پدربزرگ یکی از بچه ها امشب فوت کردن، با مادربزرگ کاف و فامیلِ ما میشه سومین تلفاتِ صفرِ امسال!
خدا به خیر کنه .. علی الخصوص که به دلم افتاده باید برم یه مانتو مشکی درست و حسابی بخرم .. ولی نه.. خدا کنه دلم غلط گفته باشه این بار :(
پدربزرگ یکی از بچه ها امشب فوت کردن، با مادربزرگ کاف و فامیلِ ما میشه سومین تلفاتِ صفرِ امسال!
خدا به خیر کنه .. علی الخصوص که به دلم افتاده باید برم یه مانتو مشکی درست و حسابی بخرم .. ولی نه.. خدا کنه دلم غلط گفته باشه این بار :(
سلام آقای فامیلِ دور، که امروز ختمتون بود!
چه ختم عجیبی داشتید.. فامیل انگار همدیگه رو بعد از یه مدت خیلی طولانی دیده بودن، هر کی من رو میدید چشماش برق میزد و با خوشحالی حال و احوال میکرد، کلا فضا فضای تجدید دیدار و حال و احوال بود انگار، نه ختم!
سر سفره ملت میگفتن غذای نمک کمه و گفتن نمک بیارن و خب من فکر میکردم اگه جای صاحب عزا بودم میزدم تو سرشون! حالا وسط ختم انقدر شوری غذا مهمه؟ به طعم کافور فکر کنیم یکم بهتر نیست تو اینجور مراسما؟
من چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم .. از توی راه یه حالت مغمومی داشتم.. من تو ختم آدما همیشه از رویکرد "جانشین سازی" استفاده میکنم، خودمو میذارم جای کسی که فوت کرده، و فکر میکنم مراسم منه! فلذا دیده شده بعضا طوری اشک میریزم که به عنوان صاحب عزا بهم تسلیت میگن! جالبه ختم خودت رو به خودت تسلیت بگن، نه؟
داشتم میگفتم.. خیلی از فضای ختمتون دلخور بودم، تنها کاری که از دستم بر اومد این بود که یه قرآن پیدا کنم و براتون سوره یس و واقعه بخونم.. خدا بیامرزتتون..
ولی داشتم فکر میکنم این همه سال مریض بودین شما، هیچ وقت همه فامیل جمع نشدیم دسته جمعی بیایم عیادتتون، حالا که فوت کردید دور هم جمع شدیم بعد قرن ها هم رو دیدیم و به خوش و بش پرداختیم! واقعا مسخره ست کارامون.. واقعا همه چیو داریم اشتباه اجرا میکنیم.. جا به جا شده زندگیمون!
ولی من واقعا تصمیم گرفتم بیشتر هوای زنده های فامیلمون رو داشته باشم.. واقعا! :(
خدا رحمتتون کنه.. ببخشید که تا به حال ندیدمتون و اولین دیدارمون بعد از رفتنتون بود! برام دعا کنید لطفا! ممنون.
ای رویِ دلآرایت مجموعه زیبایی..
پ.ن: حرم، شب ها شبیه "معشوقه" ها میشه.. از لحاظ دلبری کردن!
نمیدونم چرا صبح ها و ظهر ها که میرم حرم احساس میکنم اومدم نزد یک انسان بزرگوار و معصوم.. میتونم زیارت نامه بخونم ، میتونم دعا کنم، نماز بخونم..
شب ها.. فقط دلم میخواد زل بزنم به گنبد و گلدسته و قربون صدقه شون برم و شعر بخونم ! برای حرم امام رضا (ع) هم همینطوره.. هر جا رفتید حرم .. اگه شب بود، جای پیله در هم نگاشون کنید لطفا!
طبقِ این قاعده، من خودم یه آدم حق به جانب با لحن آمرانه م (؟) که این خصوصیت شاگردم اذیتم میکنه :| :(
هنوز مطمئن نیستم ولی قابل تامله، کتاب نیمه تاریک وجود هم درباره همین بود..
با شخصیت یکی از بچه ها مشکل دارم، خیلی خیلی مشکل دارم، به قدری که اگه معلمش نبودم از دایره ارتباطیم حذفش میکردم؛
حق به جانبه.. همیشه ی خدا و در هر شرایطی خودش رو محق میدونه، مثلا این حق رو به خودش میده که وسط درس دادن من بی ربط ترین سوال هارو بپرسه و من باید جواب بدم! مثلا امروز پای تخته داشتم درس نگارش رو مینوشتم و توضیح میدادم، اومد یه لغت از فارسی پرسید :/ خب چرا نباید بفهمه بچه ها الان دارن درس رو گوش میدن و نباید وسط درس دادن من از جاش بلند شه بیاد پای تخته و بگه معنی اینو بگو!
روحیه حق به جانبی ش یه طرف.. از اون بدتر، لحنِ آمرانه ش.. فکر کنم در عالم ارتباط با یه آدم هیچ چیزی به اندازه لحنِ آمرانه من رو منزجر نمیکنه! یعنی بارها پیش اومده بچه ها بهم فحش دادن و من یا خودمو زدم به تغافل یا بهشون یه طوری نگاه کردم بفهمن جلوی من نباید بهم فحش بدن! ولی حالم رو بد و روحم رو خراشیده نکرده این کارشون ولی این واقعا عصبانیم میکنه، بهم برمیخوره و سعی میکنم اصلا دور و بر آدمی که با لحن آمرانه با دیگران حرف میزنه نرم، خیلی شیک و مجلسی حذفش میکنم از زندگیم! هر چند که شاکی میشه..
امروز زنگ کافه کتاب یکی از بچه ها اومد کتاب معرفی کرد، بلافاصله این شاگردم گفت: بعدش میدی من بخونما!
از صبح خیلی تحملش کرده بودم... بعد میخواستم یه طور غیر مستقیم باش حرف بزنم در این مورد که" مردم نوکر تو نیستن عزیز دلم و دارن بهت لطف میکنن .. بفهم اینو! " دیگه نتونستم صبر کنم تا غیر مستقیم بگم ! و خب این ضعفِ من بود که نتونستم بعدا سر صبر بگم.. گفتم: فکر نمیکنی یکم لحنت آمرانه ست؟ گفت: چیه؟ گفتم : آمرانه! امر کننده! با فعل امر با دوستات حرف میزنی! گفت: خب دوستامن دیگه.. با فعل امر باشون حرف میزنم.. خیلیم خوبه! گفتم: ینی دوس داری دوستاتم با فعل امر بات حرف بزنن؟ خوبه؟ مشکلی نداری؟ یکم ساکت شد بعد گفت: خب حرف بزنن!
خب امیدوارم گندِ تربیتی نزده باشم از فردا بدتر شه.. دلم میخواست عصبانیتم رو یجایی بنویسم خالی بشه و در آخر خوبه که بگم پذیرش و دوست داشتنش مسئله و معضلِ این روزامه :/
یک.
زنگ دوم باشون کلاس داشتم و زنگِ آخر؛
زنگ سوم مادرش اومد دنبالش رفت دکتر یا دندون پزشکی یا همچین جایی، زنگِ آخر قبل از اینکه وارد کلاس بشم دید ایستاده دمِ در؛
گفت: خانوم نمیخواستم برگردم ، یادم افتاد با شما کلاس داریم!
دو.
نتایج انتخابات شوراشون زنگ تفریح اومد، داشتم وسایلمو جمع میکردم برم دفتر، پرید تو کلاس گفت: خانوووووم ما اول شدیم :)))) و خود را در آغوشِ وی انداخت!
سه.
یه شاگرد داشتم که یکشمبه از شدت افسردگیش و استوری با محتوایِ خودکشیش ناراحت بودم! امروز هر زنگ تفریح که دیدمش در حال تو سر و کله رفقاش زدن و خندیدن بود، سر کلاسم انقدر شیطنت کرد که بهش تذکر دادم :/ دقیقا فازِ مانیک :)
منو بگو فکر کردم امروز باید در حالی که اشک و آهش رو میبینم بهش مشاوره بدم! ._.
نوجوان ها کاملا رفتار و حس و حالِ سینوسی دارن .. و خب چون نوجوانن رواله.. یعنی انقدری روال هست که روانشناسا میگن مشاهده رفتارِ سینوسی با این شدت فقط تو دوتا قشر ممکنه: افرادِ مبتلا به اختلالِ بردر لاین (مرزی) و نوجوان ها :)
بعد من نمیدونم چرا انقدر به این قشرِ بردر لاین علاقه دارم؟ یه کتاب بنویسم "همه ی بردر لاین هایِ من" ! یعنی انقدر به سنشون علاقه دارم که همش فکر میکنم کاش همه بچه هام از نوجوانی به دنیا میومدن و به جای کودکی هم نوجوان بودن :|
چهار.
ریختشون موقع پیاز خورد کردن، پیاز تفت دادن، برنج پاک کردن، کلا ریختشون ، اداهاشون ، اداهاشون ، اداهاشون .. + سلفیمون !
[ خدایا ببخشید که من انقدر نهم ها رو از همه شون بیشتر دوس دارما! خودت قضاوت کن! ]
پنج.
بعد بگید چرا معلم شدی؟ :)
من میخوام با شغلم ازدواج کنم.. عالیه..
ولی نتیجه میگیریم پیامبرانِ عزیزِ ما هم علاوه بر زحماتی که در راهِ انسان سازی و رسالت الهی متحمل شدن، خیلی هم بشون خوش میگذشته و کیف میکردن با رسالتشون :)))
شکریست با شکایت
شکریست با شکایت
شکریست با شکایت
شکریست با شکایت
شکریست با شکایت
شکریست با شکایت
شکریست با شکایت
شکریست با شکایت
شکریست با شکایت
شکریست با شکایت
شکریست با شکایت
شکریست با شکایت
شکریست با شکایت
پ.ن ۱ : به صورتِ ذکر امشب گرفتمش.. به هر جهت من که باشم بر آن خاطر عاطر گذرم؟ ولی بازم.. مگه رو سیاها دلتنگ نمیشن؟ ..
پ.ن ۲: آهای زائرای امام حسین(ع) ! کاش میدونستید کجا رفتید .. کاش بیشتر میدونستید..
پ.ن۳ : من هم خسته م، هم مرا به سخت جانی خود این گمان نبود.. واقعا نبود :)
پ.ن۴ : "ینی چطور از گلوشون پایین میره تنهایی؟"
دیدید چی شد؟ دیدید شاگردام اشکم رو دیدن؟ :) دیدید بغضم شکست؟
نگم نشکوا الیک .. آقا (ع) ؟
پ.ن: دردم از یار است
درمان نیز هم..