عین میم واو

ما همدیگه رو عمیقا دوست داریم. این یه حقیقته.. چون اگر دوست نداشتیم این چند وقت که عمو درگیر این مشکل شد انقدر ولوله نمی افتاد توی خانواده، انقدر به جنب و جوش نمی افتادیم، برای هم تلاش نمیکردیم، انقدر دور هم جمع نمیشدیم که بهشون سر بزنیم، انقدر همه دست به کار نمیشدن برای پیدا کردن دکتر خوب.. 

حتی اگه هم رو دوست نداشتیم الان که عمو تو اتاق عمله همه مشغول دعا و قرآن نبودیم.

ما همدیگه رو عمیقا دوست داریم و این دوست داشتن همیشه خودش رو تو بحران ها و سختی های زندگیمون نشون داده... ولی کاش بدون اینکه هیچ بحرانی میبود هم انقدر بهم نزدیک بودیم..‌کاش محبت عمیق مون رو بی بهانه بهم ابراز کنیم.. در اوج سلامتی و خوش خوشانِ زندگی.. هنر اینه..


پ.ن: خدا عزیزترین و باوفاترین عموی من رو خوب کنه، به حق عزیزترین و باوفاترین عموی دنیا.. و همه مریض های دنیا رو.. ان شاء الله

۰ نظر

ژلوفن، اسکیپ، سکوی پرش، دخانیات، اسباب بازی و چیزهای دیگر

خب علاوه بر اینکه انسان ها مُسَکِّن ما نیستن که جهت التیام آلام روحی و روانی بخوایم از وجودشون بهره ببریم، اسکیپ روم ما هم نیستن که بهشون نزدیک بشیم تا کشفشون کنیم و نکات پیچیده و مبهم زندگیشون رو بفهمیم و معماهای ذهنیمون رو حل کنیم بعد با خیال آسوده و مقادیر زیادی شادی و شعف و احساس پیروزی ازشون دور بشیم! 

چقدر بعضی از رویکرد های تعاملات انسانی مون موجبِ ننگ و نشان از فاقد شعور بودنه حقیقتا..


پ.ن: حالا درسته تا حالا اسکیپ نرفتم ولی دلیل نمیشه نظریه ارائه ندم :)))

۱ نظر

هفته ی چهل و چند

من به روشِ کنار اومدنِ نفیسه مرشد زاده با دخترش زهرا عمیقا غبطه میخورم. به نگاهش به این قضیه.. به نگاهِ خیلی خوبش!


+ آخرین کتاب نشر اطراف رو با نقاشی های زهرا تصویرگری کردن! فکر کن چه قشنگ.. از فاطمه متاله هم قشنگ تر نقاشی کرده! مطمئنم :)


پ.ن: دلم میخواست این رو بگم یجایی! و اینکه بنظرم در کتابهای نشر اطراف اسم ها خیلی خوب و خلاقانه و بدیع انتخاب میشن! در حدی که محتوا ها ممکنه اونقدر بدیع نباشن ..

۰ نظر

هوای خواب هایم را داشته باش.. ای همیشه بیدار!

تست ها را دانه دانه تیک میزنم، پاسخ نامه را میگیرد و نمره گذاری میکند، چند تا کاغذ از کنار دستش بر میدارد و نگاه می اندازد ، چند تا عدد روی کاغذ مینویسد و با تعجب نگاهشان میکند. سرش را می آورد بالا! میپرسد: مطمئنی صادقانه جواب دادی؟ سر تکان میدهم یعنی: بله! میگوید: یک بار دیگر جواب هایت را چک کن! چک میکنم و میگویم نمیخواهم چیزی را تغییر بدهم. میگوید از حد نرمال کمتری! یعنی آدم های نرمال سطح اضطرابشان باید بیشتر از این حرف ها باشد.. خنده ام میگیرد. میگویم همیشه بی خیالی هایم صدای دیگران را در می آورد! میگوید از قیافه ات هم معلوم است زیادی آرام و اعصاب خرد کنی! میگوید واقعا انقدر ریلکس بودن هم خوب نیست! میگویم شاید و ماجراهای رقم خورده ناشی از بی خیالی هایم را میشمارم. که به نظرم واقعا بد هم نیستند! حالا مثلا پنج دقیقه دیر تر به امتحان برسی یا بیستت بشود هجده! خب بشود..

گفت بیا تستت را برای خودت یادگاری نگه دار و سعی کن یک کمی فکر و خیالت را بیشتر کنی! برای خودت که هیچ اما برای دیگران مدل رفتاری ات میتواند آزاردهنده باشد.

تلاشی برای بیشتر شدن دغدغه و اضطرابم نکردم، این روزهای عجیب که میگذرد هم ظاهرم همان آرامِ اعصاب خردکنی ست که بود. شب ها اما حکایت دیگری دارد. تا اذان صبح دوبار از خواب میپرم و میبینم هنوز تا صبح زیادی راه است، زخمِ فکرهایم شب ها سر باز میکنند و میریزند توی خواب هایم! کابوس نیستند اما دوستشان ندارم! دیدنشان زجرم میدهد، نگرانم میکند، با تهوع از خواب میپرم و خدا را شکر میکنم که خواب بود و باز شک میکنم که شاید تمامی این بیست سال یک خوابِ طولانی ست و تلخی ها و شیرینی هایش تا قبل از اذان صبح محو خواهد شد، عجیب است توی خواب نمیتوانم خودم را آرام کنم، کاش میشد ضربان قلب آدم ها را وقت خواب دیدن گرفت، کاش میشد یک نفر وسط خواب دیدن به آدم بگوید همه اش الکی است! فیلم است! فکر کن آمدی سینما! کاش میشد توی خواب رفیق روانشناست را ببری تا همان جا  تست اضطراب ت را بگیرد. آن وقت حتم دارم که میگوید اضطرابت از حد نرمال بیشتر است.. چقدر نا آرامی! چقدر اعصاب خرد کن :)


پ.ن: همین که یه روز  تموم میشه خیلی خبر خوشحال کننده ایه! دنیارو میگم ..

۰ نظر

گنجشک لالا

"حمله خواب" یه اختلال جالبیه که مثلا آدمه داره وسط خیابون راه میره یا غذا میخوره بعد به طرز کاملا غیر اختیاری در همون حال عمیقا خوابش میبره تااا بیدار بشه..
بعد تو کتابای دفاع مقدسی خوندم که بعضی فرمانده ها انقدر نمیخوابیدن و فعالیت میکردن که یدفه وسط حرف زدن با بیسیم یا حتی راه رفتن تو گردان خوابشون میبرده :) نمیدونم این همون حمله خوابه یا یه اتفاق دیگه اما خیلی جالبن هر دو یا هر یک!
و من سه روزه دارم دعا میکنم یه همچین حمله ای بهم دست بده که هفت هشت ساعت یک بند بتونم بخوابم و هیچ صدایی هم نتونه بیدارم کنه.. لکن انگار وصلم کرده باشن به یه پاوربانکِ بی انتها شارژ تموم نمیکنم :| فقط کاش سیستم ضد خمیازه م روم نصب میکردن خیلی ضایه ست اینطوری :)

پ.ن: شبیه خانوم شین شدم وقتی داشت کتاب رنج مقدسش رو مینوشت.. روزی دو سه ساعت بیشتر خواب نداشت.. بعد شده بود پوست روی استخون.. زیر چشماش هم به عمق ۷۴۲۸ متر گود افتاده بود ولی یه جور دیگه دوست داشتنی شده بود! نمیخوام بگم نورانی شده بود مثلا! ولی قشنگ معلوم بود برای کار خدا بیداری کشیده.. خدایا بیداری و خواب ما رو در راه خودِ خودِ خودت قرار بده.. با تشکر.
۰ نظر

خیل خودآزاران

خیلی حال و روز زندگیتون خوبه که عشق رو هم بهش اضافه میکنید؟ فکر میکنید این درمان و مرهم دردهاتونه؟ فکر میکنید با دل بستن به یه نفر اوضاع و احوالتون بهتر میشه؟
نه عزیزان.. این دل بستن ها مخدری بیش نیست که بعد از یه مدت فقط درد خماریش براتون خواهد موند .
۰ نظر

انظر الینا

در خسته و خاکی و زشت ترین حالت ممکن رسیدیم، شهر داشت دوباره دندون هاش رو بهمون نشون میداد تا بگه فکر نکن میتونی از دست من فرار کنی، ناگهان ماشین پیچید و نگاهم افتاد به شما..

ای مهربون ترین پناه برای آدم های خسته و خاکی و روح شده..


+ کاش همینطوری که ماشین پیچید و شما رو دیدم ، میپیچید و گنبد برادرتون رو به روم بود.. از تمام پیچ هایی که شما بعد از اون نایستادید دلخورم.

۰ نظر

میدونستید آدم هایِ "مرهم" معمولا بیشتر از همه جراحت دارن ولی صبوری میکنن؟*

به نظر من آدما الکی و بیخودی و تفریحی بزرگ و قوی و عاقل و فهمیم نمیشن، حتی اگه از ابتدای تولد در حال مطالعه و گوش کردن سخنرانی و شرکت در سمینار باشن بازم نمیتونه براشون فهم و درک و عمیق شدن و صبور بودن بیاره..

این رنج ها و فراز و نشیب های زندگیه که ما رو "میسازه" .

و من همش فکر میکنم این چه رنج عظیمی بوده که ازش همچین آدم بزرگ و عمیق و قابل و تقدیر و فراتر از سن و سالش ساخته؟ علاوه بر اینکه دمش گرم که همچین محصولی از کوره مذابش در اومده ازش ناراحت و دلگیرم که براش کوره بوده :(


+ همینقدر متناقض و بامزه شدم این روزا :) :/

پ.ن: حرف در بیارید خاله ببینه!


* ر.ک: عمه جان زینب (س)

۰ نظر

دوست نداشتنی بودن!

من هیچ وقت دوست نداشتم کسی دوستم داشته باشه، از اون فاجعه تر دل بسته بشه یا درگیر یه احساس عمیق..

یه احساس زجرآور و آزاردهنده ای داره که همیشه فراری بودم ازش.. نمیدونم چقدر رفتارهام درست بوده یا غلط.. قطعا من هم خیلی خیلی اشتباه داشتم، ولی مطمئنم و یقین دارم هیچ وقت برای کسی رنج و عذاب نخواستم، نخواستم که حالش بد باشه یا اذیت بشه.. همیشه دعا کردم برا آدما.. برا آزاد بودن دلشون.. برا پر شدن دلشون از محبتای بزرگ تر..

نمیدونم اونقدری که دل من از تصور سختی کشیدن آدم ها کباب میشد دل خودشون هم کباب بود یا نه؟ اونقدر که من براشون دعا میکردم خودشونم دعا میکردن یا نه؟ 

خیلی وقته فکر میکنم به اینکه مقصر کیه؟ عاشق ها یا معشوق ها؟ یا هیچکدوم؟

اصلا فایده ای داره شناخت مقصر؟ چی میشه که حال آدما انقدر دگرگون میشه؟ خیلی وقته درگیرم با خودم..


فقط الهی که هیچ دلی عاشق و دچار مبادا..



+ خدایا! بگذر ازمون و کمک کن رسم گذشتن رو یاد بگیریم!


۰ نظر

قرینِ رحمت!


وقتی بابابزرگ فوت شد هیچ پیام تسلیتی خاطر من را تسلی نداد، هیچ کس برای تسلیت گفتن ذره ای خلاقیت از خودش به خرج نمیداد، دیالوگ ها تکراری بود و جماعت عزادار و جماعت شرکت کننده طوطی وار آنها را تکرار میکردند.

راستش من هم هیچ وقت در تسلیت گفتن آدم خوبی نبودم، همیشه به این فکر میکردم گیرم که بگویم " تسلیت عرض میکنم" او هم بگوید "زنده باشید، ممنون!" بعدش چه؟ مگر دردِ آن آدم کم میشود؟ مگر عزیزش بر میگردد؟ مگر با یک کلمه من قلب آن آدم عزادار تسلی میابد؟

"تسلیت عرض میکنم" جمله بی روح و کلیشه ای ست! اما نگفتن و سکوت هم ممکن است بی ادبی تلقی شود. نمیدانم چاره چیست اما کاش میشد یک جمله ی روح دارِ حال بهتر کنِ تسلی بخشِ جدید پیدا کرد..



+ با فاتحه ای، نذری، صلواتی، نشاندن لبخندی، عزیزانمان را دریابیم باشد که ما را دریابند روزگاری!


۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان