باگ های نفرت انگیز

بعد از نماز رفتم اتاق بیست و دو، اتاق علما و شهدا، نشستم یه گوشه، پشت سرم یه پسری اومد داخل اتاق، شلوار نخی سبز پوشیده بود، جیباشو نشمردم ولی فکر کنم بش میگفتن شیش جیبه با لباس مشکی، چفیه رو شونه، تا اومد نگاهش افتاد به بچه کوچولوهایی که اونجا می‌دویدن، انگار ذوق کرد، دست کشید رو سرشون، دست کرد تو جیبش دو تا خرما داد به بچه ها ( از این خرما خشک و سفتن :/ اسمشونو نمیدونم!)
بعد یه عکس شهید از جیبش در آورد، گذاشت جلوش، بچه ها میومدن پیشش هی بهشون ابراز لطف و محبت میکرد، بعد یدفه شروع کرد یه چیز نوحه طوری رو زمزمه کرد! من فاتحه م رو خوندم داشتم میرفتم.. یه دختر بچه هشت _ نُه ساله اونجا بود، چادرش افتاده بود رو شونه ش، اومد بلند شد که بره چادرش رو رو سرش درست کرد! یدفه پسر شلوار سبزه گفت: آفرین، چادرت رو بکش رو سرت!
ناراحت شدم، اون بچه حجابش کامل بود، به اون آقا هم هیچ ربطی نداشت چادرش افتاده باشه رو شونه ش یا رو سرش! (همیشه به آدم هایی که از خدا پیغمبر هم خدا و پیغمبر تر میشن و گیر الکی میدن حس بدی دارم، به نظرم یه باگ های عمیقی تو وجودشون دارن که برای پنهان کردن و پوشوندن اون مکانیسم دفاعیشون به این صورته که خودشون رو خیلی علیه السلام نشون بدم! )
پا شدم رفتم بیرون، نشستم جلوی اتاقک و کفشم رو پوشیدم، دیدم تشریف آورد بیرون، باز چندتا بچه دید ذوق کرد.. گفت وای چقدر فرشته اینجاست! یه همچین حرفی!
تو دلم گفتم ملت چه بانمک شدن :|
پاشدم از در حرم رفتم بیرون، البته چون فضا خیلی مناسب عکاسی بود، جلوی در چندتا عکس گرفتم! فک کنم پنج دقیقه طول کشید، بعد اومدم بیرون..‌ راه افتادم به سمت ایستگاه اتوبوس! یدفه دیدم یکی جلوم داره دنبال یه بچه ای میدوه براش شکلک در میاره! دیدم عه! شلوار سبزه س! گفتم خب دیگه! ملک الموته! با این سر و شکل اومده روحم رو قبض کنه! خیلی ریز یرمو انداختم پایین و رد شدم یدفه احساس کردم کنارمه! خیلی ترسناک بود! بی مقدمه گفت: ببخشید دوس دارید خادم شهدا بشید؟ گفتم: خادمِ شهدا؟ گفت: بله راهیان نور.. شلمچه!پیش خودم گفتم چرا حرف اصلیشو نمیزنه؟ هی میره به حاشیه! یدفه بگه وقت رفتنه دیگه! گفتم راهِ خادم شدن رو بلدم! ممنون!
گفت ببینید ما یه سری برنامه ها داریم.. تشریف بیارید بهتون بگم، رفت یه گوشه! ترسیدم! ولی خب گفتم از طرف ملک الموت نیست دیگه! از این موسسه های سیره شهدان، تبلیغ کاراشونو میکنن..
گفتم بله؟ گفت ببینید ما یه سری برنامه ها داریم، آموزش روایت گری برا شهدا، اردوهای راهیان نور! روایتگری که میدونید چیه؟ حاج حسین یکتا رو میشناسید؟ من شاگردشونم! میتونم بهتون روایت گری شهدا رو یاد بدم! بفرستمتون با کاروان های راهیان نور راویشون بشید.. شماره م رو بزنید لطفا!
دیگه فهمیدم چه خبره! خیلی محکم گفتم حاج حسین رو میشناسم، خودم میتونم کلاسای روایت گری رو شرکت کنم. نیازی نیست.. و راه افتادم! از پشت سرم گفت مبحث شهدای گمنام چی پس؟ شماره م رو بزنید! گفتم من نیازی نمیبینم! با تندترین سرعت ممکن قدم بر میداشتم، فقط هی صداشو میشنیدم از پشت سرم که هی میگفت صبر کنید! حالا شماره م رو بزنید.. حالا شماره م رو بزنید!
تا چند دقیقه حتی میترسیدم برگردم و ببینم پشت سرم هست یا نه!
برگشتم، نبود، ترسم رفت، تازه عمق فاجعه رو فهمیدم! حالم بد شد.. حال دلم بد شد، حس میکردم قلبم تو دلم مچاله شده.. آخه با اسمِ شهدا! به اسم روایتگری شهدا! با نماد شهدا؟
اون موقع انقدر تو شوک بودم که باورم نمیشد! احساس میکنم خیلی اسلام رحمانی طور باش رفتار کردم! کاش اونجا بش میگفتم آخه تو چی تو مغزت میگذره؟ چطور خجالت نکشیدی؟ چطور روت شد؟ من داد زدن بلد نیستم ولی کاش تلاش میکردم داد بزنم، اصلا کاش شماره ش رو میگرفتم و میدادم به بابام، یا اصلا میفرستادم برای دختر حاج حسین که به باباش بگه این شاگردای بی آبروش رو جمع کنه..
چندین ساعت گذشته از این اتفاق ، دلم مچاله مونده.. یه حال تلخ، شایدم کثیف، شبیه لجنی که میچسبه به دیواره های استخر، چسبیده به دیواره های دلم..
دارم تلاش میکنم قضاوتش نکنم! مثلا بگم آره! قصدش واقعا جذب خادم الشهدا بوده! ولی متاسفانه هیچ جوره معقول نیست که دنبال دختر مردم یواشکی راه بیفتی که خادم الشهدا جذب کنی؟ خب اون خادمی بخوره تو فرق سر ما ! چی بگم؟ چی بگم؟ چی بگم؟

امشب شب روضه حضرت رقیه بود.. دلم شکسته بود از این اتفاق بد.. گفتم بابا! منم مثل دخترتون.. دخترتون رو اذیت کردن امشب..دختر یتیمتون رو اذیت کردن امشب.. منم امشب خیلی ترسیدم بابا..

من دلم نمیخواد بلایی سر کسی بیاد، من فقط از زشتی و تهوع آمیز بودن این اتفاق دلم مچاله مونده هنوز .. کاش به فریادمون برسن..


پ.ن: خدایا! حتی حتی حتی حتی اگه قراره یه روزی آدم خیلی فاسق و چرک و تهوع برانگیزی بشیم، کمک کن با اسم تو و خوبان تو و نمادهای عزیزانِ تو اینطوری نشیم! ظاهرمون هم شبیه تو نباشه.. نذار ما با اسم دین تو ، به دین تو ضربه بزنیم.. بذار بفهمن ما از تو نیستیم.. نذار ما اسمت رو بد کنیم. همین!

+ من قبلا فکر میکردم بی شرفی، بی شعوری، بی شرمی، بی غیرتی، بی بخاری و همه ی "بی" های دنیا یه حد و اندازه ای داره.. مثل اینکه نداره.. بعضیا نه دین دارن، نه آزاده ن.. نه هیچی!

خدا کنه اگه بد شدیم، بریم زندیق بشیم فحش بدیم به خدا و پیغمبر . . . منافق نشیم!


مثبت بینانه اش : اینکه اینجور چیزا اونقدر ارزش هست برای خیلیا که آدم های نااهلش واسه کارای خودشون از این روش ها استفاده کنند . . . اصلا وجود نفاق تو جامعه یعنی اینکه دین ارزشه

منفی بینانه اش : قم هم عجیب و ترسناکه به نوبه خودش 😑

غیر از قسمت فحش، الهی آمین!

تا حالا از این زاویه به نفاق نگاه نکرده بودم که ارزشه! ممنون که نگاهم رو وسعت دادید.


هر شهری معایب و محاسن خودش رو داره.. من به این شهر و بعضی طیف های مذهبیش نقد هم دارم قطعا. لکن همونطور که مستحضرید اگه بخوایم هر صفت خوب یا بدی رو به شهری نسبت بدیم هیچ وقت نمیتونیم با رفتار اشتباه یا حتی رفتار خیلی خوب یک نفر این برچسب رو به کل مردم شهر بزنیم! باید به وفور دیده بشه..
من در این بیست سال این اولین بار بود که چنین اتفاق زشتی می افتاد و امیدوارم آخرینش هم بوده باشه.. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان