با همه ی بی سر و سامانی ام ..

اگه راهی نیستید یه سری از وسیله هاتون رو بدید به اطرافیانتون که دارن میرن.. مثلا کوله پشتی، کفش، تسبیح، پیکسل، پاوربانک ، چادر، عینک آفتابی، هر چی! یه چیز به درد بخور تو سفر!
یعنی "یاد و دعای اون ها" نه تنها حس حضور معنوی براتون ایجاد میکنه بلکه حس حضور جسمی هم بهتون میده! من امروز مثل همه روزای عادی رفتم دانشگاه و برگشتم، کوله پشتیمم از شنبه هفته پیش سبک تر بود! ولی الان.. 
وای! خیلی جذابه :))) خیلی! برم دم فرودگاهی ترمینالی جایی وایسم بقیه وسیله هامم بدم برن کربلا! اینطوری که پام درد میکنه احساس میکنم باید برم قرص جوشان و لیمو و پرتقال بخورم چون اصلا بعید نیست مبتلا به ویروس های سرماخوردگی عراقی بشم :)))
بذارید اگه بازم احساسش کردم به عنوان نتیجه جهانی همه جا اعلامش میکنم، الان میگم شاید جو گیریه یا خستگیم دلیل دیگه ای داره یا دچار توهم و اسکیزوفرنی شدم!


پ.ن: کی داره منو با خودش میبره؟
۰ نظر

اون رو بر وزن نیمرو :)

حالت خسته، بی حوصله، بدخلق، دلگرفته، پر استرس، بی اعصاب و داغدار آدم ها خیلی حالات عجیب و مهمیه که برای نزدیکان آدم ها به خصوص خانواده به وفور قابل مشاهده و مواجهه ست!

به شدت فکر میکنم آدم وقتی قراره با یه نفر یک عمر زندگی کنه حداقل باید یکبار اون آدم رو در این موقعیت ها ببینه، یا ازش بخواد کامل و صادق مدل رفتاریش در این موقعیت ها رو شرح بده .. گاهی خیلی با خودِ روال و خوشحالمون فرق داریم! خیلی خیلی خیلی زیااااد! و غالبا چون فقط حالِ خوب و خوشحالی و خوش برخوردی طرف مقابل رو میبینیم یدفه که با خُلقِ تنگ و روی ترش و عصبانی میبینیمش کلا به خودمون و انتخابمون شک میکنیم! فکر میکنیم این اصلا و ابدا اونی که قبل از زندگی نشون میداده نبوده! در حالی که دقیقا همون بوده، این اون روی سکه ست فقط..


خلاصه "اون روی" افراد رو سعی کنید ببینید، درباره ی "اون روشون" ازشون سوال کنید، درباره "اون روشون" تحقیق کنید، "اون روشون" رو امتحان کنید! و در نهایت اگه تحمل "اون روشون" رو با سی درصد شدتِ بیشتر داشتید برید سرِ زندگی! خواهشا!


پ.ن: متقابلا در مورد "اون روتون" هم باشون حرف بزنید صادقانه! اصلا یه وقت که حالتون بده برید بیرون ببینتتون با همون ریخت و قیافه! مهمه.. واقعا مهمه!


+ شاعر میگه" گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام! " .. دقیقا همین حال رو میگم! من همیشه وسط حالِ خیلی داغونم به این فکر میکنم که آیا انسانی در زمین میتونه در موقعیتی که خودمم برای خودم غیر قابل تحمل میشم تحملم کنه؟!  :|



۱ نظر

وقتی به خراب بودن اوضاع پی میبرید :|

امروز فهمیدم اینکه از "ریا نکردن" دچارِ "عُجب" نشیم چقدر سخت تر از اینه که ریا نکنیم :/


بیاید ریا کنیم اصلا! وقتی ریا میکنیم لااقل مغرور نمیشیم! بعدا حتی به خودمون میگیم: خاک بر سرت ! چقدر کوچیک و ریاکاری! خجالت بکش!

خیلی بهتر اینه که ریا نکنیم و فکر کنیم " واااااوووو! ما چقدر خوبیم که ریا نکردیم! ماشالااااا! بح بح! چه گمنام! چه مبارز با نفس .. چه سری چه دمی عجب پایی!"


وای واقعا خیلی حقیقتِ سهمگینی بود :|  خدایا بابتِ ریاهایی که نکردیم و به خاطرش مغرور شدیم مارو ببخش .. :(

۲ نظر

خانوم های عزیز!

اینکه خودمون رو دوست داشته باشیم و سلامت جسمی و روحیمون برامون اهمیت داشته باشه لوس بودن نیست و خیلی با لوس بودن فرق داره، فلذا خودتون رو خیلی خیلی زیاد دوست داشته باشید اما لوس نباشید :)


پ.ن: لوس هم خواستید باشید، هیچ اشکالی نداره! اصلا باید یه مقداری لوس هم باشید! ولی لوس بودنتون رو پیش هر آدمی و تو هر موقعیتی نباید بروز بدید :|

مثلا تو دانشگاه! مثلا تو فضای مجازی! هرجایی جز بین دوستان و محارمتون اصلا جاش نیست.. و چقدرم بده.. خیلی!


۱ نظر

بگفتا من گِلی ناچیز.. هستم!


عرفانِ نظر آهاری یه کتاب داره اسمش هست : من هشتمینِ آن هفت نفرم!

این قصه ش بر میگرده به سگِ اصحابِ کهف! از زبونِ ایشونه!

من هر وقت میخوام در یک جمع حقیقی_ مجازی شرکت کنم با خودم فکر میکنم یعنی من چندمینِ آن چند نفرم؟

میخواستم بگم الان من بیست و هشتمینِ آن بیست و هفت نفرم، باشد که بعد ها در وصفم بگن : پیِ نیکان گرفت و مردم شد..


پ.ن با قرابت معنایی: آدم بودن در اسلام آن است که با حفظ اصول بقیه را از خود آدم تر بدانیم :)

از بیو اینستاگرامِ "آقایِ هیچ!"

پدر! مادر! شما متهمید..

الان با هر کدوم از بچه ها که کار ازدواجشون لنگ مونده حرف میزنم مشکلشون اینه که: خودمون اوکی ایم ولی خانواده هامون یه سری بهانه ها میارن.. از یه سری شرایط حرف میزنن که برای ما مهم نیست ولی برای اونا چرا!

ضمن احترام به دقت نظر های پدر و مادر های بزرگوار ! فکر میکنم این دقت نظرشون دیگه در بسیاری از موارد تبدیل شده به اعمال سلیقه شخصی! دیگه تفاوت سنی و رشته تحصیلی و قیافه و تیپ و هیکل و تعداد خواهران و برادرانِ طرف چیزی نیست که شما اگه نپسندید بخواید اجازه ازدواج ندید! مگه شما میخواید باش ازدواج کنید آخه؟ :)))

[ بچه هاتون اگه میخواستن با قانون ها و چهارچوب ها و سلایق شما به زندگیشون ادامه بدن در خیلی از موارد اصلا ازدواج نمیکردن! اکثرا دارن ازدواج میکنن که زودتر زندگی رو با چهارچوب های مشابه با چهارچوب ها و جهان بینی و سلیقه خودشون ادامه بدن.. ]

احساس میکنم افتادیم تو یه سیکل معیوب که مادر و پدر هایِ مادر و پدرهامون چون خیلی تو ازدواجشون دخالت کردن و نظر دادن، الان پدر و مادرامون میخوان سلایق شخصیشون راجع به ازدواج رو در انتخاب همسر بچه هاشون اعمال کنن! :|

خب شما به بزرگواری خودتون ببخشید که مادر و پدرتون نذاشتن با سلیقه خودتون ازدواج کنید! کار اشتباهِ اونا رو چرا تکرار میکنید شما؟


پ.ن: خب امیدوارم خدا من رو جزو این مادر ها قرار نده :) اگه داشتم برای فندق هام دلایل مزخرف و سلیقه ای میاوردم برای ازدواج نکردن با کسی که دوسشون دارن، این متنمو بزنید تو سرم لطفا.. ( البته من فکر نمیکنم انقدر عمر کنم که کار به اینجاها بکشه، ولی به نامادری بچه هام بگید وصیت مادرشونه که دخالتِ بیخودی نکنید تو ازدواجشون.. صرفا در حد راهنمایی و مشورت! )

باگ های نفرت انگیز

بعد از نماز رفتم اتاق بیست و دو، اتاق علما و شهدا، نشستم یه گوشه، پشت سرم یه پسری اومد داخل اتاق، شلوار نخی سبز پوشیده بود، جیباشو نشمردم ولی فکر کنم بش میگفتن شیش جیبه با لباس مشکی، چفیه رو شونه، تا اومد نگاهش افتاد به بچه کوچولوهایی که اونجا می‌دویدن، انگار ذوق کرد، دست کشید رو سرشون، دست کرد تو جیبش دو تا خرما داد به بچه ها ( از این خرما خشک و سفتن :/ اسمشونو نمیدونم!)
بعد یه عکس شهید از جیبش در آورد، گذاشت جلوش، بچه ها میومدن پیشش هی بهشون ابراز لطف و محبت میکرد، بعد یدفه شروع کرد یه چیز نوحه طوری رو زمزمه کرد! من فاتحه م رو خوندم داشتم میرفتم.. یه دختر بچه هشت _ نُه ساله اونجا بود، چادرش افتاده بود رو شونه ش، اومد بلند شد که بره چادرش رو رو سرش درست کرد! یدفه پسر شلوار سبزه گفت: آفرین، چادرت رو بکش رو سرت!
ناراحت شدم، اون بچه حجابش کامل بود، به اون آقا هم هیچ ربطی نداشت چادرش افتاده باشه رو شونه ش یا رو سرش! (همیشه به آدم هایی که از خدا پیغمبر هم خدا و پیغمبر تر میشن و گیر الکی میدن حس بدی دارم، به نظرم یه باگ های عمیقی تو وجودشون دارن که برای پنهان کردن و پوشوندن اون مکانیسم دفاعیشون به این صورته که خودشون رو خیلی علیه السلام نشون بدم! )
پا شدم رفتم بیرون، نشستم جلوی اتاقک و کفشم رو پوشیدم، دیدم تشریف آورد بیرون، باز چندتا بچه دید ذوق کرد.. گفت وای چقدر فرشته اینجاست! یه همچین حرفی!
تو دلم گفتم ملت چه بانمک شدن :|
پاشدم از در حرم رفتم بیرون، البته چون فضا خیلی مناسب عکاسی بود، جلوی در چندتا عکس گرفتم! فک کنم پنج دقیقه طول کشید، بعد اومدم بیرون..‌ راه افتادم به سمت ایستگاه اتوبوس! یدفه دیدم یکی جلوم داره دنبال یه بچه ای میدوه براش شکلک در میاره! دیدم عه! شلوار سبزه س! گفتم خب دیگه! ملک الموته! با این سر و شکل اومده روحم رو قبض کنه! خیلی ریز یرمو انداختم پایین و رد شدم یدفه احساس کردم کنارمه! خیلی ترسناک بود! بی مقدمه گفت: ببخشید دوس دارید خادم شهدا بشید؟ گفتم: خادمِ شهدا؟ گفت: بله راهیان نور.. شلمچه!پیش خودم گفتم چرا حرف اصلیشو نمیزنه؟ هی میره به حاشیه! یدفه بگه وقت رفتنه دیگه! گفتم راهِ خادم شدن رو بلدم! ممنون!
گفت ببینید ما یه سری برنامه ها داریم.. تشریف بیارید بهتون بگم، رفت یه گوشه! ترسیدم! ولی خب گفتم از طرف ملک الموت نیست دیگه! از این موسسه های سیره شهدان، تبلیغ کاراشونو میکنن..
گفتم بله؟ گفت ببینید ما یه سری برنامه ها داریم، آموزش روایت گری برا شهدا، اردوهای راهیان نور! روایتگری که میدونید چیه؟ حاج حسین یکتا رو میشناسید؟ من شاگردشونم! میتونم بهتون روایت گری شهدا رو یاد بدم! بفرستمتون با کاروان های راهیان نور راویشون بشید.. شماره م رو بزنید لطفا!
دیگه فهمیدم چه خبره! خیلی محکم گفتم حاج حسین رو میشناسم، خودم میتونم کلاسای روایت گری رو شرکت کنم. نیازی نیست.. و راه افتادم! از پشت سرم گفت مبحث شهدای گمنام چی پس؟ شماره م رو بزنید! گفتم من نیازی نمیبینم! با تندترین سرعت ممکن قدم بر میداشتم، فقط هی صداشو میشنیدم از پشت سرم که هی میگفت صبر کنید! حالا شماره م رو بزنید.. حالا شماره م رو بزنید!
تا چند دقیقه حتی میترسیدم برگردم و ببینم پشت سرم هست یا نه!
برگشتم، نبود، ترسم رفت، تازه عمق فاجعه رو فهمیدم! حالم بد شد.. حال دلم بد شد، حس میکردم قلبم تو دلم مچاله شده.. آخه با اسمِ شهدا! به اسم روایتگری شهدا! با نماد شهدا؟
اون موقع انقدر تو شوک بودم که باورم نمیشد! احساس میکنم خیلی اسلام رحمانی طور باش رفتار کردم! کاش اونجا بش میگفتم آخه تو چی تو مغزت میگذره؟ چطور خجالت نکشیدی؟ چطور روت شد؟ من داد زدن بلد نیستم ولی کاش تلاش میکردم داد بزنم، اصلا کاش شماره ش رو میگرفتم و میدادم به بابام، یا اصلا میفرستادم برای دختر حاج حسین که به باباش بگه این شاگردای بی آبروش رو جمع کنه..
چندین ساعت گذشته از این اتفاق ، دلم مچاله مونده.. یه حال تلخ، شایدم کثیف، شبیه لجنی که میچسبه به دیواره های استخر، چسبیده به دیواره های دلم..
دارم تلاش میکنم قضاوتش نکنم! مثلا بگم آره! قصدش واقعا جذب خادم الشهدا بوده! ولی متاسفانه هیچ جوره معقول نیست که دنبال دختر مردم یواشکی راه بیفتی که خادم الشهدا جذب کنی؟ خب اون خادمی بخوره تو فرق سر ما ! چی بگم؟ چی بگم؟ چی بگم؟

امشب شب روضه حضرت رقیه بود.. دلم شکسته بود از این اتفاق بد.. گفتم بابا! منم مثل دخترتون.. دخترتون رو اذیت کردن امشب..دختر یتیمتون رو اذیت کردن امشب.. منم امشب خیلی ترسیدم بابا..

من دلم نمیخواد بلایی سر کسی بیاد، من فقط از زشتی و تهوع آمیز بودن این اتفاق دلم مچاله مونده هنوز .. کاش به فریادمون برسن..


پ.ن: خدایا! حتی حتی حتی حتی اگه قراره یه روزی آدم خیلی فاسق و چرک و تهوع برانگیزی بشیم، کمک کن با اسم تو و خوبان تو و نمادهای عزیزانِ تو اینطوری نشیم! ظاهرمون هم شبیه تو نباشه.. نذار ما با اسم دین تو ، به دین تو ضربه بزنیم.. بذار بفهمن ما از تو نیستیم.. نذار ما اسمت رو بد کنیم. همین!

+ من قبلا فکر میکردم بی شرفی، بی شعوری، بی شرمی، بی غیرتی، بی بخاری و همه ی "بی" های دنیا یه حد و اندازه ای داره.. مثل اینکه نداره.. بعضیا نه دین دارن، نه آزاده ن.. نه هیچی!

۱ نظر

حاج محمود، سید مرتضا، هنر برای خدا، احتمال اثر و چیزهای دیگر

ولی به محمود کریمی باید جایزه بدیم بابت جسارت و خلاقیت هر ساله ش در نحوه ی اجرا!

فارغ از اینکه هر کدوم خوبن یا نه.. به نظرم جرئت میخواد اجرای این خلاقیت ها! امسال دیگه عینِ متنِ کتابِ فتحِ خونِ شهید آوینی رو میخوندن و مردم سینه میزدن! ولی حتی به متن کتاب فتح خون هم لحن و آهنگ داده بودن :)

هوش موسیقیایی شون به نظرم عالیه! عالی.. و باید ازشون بخوایم خیلی جدی بیان این تجربه هاشون رو مکتوب کنن یا با اهل فن به اشتراک بذارن در زمینه موسیقی شعر هیئت! تجربه گسترده ای دارن.. 


پ.ن: شهید آوینی وقتی داشت فتح خون رو مینوشت نمیدونست یه روزی قراره توسط فلان مداح برای فلان جمعیت اجرا بشه! برای خدا نوشت و رفت! البته که مخاطب شناسی کرده بود ..

ولی انقدر گیرِ این نبود که حالا چند نفر قراره بخونن؟ به چاپ چندم قراره برسه؟ برای خریدش قراره صف ببندن؟

نه.. نوشت و رفت! حتی دو فصل آخرش مونده بود که به شهادت رسیدن..

نکته ش اینه: شما کاری رو که برای خدا انجام بدی ، خدا هر طوری صلاح بدونه برات رونمایی میکنه و نشرش میده! حتی چندین سال نوری بعد از رفتنت.. ولی اگه برای خدا نباشه، خودت رو هم بکشی از جهت تبلیغات و پخش و فروش و این حرف ها! بازم این اتفاق نمیفته! حتی اگه زنگ در تک تک خونه های عالم رو بزنی و یکی یکی از کتابت بهشون هدیه بدی و حتی اگه همه شون هم مجبور کنی بخونن بازم اثر خاصی نمیگیرن!

چرا؟ چون که " لا موثر فی الوجود الا الله" ..

همینو بفهمیم حله ..

۰ نظر

کل شیء یرجع الی اصله

دارم برای ورودی جدید هامون یه مطلب از سوتی های روز اول دانشگاه مینویسم یاد ترم اولی بودنم افتادم.. (پیر شدیم!)

