع شد!