شیوه ی درمان: مواجه سازیِ ناگهانی

من فوبیِ روی تخته نوشتن دارم.. فکر کنم از دبیرستان کسبش کردم! از بس که تا شروع کردم به نوشتن گفتن چه خط بچه گونه ای :) و خندیدن! حتی یادمه سر کلاس فیزیک بود اولین بار..


حالا ناگزیرم از نوشتن روی تخته! هر چند تا جایی که میتونم دارم از نوشتن اجتناب میکنم و این رو بچه ها هم کم کم دارن میفهمن.. باید خودمو بندازم تو دل فوبی م! باید بهش غلبه کنم و بنویسم.. هر چقدر هم بد خط و بچه گانه.. باید معلمشون رو همینطور که هست بپذیرن دیگه! 


اینجا ثبت میکنم که نتونم خودمو بپیچونم:

چهارشنبه! روی تخته ی همممه ی کلاس ها باید بنویسم! مفصل..

چقدر تا انفجار این بمب ساعتی مونده؟

گاهی چه مرزِ کمرنگیه بین حماقت و فداکاری!


پ.ن: خدایا من رو نامرد نخواه! ضعیف هم.

یا معینی عند مفزعی*

خداجان سلام! امیدوارم حال شما خوب باشد، حال بنده حقیر که تعریف چندانی ندارد..

اینجانب از شما درخواست دارم که باعثان و بانیان این حال را مورد ببخش و آمرزش خود قرار بدهی لکن لطفا در حین بخشش و آمرزش یک ضربه خدایانه هم بنواز در گوششان تا دل من هم خنک شود! 

مرسی :)


یاعلی



* یا صریخ المستصریخین.. یا قاصم الجبارین حتی :)

۰ نظر

۱۳۹۷/۷/۶

برای اینکه یادم بمونه تلخ ترین شعرِ عمرم تا این لحظه رو چه روزی و برای چی و با چه حال و هوایی گفتم :)


پ.ن: ما کجاییم در این بحرِ تفکر تو کجایی؟

۰ نظر

میمِ شکرگزار و خشنود :)

یک.

دیشب غمگین بودم و فکرم پر بود از درگیری های ریز و درشت. داشتم به این فکر میکردم که باید مثل یک معلم خوب همه ی فکر های مشوش م را بگذارم پشت در کلاس و بروم داخل. و فکر کردم نکند انقدرها معلم خوبی نباشم.

ظهر که از اتوبوس پیاده شدم ناگهان یاد دیشب افتادم، یاد نگرانی ام برای بردن غم ها سر کلاس! دیدم اصلا همه چیز راهمان اول صبح با دیدن شاگردم در اتوبوس فراموش کرده بودم! نیازی به تلاش من نبود؛

حالا هم دیگر نه غمی بود، نه فکر مشوشی..


حافظ یک جایی از دیوانش میگوید:

سَمَن بویان، غبارِ غم چو بنشینند ، بنشانند 


همین، دقیقا همین! بنشانند! :)


دو.

امروز، سر کلاس نهم، وقتی زنگ خورد، یکدفعه یکی از آن پنج نفر از ته کلاس گفت: خانوم ممنون! خیلی خوب بود!

بعد یک نفر از جلوی کلاس با تعجب برگشت و گفت: وای! باورم نمیشه! یلدا تا حالا تو عمرش از هیچ کلاسی تعریف نکرده بود.. دیگه ببینید کلاستون چی بوده!


چه بگویم از حسِ آن لحظه؟ :) خستگی همه ی طرح درس نوشتن ها، تابستان کلاس معلمانه رفتن ها و حتی کلی از خستگی های نامربوط به معلمی هم رفع شد!

۱ نظر

یا انیس من لا انیس له

به خاطر تمام سینماهایی که تنها رفتم، خش خش برگ های زیر پایم که تنها شنیدم، شمع هایی که تنها فوت کردم، اشک هایی که تنها ریختم، غصه هایی که تنها بر دوش کشیدم، چیزهای جذابی که در خیابان تنها دیدم و خندیدم، فلافل هایی که تنها خوردم، فال هایی که تنها گرفتم، شب های طولانی پائیز را که تنها گذراندم، جاده هایی که تنها به عبورشان زل زدم، ابرهایی که تنها از شیشه های کوچک هواپیما دیدم، نماز های شکسته ای را که در ایستگاه های بین راهی راه آهن تنها خواندم، نمایشگاه هایی که تنها رفتم، باران هایی که تنها به صورتم خورد و همه ی تنهایی های دیگرم ... :)



پ.ن: اول و آخر و وسطش قراره تنها باشیم خدایا! نه؟

خوبه .. من تنهایی رو دوست دارم! ولی بعضی وقتا شبیه الان به اندازه تمام تنها بودن های عمرم دلگیرم و خسته و خسته و خسته! فک کنم ویروسِ مخصوص پائیز باشه و اوایل بهار! 

۱ نظر

روز اول/ قسمت دوم

 نیم ساعت تا رفتن به اردو تایم داشتیم و رفتم سر کلاس نهم که تو ذهنم سخت ترین کلاس ممکن بود و هست! همون قورباغه ای که باید قورتش بدم. 

در بدو ورود گفتن: خانوم! اصلا خوشمون نمیاد از معرفی کردن! هر معلمی میاد باید خودمون رو معرفی کنیم، بیایم بیرون از این رسم مسخره! گفتم آره خب منم چند روز اول مدرسه همش اعصابم خورد میشد از این فرآیند تکراری! ولی الان که اینجا وایسادم به معلمامون حق میدم که دلشون میخواسته مارو بشناسن! (نگفتم لعنتیا! من چند سال از زندگیم رو منتظر این لحظه م که اسم شاگردام رو بشنوم از زبون خودشون! بعد میگید بیاید این فرایند خسته کننده رو رها کنیم؟)


خلاصه به اسم اکتفا کردن! بعد گیر دادن که خانوم چند سالتونه؟ :) منم پیچوندمشون! ولی یکم از خاطرات و خطرات baby face بودن گفتم براشون، از جمله "خانومتون کجاست؟" مادر مدرسه و "عمو جان کجا پیاده میشی؟" راننده های تاکسی و خندیدیم!
یکم از رابطه شون با ادبیات و نگارش پرسیدم و از رشته ای که سال دیگه میخوان برن.. واقعا جالب بود و باعث افتخار بود که نصف بیشتر میخواستن برن انسانی، چند نفر هنر و سه نفر روی هم تجربی و ریاضی! حتی درباره آینده شغلیشون هم گفتن! گفتم : واقعا هیچ کس دلش نمیخواد معلم بشه؟ همه یک صدا گفتن: نه! پرسیدم چرا؟ گفتن چون که خودمون داریم میبینیم چه بلایی سر معلمامون میاریم! 

میبینید چقدر شاگردام صادقن؟ گفتم: پس تا آخر سال قراره پیر بشم! دیگه راننده تاکسیا بهم نمیگن " عمو جون!" ، گفتن: آره! برا شما خوب میشه :)))


اما اصلی ترین مسئله ای که روز اول بهش بر خوردم این بود:

پنج تا شاگرد دارم که بعد از دو دقیقه فهمیدم از همونان که معلما رو به خاک و خون میکشن! بله.. تهِ کلاس نشین ها! یه اکیپن که ظاهرشون، مدل حرف زدنشون و شیوه رفتارشون با باقی کلاس فرق داره.
خب در تمام مدت گپ زدن با بچه ها اینا داشتن با خودشون حرف میزدن مگر در زمانی که ازشون سوال میپرسیدم! :/
تقریبا در تمام طول اردو تا آخر شب داشتم به #این_پنج_نفر و رویکرد رفتاری ای که باید باشون داشته باشم فکر میکردم.
توی اردو اکیپی جدای از همه یه گوشه دنجی پیدا کرده بودن و حرف میزدن، موقع پایین اومدن از سراشیبی هم دست به دست هم داده بودن و میدویدن و جیغ میزدن! ماشین ها از رو به رو میومدن و خیلی خطرناک بود! خیلی!
بلند گفتم : مراقب باشید دخترا!
چندتا از بچه های خانوم و آرومِ نهم که کنارم بودن گفتن: اینا کلا همینطورین خانوم.. گفتم: سر همه کلاسا؟ گفتن: اوهوم! گفتم : خب معلمای دیگه چطور باشون رفتار میکنن؟ گفتن: اول صبورن، بعد عصبی میشن! ولی هیچ گونه تنبیهی روشون اثر نداشته! گفتم : به نظر شما باید چکار کرد؟ گفتن: کاری نمیشه کرد که.. باید ولشون کنید هر کاری خواستن انجام بدن!


خب رگِ روانشناسی تربیتی م زده بالا! و به شدت احساس میکنم الان وظیفمه که یه کاری بکنم براشون، به شدت دلم میخواد قلق شون رو کشف کنم! حس میکنم درک نشدن، حس مطرود بودن از سمت معلم ها و بچه ها رو دارن یا.. واقعا هنوز نمیدونم چی! اصلا نمیدونم باشون چطور رفتار کنم! چقدر توجه؟ چقدر بی توجهی؟ چقدر تذکر؟ یه تایمی میخوام برای کشف کردن دنیاشون، که از همون دنیا بتونم رفتارهاشون رو رصد و تحلیل کنم. فعلا تنها چیزی که هی دارم به خودم میگم اینه که : به صبور بودنت ادامه بده!

پناه میبرم به خدا ! از لبریز شدنِ کاسه ی صبر، سرِ کلاس! که نقطه ی در هم شکستن و بی ارزش شدن یه معلم در چشم دانش آموزاست! حتی اگه به ظاهر ساکت بشن برای چندین دقیقه..

چیزی که واضح و مبرهنه اینه که : معلمِ چهار تا بچه ی آروم و سر به راه و حرف گوش کن بودن که ذوقی نداره! مهم اینه که بچه های یکم بدقلق رو سر کلاس فعال کنیم و اتفاق خوبه ی زندگیشون باشیم! نه اینکه یکی مثل همه اونایی که اومدن و رفتن و درکشون نکردن و هزارتا برچسب بهشون چسبوندن..

برامون دعا کنید. لطفا و اگه تجربه مواجهه با این طور شاگردها رو دارید بگید ازشون.. از رفتار صحیح و غلط باهاشون!

پ.ن : به نظرتون اینکه بچه ها پیج اینستا و شماره تلفن معلم رو داشته باشن درسته؟ پیج رو که اصلا موافق نیستم در طول سال تحصیلی داشته باشن .. شماره رو اما نمیدونم! شاید اگه فقط نماینده کلاس داشته باشه کافی باشه . 


الان یه عااالمه نمیدونمِ معلمانه دارم، برم از خانوم اجتماعی بپرسم، انقدر بپرسم که بلاکم کنه :))

۲ نظر

ت ی دو نقطه، ف ی یه نقطه

خدایا باورم نمیشه تو جهنمت بخواد از بعضی روزای این دنیا سخت تر بگذره به ما :)

۰ نظر

بچه مچه‌گان


+ به این شاگردات بگو " دیر اومدن نخوان زود برن!"

_ ینی چی؟

+ همین که میگم! کم مونده به چار تا بچه مچه هم بخوام حسودی کنم!



پ.ن: بامزه ترین ریپلی استوری امروز :) رفیقمه.. یکم روم یه حسِ شِبهِ غیرت داره فقط! که درکش نمیکنم :) :| 

۰ نظر

روز اول/ قسمت اول

امروز واقعا روز قشنگ و جذابی بود برای من، یعنی شاید بتونم بگم جزو تاپ تنِ روزهای جذاب و شیرین عمرم بود!

صبح بعد از نماز خوابم نبرد! آماده شدم و نشستم سر سفره! بابا تا نگاهش بهم افتاد گفت : احوالِ خانوم معلم!؟

اینکه بابا خوشحاله از یکی از کارهای من و به قدری خوشحاله که رضایتش رو ابراز میکنه برام ارزشمنده! ازش قدرت میگیرم. و از اینکه بالاخره یه جایی از زندگیم هم بابا پسند شده هم خودم دوستش دارم عمیقا خوشحالم و شاکر و چاکرِ خدا!


و اما مدرسه..

اول که وارد دفتر شدم هی از اینطرف میرفتم به اون طرف! خانوم اجتماعی هی میگفت بفرمایید بشینید خانومِ میم! گفتم از شدت خوشحالی نمیتونم! شور و شوقم رو که دید گفت خب میخواید بریم تو سالن بچه هارو ببینیم!؟ خلاصه رفتیم.. بچه ها از اقصی نقاط سالن و کلاس و حیاط خودشونو پرت میکردن تو بغل خانوم اجتماعی و با ذوق و شوق سلااام میکردن ، آره خب منم یکم حسودیم شد. بعد خانوم اجتماعی منو معرفی میکرد بهم دست میدادیم :)

[ در پرانتز باید بگم که فکر میکنم خانوم اجتماعی نعمت خاص الخاص خداست برای من تو این مدرسه، یعنی نه تنها به بچه ها حق میدم کشته مرده ش باشن، بلکه خودم مخلصشم :) اصلا در شعور و اخلاق و فهم و درک یه چیز خاص و نایابیه! تازه فهمیدم از بچه های دبیرستان فرهنگم بوده تو تهران .. خدا حفطش کنه! حیف و دریغ که روز کاری مشترک نداریم! ]

در همون حین یکی اومد خودشو پرت کرد تو بغلم گفت : سلام! گفتم خب اشتباه گرفته :( خانوم مدیر همون حوالی بود گفت میشناسید همو؟ گفتم نه! با چشم و ابرو پرسید : پس چرا؟ شونه م رو بالا انداختم یعنی نمیدونم!

بعد از چند دقیقه یه صدایی از کلاس هشتم بلند شد که میگفت: همه معلمامونو بغل کردم غیر از دوتاشون!

وای خدا :))) چراااا؟ الان بغل کردن معلما افتخاره؟ شرط بندی بوده؟ جرئت حقیقت بوده یا چی؟ آخه خل های عجیبِ من!


بعد از مراسم سالن گردی، مراسم آغازین بود، تو بخش معارفه خودم با حرفام خیلی کیف کردم، تعریف از خود نباشه البته :) رفتم گفتم به نظرم آدما و جهان خلقت مثل حلقه های زنجیرن و چو عضوی به درد آورد روزگار و فلان! ( این اعتقادم رو مفصل تو یه پست توضیح دادم) بعد حلقه های زنجیر رو وصل کردم به حمله تروریستی دیروز و گفتم الان قلب هممون درد منده و عرضِ تسلیت عزیزان! بعد یادی کردم از معلم ادبیات و برای سلامتیشون یه صلوات گرفتم از بچه ها، بعد یه جمله ای نمیدونم یدفه از کجا به ذهنم رسید! گفتم: همه ی آدما یه اتفاقن تو زندگیِ هم که میتونن خوب باشن یا بد! من تو زندگی تک تکِ شما و تک تکِ شما تو زندگی من یه اتفاقید.. امیدوارم اتفاقِ خوب و به یاد موندنیِ زندگی هم باشیم!

بچه ها یه طور جذابی نگاهم میکردن، حس کردم بهشون چسبید این جمله آخر! کاش معلم ادبیات_ نگارش ما هم بهمون میگفت : بیاید اتفاق خوبه ی زندگی هم باشیم! من غلام حلقه به گوشش میشدم یحتمل :)


فعلا اینا..


پ.ن: من به ثبت کردن امروز با جزئیات اصراااار دارم! ولی الان واقعا خسته م، خیلی! یه بار هم کلی از نهم ها و هفتم ها نوشتم و پاک شد. ایشالا تا یادم نرفته ثبت کنم.

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان