بعد از مدرسه نشسته بودم تو ایستگاه اتوبوس، صفحه ی ۵۳۹ قرآن که مامان صبح نیت کرده بود و بازش کرده بود رو از قرآن گوشیم پیدا کردم و شروع کردم به خوندن!
چقدر آیه اول صفحه عجیب بود : " یوم تری المومنین و المومنات یسعی نورهم بین ایدیهم و بایمانهم.."
همینطوری خوندم تا رسیدم به این جمله : الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله و ما نزل من الحق ؟ یعنی : آیا زمان آن نرسیده است که دل های مومنان برای ذکر خدا و آنچه از سوی حق نازل شده است نرم و خاشع شود؟
فرو ریختم .. اشک و اشک و اشک.. دعا میکردم اتوبوس حالا حالا ها نیاید .. چندین بار آیه را خواندم.. آیا وقتِ آن نرسیده.. ؟ بس نیست؟ کی پس؟ .. احساس میکردم این آیه در همین لحظه و در همین ایستگاه برای من نازل شده.. احساس میکردم خدا داره میگه : بله با خوتونم خانوم میم!
وسط اشک هایم یک خانومی وارد ایستگاه شد که درست ندیدمش.. بعد از چند دقیقه خانوم گفت : اتوبوس اومد! بیا بریم!
نگاه کردم و دیدم همکار مدرسه م، یکی از دبیران بودن :/ :) خیلی موقعیت عجیبی بود! میخواستم بگم باور کنید با کسی کات نکردم! داشتم قرآن میخوندم :)))
ولی امروز روز عجیبی بود .. خداروشکر که در بلا هم میچشم لذاتِ او ..
پ.ن: چه حیف که انس من با قرآن اینقدر کمه.. چقدر اقیانوس قرآن بی کرانه .. چقدر بی کران!