من روزای اول وقتی میرسیدم به دانشکده مون و میدیدم سر درش نوشته "دانشکده علوم انسانی" بغضم میگرفت! بغض از شادی و شعف!

یکی از درس هامون اون ترم مبانی جامعه شناسی بود، رفرنس مون هم کتاب بروس کوئن! من خیلی دختر خوبی بودم! _هنوزم هستم_ هر درسی استاد میگفت میرفتم از روی رفرنس میخوندم همون هفته! و وقتی بروس کوئن میخوندم اشک میریختم! مث ابرای باهار!

شاید براتون خنده دار باشه.. واقعا بروس که دیگه گریه نداره! ولی برای آدمی که رشته دبیرستانش تجربی بوده و فکر و ذکرش انسانی، اونم تو مدرسه ای که اکثر بچه ها غرق شدن تو دریای تست های بی خاصیت و جز درس به هیچی فکر نمیکنن، اینکه بعد از سه سال برسه به فکر و ذکرش خیلی خوشحال کننده و جذاب و دل انگیزه! انگار بچه تون رو بعد از سه سال پیدا کرده باشید!

فقط میخواستم مجددا نعمت های خدارو به خودم یادآوری کنم و خداروشکر کنم که اومدم تو ریل خودم،ریلی که واقعا دوسش دارم!


پ.ن: چقدر سخت بود! و گذشت.. چقدر سخته! و میگذره.. اتفاقا اون روزم داشتم میرفتم سر کلاس جامعه :)

۱ نظر

عمو زنجیر باف عزیز! هوای حلقه های کوچکت را داشته باش!

اول اینکه صبحا که از خواب پا میشید بگید "ای صبحِ امید یا اباعبدلله (ع) !" ، بعد هم سلام کنید خدمتشون!

حدود دو سال پیش (کمتر) یه روز خیلی کسل کننده سر کلاس این جمله رو دیدم و حال و روزم عوض شد! دیگه مشتری ش شدم تا الان :)

اول اینکه یادمون میاد یه امام حسینی داریم که هوامون رو داره و این میتونه خیلی خوبمون کنه! دوم هم اینکه وقتی به امام حسین (ع) سلام میکنیم ، امام هم به ما سلام میکنن.. چی جذاب تر از این؟

البته شما با هر عبارتی دوست دارید میتونید امام (ع) رو خطاب کنید.. من دوست دارم صبح ها اینطور صداشون کنم.


دو اینکه پیرو مطلب دیشب .. من یه سری قاعده تو زندگیم دارم که جایی نخوندم، فقط لمسش کردم، تجربه ش کردم، نمیدونم چقدر درست و غلطن.. نمیدونم کجا و برای چه آدمایی صدق میکنن و کجا نه.. ولی هنوز اونقدر خطا ازشون ندیدم که بخوام نادیده شون بگیرم یا بذارمشون کنار ..

یکیش اینه که به شدت فکر میکنم کل عالم هستی رساناست! آدما، حیوون ها، گل ها، درخت ها، رودخونه ها، همه چی! فکر کنید هر کدوم یه حلقه ن از یه زنجیر خیلی بلند..

فلذا اینطوریه که اگه مثلا یه درخت تو یه جزیره دور افتاده ای آتیش بگیره اگه تو زنجیره باشید و خودتون رو از عالم هستی جدا نکرده باشید باید دردتون بگیره .. 

ولی میزان و شدت این احساستون رو فاصله شما با اون حلقه زنجیر مشخص میکنه! 

مثلا مامان ها چون به حلقه ی بچه هاشون وصلِ وصلن بدون هیچ حرفی میفهمن یه اتفاقی افتاده! میفهمن بچه شون ناخوشه! حتی اگه با حال ناخوش برید جلوشون رقص و پایکوبی کنید بازم میفهمن! چون حلقه ها رسانان! محبت رو، غم رو، شادی رو، تنفر رو .. همه چی رو منتقل میکنن! 

خب از دیشب که اعلام کردم بگید چی شده یه چیزایی گفتن که فهمیدم بخاطر چنتا حلقه های دور و برمه! مثلا فهمیدم عموم انقدر درد داشته که بهش مورفین زدن :(

و خب چند تن دیگر از دوستان .. 


همین دیگه.. میخواستم بگم عالمِ هستی شعور داره، انقدر که تسبیح گویِ خداست، در ضمن رسانا هم هست، حداقل مراقب خودمون و اطرافیانمون باشیم تا زنجیره رو به نابودی نرفته! :)



۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان