ضریحی برای دخیل بستن نبود! ما دلمان را گره زدیم به تار و پود آن سبزترین پارچه ها..

اون سالی که امام حسین (ع) خانواده م رو طلبید کربلا و من هم از برکت وجود اونها رفتم، وضع سامرا حسابی امنیتی بود و هیچ کاروانی رو نمیبردن اون طرفا.. کاروان ما از این کاروان های آزاد مستقل از حج و زیارت بود، بهمون گفتن اگه خیلی دوست دارید برید سامرا باشه! میبریمتون! ولی هر چی شد گردن خودتون اونجا امنیت نداره! ما هم گفتیم تهش میمیریم دیگه! بریم بریم! همه کاروان هم اومدن.. رسیدیم به شهر، پر از ساختمون های بلند متروکه با شیشه های شکسته بود! اونجا پیاده مون کردن و سوار یه ماشین های وانت گونه ی بامزه ای شدیم که دور اتاقکش رو چادر کشیده بودن که دید نداشته باشه! به حالت جنگی رفتیم تا حرم! بردن هر گونه وسایلی به داخل حرم ممنوع بود! حتی انگشتر، گوشواره، گردنبد! دو بار خیلی مفصل همه رو گشتن.. خب تصور من از حرم یه چیزی بود شبیه حرم امام رضا(ع) ، حضرت معصومه(س) ، اصلا همین حرم امیرالمومنین (ع) یا سید الشهدا (ع).. ولی خب.. با چی رو به رو شدیم؟ یه گنبد آجری که آجر هاش هم تک و توک ریخته بودن.. رفتیم داخل! توقع داشتیم دو تا ضریح طلایی ببینیم اما به جای پنجره های ضریح چشممون افتاد به  پارچه هایی که دور چند تا قطعه چوب چیده بودن.. باور نکردنی بود! میگفتم واقعا اینجا ضریح بابا و بابابزرگ امام زمانه؟ گفتن بله..
بعد از زیارت بردنمون سرداب امام زمان (عج) ، فکر میکنم همه مشغول دیدن اونجا بودن که من دلم طاقت نیورد! از پله های سرداب اومدم بالا! تو حیاط هیچ زائری نبود.. هیچ زائری و هیچ خادمی! فقط بناهای بزرگواری مشغول مرمت بودن.. دوباره رفتم کنار ضریح های چوبی و پارچه ای! فقط من بودم.. فقط من و مزار مطهر دو امام .. نمیدونم چند دقیقه گذشت تا هم کاروانی هام از زیارت سرداب برگردن فقط میدونم اون چند دقیقه از عجیب ترین و تکرار نشدنی ترین دقایق عمرم بود که گمان نمیکنم امکان تجربه ی دوباره ش هیچ وقت برام فراهم بشه! _و ان شاء الله همیشه انقدر ضریح امام هامون شلوغ باشه که آدم ها نتونن از این خاطرات عجیب داشته باشن_
اومدن دنبالم و گفتن وقت رفتنه.. و خب حرف های ما هنوز ناتمام! وارد حیاط که شدم دیدم یه گوشه حیاط یه میز گذاشتن و روش برامون چایی گذاشتن و بیسکوییت! یه دونه بیسکوئیت برداشتم.. سفت بود و طعمش کمی برگشته بود .. گفتن ببخشید! این همه چیزی بود که داشتیم.. بیسکوییت ها و چایی ها رو با اسانس اشک خوردیم! همونجا اهالی کاروان لا به لای خاک های دور حیاط حرم دنبال یه تیکه پلاستیک یا چیزی بودن که بتونن یه مقدار از خاک اونجا رو ببرن برای تبرک.. چند تاشون میگفتن برای کفن هامون میخوایم! داشت غروب میشد و دیگه اجازه نداشتیم تو حرم بمونیم! آروم آروم راه افتادیم که از حرم خارج بشیم! ساعت حرم شروع کرد به نواختن! یه زنگی که شبیه زنگ ساعت حرم امام رضا (ع) نبود.. یه آهنگی که فقط حزنش یادمه.. من صدای گریه مردای کاروانمون رو برای اولین بار اونجا شنیدم.. رفتیم و دوباره سوار ماشین های سرپوشیده شدیم تا برسیم به ماشین اصلی..
سامرا توی ذهن من هنوز همونقدر خلوت و غریبه که نُه سال پیش دیدم! نمیدونم چقدر ساختنش و چقدر عوض شده؟ الان حیاط چه شکلی شده؟ ضریح ها طلایی شدن یا نه؟ گنبد رو چطور مرمت کردن؟ راستش سرچ هم نکردم که ببینم.. هیچ وقت عکس جایی رو که دوست دارم  ببینم قبل از رفتن نگاه نمیکنم! دوست دارم خودم ببینمش.. با چشم های خودم.. با چشم های خودم ببینم که دیگه از اون همه غربت و خرابی خبری نیست.. دلم میخواد اما روزی مون نمیشه.. نمیشه.. احتمالا انقدر رو سیاهم که میگن شما جاتون اینجا نیست :)
ولی شما اگر حرم رو بعد از بازسازی دیدید به من بگید که یه مقدار خیالم راحت بشه .. 

امروز تولد امام هادی (ع) بود و من دوباره یاد اون لحظات فوق العاده عجیب افتادم! دلم میخواد یبار روایت این ماجرا رو قشنگ و خوب و تمیز بنویسم و بفرستم برای چاپ شدن در جایی که نمیدونم کجاست.. زشته بابت روایت نویسی م ازشون زیارت کربلا رو بخوام؟ هوم.. شاید بهتر باشه من خیلی مودبانه بنویسم و بشینم یه گوشه که شاید صدام بزنن.. به هر جهت من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم؟ 

+ فکر کنید سال اولی که کنکور میدید قبول نشید! میگید خب سال اول بود! میخونید برا سال دوم.. بازم قبول نمیشید.. سال سوم و چهارم هم! هی از این کتاب به اون کتاب، از این کلاس به اون کلاس، از این آزمون به اون آزمون! فکر میکنید مثلا مشکل از درس خوندنتونه.. یا مثلا نحوه مطالعه یا حتی غذا خوردنتون.. همه روش ها رو میرید ولی باز هم قبول نمیشید! نه دو _ سه سال! بلکه نُه سال! اون موقع به عقل و هوش خودتون شک نمیکنید؟ چرا میکنید.. به دلم شک کردم که نُه سال است به هر دری میزنم برای دیدنشون باز نمیشه.. حق دارم شک کنم.. حق دارم.. 
لطفا از روی مهربونی هم نیاید حرفای امیدوارانه بزنید که نه بابا! حتما حکمتی بوده و فلان عالم هم تا به حال کربلا نرفته و اینها .. متاسفانه این حرف ها رو سرم نمیشه.. ولی اگه ذکری، نذری یا راهکاری بلدید که کربلایی تون کرده بگید :)

++ یکی از فوق العاده ترین چیزهایی که از امام هادی (ع) بهمون رسیده زیارت جامعه کبیره ست.. یک دانشگاهِ کاملِ امام شناسی! با بهترین مضمون ها و بهترین کلمات و حتی بهترین موسیقی درونی ! هر بار یکی_ دو صفحه ش رو هم بخونیم خوبه! عالیه! عالیه! 
چقدرررر حسودیم شد.
ان‌شاالله همچین تجربه ی شیرین تلخی رو هیچکی دیگه نداشته باشه و اونقدر شلوغ باشه که دیگه خفن ترین خاطرمون این بشه که دستمون رو به زور رسوندیم به گلمهره های ضریح ..

ان شاء الله همه انقدر تند تند بتونن برن زیارت که یه کلکسیون بزرگ از خاطرات داشته باشن.

انقدر که یادشون نیاد کدوم خاطره برای چندمین زیارتِ سالِ چند بود ..

نه اینکه بگم خوش به حالت نه ، ولی ...
به قول بعضیا ولش 
شب های هجر را گذراندیم و (داریم بازم می‌گذرانیم) و زنده ایم(مثلاً)
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود ...

ما را هم به سخت جانی خود این گمان نبود

هنوز هم نیست!


به حق امشب! کاش عیدی بدن بهمون زیارتشون رو.. ان شاءالله!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان