سرخوشِ کوچکِ سردرگم

لطف کردن و برنامه هفتگی و آئین نامه مدرسه رو گذاشتن در گروه دبیران ( کی باورش میشد یه روز تو گروه دبیران عضو بشم؟)  :)

الان دیدم برام یه زنگ جدید تدارک دیدن به نامِ کافه کتاب :| زنگِ کافه کتاب آخه؟

خب من خودم همچین برنامه ای رو در نگارشم گذاشته بودم! انصافا چیه این لوس بازیا؟ من هم سنِ اینا بودم سر کلاس ها تو جامیزی کتاب و رمان میذاشتم یواشکی میخوندم! بنظرم کتاب خوانی باید انتخاب خودشون باشه که ازش لذت ببرن.. نه یه زنگ اجباری.. 

بازم امیدوارم کلی کارای جذاب و خفن بتونیم انجام بدیم! تازه درسمون نمره و امتحان هم نداره و قشنگ دستم بازه! میخوایم سرانه مطالعه کشور رو با زنگ کافه کتابمون جا به جا کنیم اصلا!  :) :) :)

چقدر ممنون میشم اگه کتاب های خوب مناسب نوجوانی رو که خوندید معرفی کنید!


در صحبت های آخرم با خانوم مدیر متوجه این نکته شدم که تو این مدرسه همه ی دبیر ها بچه هارو به اسم کوچیک صدا میزنن! مجددا چقدر لوس ! من اینو قرار بود به عنوان ویژگی منحصر به فرد خودم سر کلاس اجرا کنم :| الان اگر بخوام منحصر به فرد باشم باید فامیلی هاشونو بگم :/

از این دو نکته نتیجه میگیریم : اف بر مدرسه ای که نقشه های معلمانش را نقش بر آب میکند!


پ.ن: طرح درس های هشتم و نهم مونده و هفتم هم هنوز کامل نیست ! :) واقعا برا من که در همه چیز دقیقه نودی هستم خیلی سخته که تا آخر هفته طرح درس هام رو بخوام تحویل بدم :| تازه اینکه برنامه کافه کتاب هم اضافه شده و قسمت های کتابخوانی باید از زنگ نگارش حذف شه و به جاش چیزای جدید اضافه بشه رو هم لحاظ کنید.. بعد جالبه که انقدر سرخوش دارم مینویسم ! ولی خب ان الله مع السرخوشین.. یعنی امیدوارم! 


+ برای مشروط نشدنم در ترم جدید هم دعا بفرمایید !

۰ نظر

شبیه اینکه یک وزنه هشت هزار کیلویی را از صبح تا شب بالای سرتان نگه دارید

از یک جایی به بعد جمعه شد دشوارترین روز هفته، آنقدر دشوار که از غروب چهارشنبه فکر کردن به آمدنش جان را مشوش میکرد.

جمعه و هر روز تعطیل دیگرِ ما باید به شادی میگذشت، نه به فرسایش روح، نه به بغض های گلوگیر، نه به لحظه شماری برای هر چه زودتر به انتهای شب رسیدن..

و علی الله فلیتوکل المتوکلون

چند روز پیش مدرسه بودم، یک جلسه داشتیم با مدیر، جلسه در کلاس نهم بود، یک پنجره در انتهای کلاس بود با یک پرده دو رنگ. یک لنگه اش آبی، یک لنگه اش سبز! به مدیر گفتم چه پرده های خوش رنگی! گفت همین امسال برای کلاس ها خریده ایم.

عجیب بود. بین این همه مدرسه و این همه سال و این همه پرده و این همه رنگ باید رنگ پرده های مدرسه ای که من دارم معلمش میشوم در همان سال بشود آبی و سبز ..


خدای من دارد به رخم میکشد که "ربکم اعلم بما فی نفوسکم"، دارد به رخم میکشد که حواسش به همه چیز هست، حتی به کوچک ترین جزئیاتی که از ذهن و دل من خطور میکند. حتی به جزئیاتی که چندین سال پیش از دیگران شنیده ام و بعد برآورده شدنشان را به طرز عجیبی دیده ام، خدا دارد به رخم میکشد که نه تنها از از فکر ها و آرزوها و شرایط تو با خبرم حتی از چیزهایی که هیچ وقت به ذهنت خطور نکرده است هم با خبرم. من احساس میکنم خدا دارد اینها را نشان میدهد که ایمان بیاورم، که دلم نلرزد، که محکم باشد. اگر چه مشکل از من است که هنوز آنقدر محکم نیستم که نیازی به این نشانه ها نداشته باشم.. مشکل از من است اما خدای من بزرگ تر از اینهاست که مرا با مشکلاتم رها کند، میگوید بیا حلش کنیم.

خدای من بهترین آفریننده، گوینده، شنونده، ببیننده، درک کننده ، رقم زننده و همه ی بهترین های دنیاست! اگر جز درگاهش خانه ی بهتری برای امید بستن پیدا کردید بگوئید برویم آنجا!

۰ نظر

با عرض پوزش

من از زیر ذره بین بودن، دیده شدن، در چشم بودن، قضاوت شدن، ورق خوردن و مرور شدن های چند باره بی زارم! 

۰ نظر

هفته ی چهل و چند

من به روشِ کنار اومدنِ نفیسه مرشد زاده با دخترش زهرا عمیقا غبطه میخورم. به نگاهش به این قضیه.. به نگاهِ خیلی خوبش!


+ آخرین کتاب نشر اطراف رو با نقاشی های زهرا تصویرگری کردن! فکر کن چه قشنگ.. از فاطمه متاله هم قشنگ تر نقاشی کرده! مطمئنم :)


پ.ن: دلم میخواست این رو بگم یجایی! و اینکه بنظرم در کتابهای نشر اطراف اسم ها خیلی خوب و خلاقانه و بدیع انتخاب میشن! در حدی که محتوا ها ممکنه اونقدر بدیع نباشن ..

۰ نظر

هوای خواب هایم را داشته باش.. ای همیشه بیدار!

تست ها را دانه دانه تیک میزنم، پاسخ نامه را میگیرد و نمره گذاری میکند، چند تا کاغذ از کنار دستش بر میدارد و نگاه می اندازد ، چند تا عدد روی کاغذ مینویسد و با تعجب نگاهشان میکند. سرش را می آورد بالا! میپرسد: مطمئنی صادقانه جواب دادی؟ سر تکان میدهم یعنی: بله! میگوید: یک بار دیگر جواب هایت را چک کن! چک میکنم و میگویم نمیخواهم چیزی را تغییر بدهم. میگوید از حد نرمال کمتری! یعنی آدم های نرمال سطح اضطرابشان باید بیشتر از این حرف ها باشد.. خنده ام میگیرد. میگویم همیشه بی خیالی هایم صدای دیگران را در می آورد! میگوید از قیافه ات هم معلوم است زیادی آرام و اعصاب خرد کنی! میگوید واقعا انقدر ریلکس بودن هم خوب نیست! میگویم شاید و ماجراهای رقم خورده ناشی از بی خیالی هایم را میشمارم. که به نظرم واقعا بد هم نیستند! حالا مثلا پنج دقیقه دیر تر به امتحان برسی یا بیستت بشود هجده! خب بشود..

گفت بیا تستت را برای خودت یادگاری نگه دار و سعی کن یک کمی فکر و خیالت را بیشتر کنی! برای خودت که هیچ اما برای دیگران مدل رفتاری ات میتواند آزاردهنده باشد.

تلاشی برای بیشتر شدن دغدغه و اضطرابم نکردم، این روزهای عجیب که میگذرد هم ظاهرم همان آرامِ اعصاب خردکنی ست که بود. شب ها اما حکایت دیگری دارد. تا اذان صبح دوبار از خواب میپرم و میبینم هنوز تا صبح زیادی راه است، زخمِ فکرهایم شب ها سر باز میکنند و میریزند توی خواب هایم! کابوس نیستند اما دوستشان ندارم! دیدنشان زجرم میدهد، نگرانم میکند، با تهوع از خواب میپرم و خدا را شکر میکنم که خواب بود و باز شک میکنم که شاید تمامی این بیست سال یک خوابِ طولانی ست و تلخی ها و شیرینی هایش تا قبل از اذان صبح محو خواهد شد، عجیب است توی خواب نمیتوانم خودم را آرام کنم، کاش میشد ضربان قلب آدم ها را وقت خواب دیدن گرفت، کاش میشد یک نفر وسط خواب دیدن به آدم بگوید همه اش الکی است! فیلم است! فکر کن آمدی سینما! کاش میشد توی خواب رفیق روانشناست را ببری تا همان جا  تست اضطراب ت را بگیرد. آن وقت حتم دارم که میگوید اضطرابت از حد نرمال بیشتر است.. چقدر نا آرامی! چقدر اعصاب خرد کن :)


پ.ن: همین که یه روز  تموم میشه خیلی خبر خوشحال کننده ایه! دنیارو میگم ..

۰ نظر

خوشا آنان که دائم در نمازند

ولی معلمی چقدر شغلِ " تنهی عن الفحشاء و المنکر" ی هست! مثل یه نماز خیلی طولانی! یعنی قشنگ خاصیت بازدارندگی داره!

مثلا تا میام یه حرفی بزنم یا یه رفتاری کنم که خیلی شاید درست نباشه به خودم نهیب میزنم که : خجالت بکش! چهار صباح دیگه داری میری مدرسه با کلی فطرت پاک و معصوم سر و کار داری! اینطوری میخوای معلم باشی؟ " 

حتی تو نظم و ترتیب اتاق و پوشش و ساعت خواب و بیداری و استفاده از گوشیم هم اثر گذاشته! در این حد :)


پ.ن: امیدوارم اثرش مداوم باشه و بمونه برام و حاصل از جو گیری اولیه نباشه!

۰ نظر

از آرزوهایم

عید غدیر یه جشن بزرگ خفن بگیرم ، ناهارم بدم :)



پ.ن: خفن بودن لزوما به معنای بریز و بپاش نیست! میشه با با نو پنیرم خفن بود مثلا! بستگی داره..

ولی خب نه اینطور که دوستا و آشناهای خودم باشن فقط! یا مثلا بخوام یه جایی مراسم بگیرم که هزار نفر دیگه م دارن مراسم میگیرن!

باید جاهایی باشه که نیاز دارن به شادی و هیچکی حواسش بهشون نیست.. کودکان کار ، زنان زندانی، یا کمپ های ترک اعتیاد زنان، اصلا آسایشگاه روانی.. محله های فقیرنشین.. یه همچین جاهایی!

ولی به صورت کلی مهمونی ها و دورهمی های سالانه یا ماهانه تون رو متقارن کنید با روزهای خوب خدا! یه برکت خوبی میگیره رفاقت ها و روابط فامیلیتون! یا اینکه به جای اینکه برید خونه ی هم دیگه و فقط هم رو نگاه کنید یا مردا شروع کنن چرت و پرت گفتن و خانوم ها به غیبت کردن و حرف های خاله زنکی پاشید دورهمی یه سری اقدامات فرهنگی _ اجتماعی راه بندازید! مثلا همین پروژه عید غدیر یا اصلا پروژه ساختن یه مستند.. هر چی! هر چی که غایت داشته باشه! این نوع ملاقات ها میشه با یه تیر چند نشون :)

۰ نظر

ضریحی برای دخیل بستن نبود! ما دلمان را گره زدیم به تار و پود آن سبزترین پارچه ها..

اون سالی که امام حسین (ع) خانواده م رو طلبید کربلا و من هم از برکت وجود اونها رفتم، وضع سامرا حسابی امنیتی بود و هیچ کاروانی رو نمیبردن اون طرفا.. کاروان ما از این کاروان های آزاد مستقل از حج و زیارت بود، بهمون گفتن اگه خیلی دوست دارید برید سامرا باشه! میبریمتون! ولی هر چی شد گردن خودتون اونجا امنیت نداره! ما هم گفتیم تهش میمیریم دیگه! بریم بریم! همه کاروان هم اومدن.. رسیدیم به شهر، پر از ساختمون های بلند متروکه با شیشه های شکسته بود! اونجا پیاده مون کردن و سوار یه ماشین های وانت گونه ی بامزه ای شدیم که دور اتاقکش رو چادر کشیده بودن که دید نداشته باشه! به حالت جنگی رفتیم تا حرم! بردن هر گونه وسایلی به داخل حرم ممنوع بود! حتی انگشتر، گوشواره، گردنبد! دو بار خیلی مفصل همه رو گشتن.. خب تصور من از حرم یه چیزی بود شبیه حرم امام رضا(ع) ، حضرت معصومه(س) ، اصلا همین حرم امیرالمومنین (ع) یا سید الشهدا (ع).. ولی خب.. با چی رو به رو شدیم؟ یه گنبد آجری که آجر هاش هم تک و توک ریخته بودن.. رفتیم داخل! توقع داشتیم دو تا ضریح طلایی ببینیم اما به جای پنجره های ضریح چشممون افتاد به  پارچه هایی که دور چند تا قطعه چوب چیده بودن.. باور نکردنی بود! میگفتم واقعا اینجا ضریح بابا و بابابزرگ امام زمانه؟ گفتن بله..
بعد از زیارت بردنمون سرداب امام زمان (عج) ، فکر میکنم همه مشغول دیدن اونجا بودن که من دلم طاقت نیورد! از پله های سرداب اومدم بالا! تو حیاط هیچ زائری نبود.. هیچ زائری و هیچ خادمی! فقط بناهای بزرگواری مشغول مرمت بودن.. دوباره رفتم کنار ضریح های چوبی و پارچه ای! فقط من بودم.. فقط من و مزار مطهر دو امام .. نمیدونم چند دقیقه گذشت تا هم کاروانی هام از زیارت سرداب برگردن فقط میدونم اون چند دقیقه از عجیب ترین و تکرار نشدنی ترین دقایق عمرم بود که گمان نمیکنم امکان تجربه ی دوباره ش هیچ وقت برام فراهم بشه! _و ان شاء الله همیشه انقدر ضریح امام هامون شلوغ باشه که آدم ها نتونن از این خاطرات عجیب داشته باشن_
اومدن دنبالم و گفتن وقت رفتنه.. و خب حرف های ما هنوز ناتمام! وارد حیاط که شدم دیدم یه گوشه حیاط یه میز گذاشتن و روش برامون چایی گذاشتن و بیسکوییت! یه دونه بیسکوئیت برداشتم.. سفت بود و طعمش کمی برگشته بود .. گفتن ببخشید! این همه چیزی بود که داشتیم.. بیسکوییت ها و چایی ها رو با اسانس اشک خوردیم! همونجا اهالی کاروان لا به لای خاک های دور حیاط حرم دنبال یه تیکه پلاستیک یا چیزی بودن که بتونن یه مقدار از خاک اونجا رو ببرن برای تبرک.. چند تاشون میگفتن برای کفن هامون میخوایم! داشت غروب میشد و دیگه اجازه نداشتیم تو حرم بمونیم! آروم آروم راه افتادیم که از حرم خارج بشیم! ساعت حرم شروع کرد به نواختن! یه زنگی که شبیه زنگ ساعت حرم امام رضا (ع) نبود.. یه آهنگی که فقط حزنش یادمه.. من صدای گریه مردای کاروانمون رو برای اولین بار اونجا شنیدم.. رفتیم و دوباره سوار ماشین های سرپوشیده شدیم تا برسیم به ماشین اصلی..
سامرا توی ذهن من هنوز همونقدر خلوت و غریبه که نُه سال پیش دیدم! نمیدونم چقدر ساختنش و چقدر عوض شده؟ الان حیاط چه شکلی شده؟ ضریح ها طلایی شدن یا نه؟ گنبد رو چطور مرمت کردن؟ راستش سرچ هم نکردم که ببینم.. هیچ وقت عکس جایی رو که دوست دارم  ببینم قبل از رفتن نگاه نمیکنم! دوست دارم خودم ببینمش.. با چشم های خودم.. با چشم های خودم ببینم که دیگه از اون همه غربت و خرابی خبری نیست.. دلم میخواد اما روزی مون نمیشه.. نمیشه.. احتمالا انقدر رو سیاهم که میگن شما جاتون اینجا نیست :)
ولی شما اگر حرم رو بعد از بازسازی دیدید به من بگید که یه مقدار خیالم راحت بشه .. 

امروز تولد امام هادی (ع) بود و من دوباره یاد اون لحظات فوق العاده عجیب افتادم! دلم میخواد یبار روایت این ماجرا رو قشنگ و خوب و تمیز بنویسم و بفرستم برای چاپ شدن در جایی که نمیدونم کجاست.. زشته بابت روایت نویسی م ازشون زیارت کربلا رو بخوام؟ هوم.. شاید بهتر باشه من خیلی مودبانه بنویسم و بشینم یه گوشه که شاید صدام بزنن.. به هر جهت من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم؟ 

+ فکر کنید سال اولی که کنکور میدید قبول نشید! میگید خب سال اول بود! میخونید برا سال دوم.. بازم قبول نمیشید.. سال سوم و چهارم هم! هی از این کتاب به اون کتاب، از این کلاس به اون کلاس، از این آزمون به اون آزمون! فکر میکنید مثلا مشکل از درس خوندنتونه.. یا مثلا نحوه مطالعه یا حتی غذا خوردنتون.. همه روش ها رو میرید ولی باز هم قبول نمیشید! نه دو _ سه سال! بلکه نُه سال! اون موقع به عقل و هوش خودتون شک نمیکنید؟ چرا میکنید.. به دلم شک کردم که نُه سال است به هر دری میزنم برای دیدنشون باز نمیشه.. حق دارم شک کنم.. حق دارم.. 
لطفا از روی مهربونی هم نیاید حرفای امیدوارانه بزنید که نه بابا! حتما حکمتی بوده و فلان عالم هم تا به حال کربلا نرفته و اینها .. متاسفانه این حرف ها رو سرم نمیشه.. ولی اگه ذکری، نذری یا راهکاری بلدید که کربلایی تون کرده بگید :)

++ یکی از فوق العاده ترین چیزهایی که از امام هادی (ع) بهمون رسیده زیارت جامعه کبیره ست.. یک دانشگاهِ کاملِ امام شناسی! با بهترین مضمون ها و بهترین کلمات و حتی بهترین موسیقی درونی ! هر بار یکی_ دو صفحه ش رو هم بخونیم خوبه! عالیه! عالیه! 
۲ نظر

تمام ایستگاه میرود

زیاد کار خوبی نیست اما بعضی از حرف های یدفه ای دلم رو زیادی جدی میگیرم و بر اساسش عمل میکنم! مثلا پارسال همه بچه ها بهم اصرار میکردن پاشو بیا طرح ولایت ، حتی مسئول فرهنگی ناحیه زنگ زد گفت ایشالا تشریف بیارید در خدمتتون باشیم! گفتم نه.. با توجه به یه سری اتفاقات پیش بینی میکردم طرح جالبی نخواهد بود و حاشیه هاش پر رنگ تر از متنشه.. و نرفتم! تو اون سه روز خیلی دلم پیش بچه ها بود! ولی وقتی برگشتن هر کدوم رو دیدم گفتن: چه خوب کاری کردی که نیومدی!

برای اردو شعر هیئت هم یه همچین حس مزخرفی داشتم که نرفتم! یعنی با توجه به شناختی که از آقایون شاعر و روحیات و مدلشون دارم احساس کردم نباید برم! احساس کردم ممکنه حاشیه هاش بیشتر از متنش باشه! ولی از صبح که فکر میکنم بچه ها الان تو قطار تهران_مشهد ن و قراره امام رضا(ع) رو ببینن بغضم میگیره! میگم کاش میرفتم بعد مثلا یه گوشه حرم قایم میشدم ، گوشیمم خاموش میکردم بعد روز آخر بر میگشتم طرف محل اردو! چه کار میکردن؟ دارم که نمیزدن.. میزدن؟

مطمئنم بهشون خوش خواهد گذشت! چون شهرستان در مرامش نیست که اردو ببره و بذاره که بد بگذره.. ولی به دلم نبود امام رضا(ع) رو اینطوری ببینم! میدونم این عبارت های "به دل افتادن" و "به دل نبودن" تو این دوره زمونه شاید کاربردی نداشته باشه.. ولی خب.. عمیقا دعا میکنم هیچ کدوم از پیش بینی های کلی و جزئی م درست از آب در نیاد و اردو خیلی سالم و معنوی و پربرکت و پر نتیجه باشه! ان شاء الله همین هم میشه..


ببخشید آقا اگه نیومدم.. شما از دلتنگی ما بیش از اینها خبر داری.. ببخش امامِ رئوف.. و خودت یه طور قشنگ بطلب ما جامونده ها رو لطفا!


پ.ن: مختلط بودن اردو فقط یک دلیل م بود.. برا یه بخشی از تصمیم گیری هم دنبال دلیل نبودم! فقط نگاه انداختم به دلم.. خیره.. 

۱ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان