خداوندا!
اینکه میگم تا ما را نیامرزیدی از دنیا مبر منظورم این نیست که زیاد زنده نگهم دار بلکه به توبه رسیدم، منظورم اینه که هر وقت میخواستی ببری قبلش شرایط توبه و استغفار رو فراهم کن.. ممنونم :)
خدایا! لطفا تیتر پستمم بخون ..
خداوندا!
اینکه میگم تا ما را نیامرزیدی از دنیا مبر منظورم این نیست که زیاد زنده نگهم دار بلکه به توبه رسیدم، منظورم اینه که هر وقت میخواستی ببری قبلش شرایط توبه و استغفار رو فراهم کن.. ممنونم :)
خدایا! لطفا تیتر پستمم بخون ..
یه وضعیت اسفباری دارم که سایت همه درست شده فقط برا من یه مشکل عجیبی پیدا کرده :))) همه واحدایی که میخواستمو برداشتن!
حالا اینا مهم نیست! اینکه دارم میخندم و دقیقا نمیدونم باید چکار کنم مهمه! یه کمی هم بغض دارم ولی انگار خجالت میکشم برا همچین چیزی گریه کنم. تو رودربایستی خودم موندم. هم ناراحتم هم عین خیالم نیست. نوشتم که بگم اشکال نداره خاطره میشه.. مثل انتخاب واحد ترم پیش که تو بدترین شرایط بود و تهش حل شد. حل میشه. ولی اگه میخوای گریه کنی هم اشکالی نداره بابا! راحت باش..
شب انتخاب واحد سایت دانشگاهتون نپکیده عاشقی یادتون بره !
بعدا نوشت: و ماجرا وقتی جذاب تر میشه که شما فردا صبح تا ظهر کلاس دارید و باید با تمام وجود درس بدید :)) و اصن نمیدونید تا کی باید بیدار بمونید سایت باز بشه :/ میخوام بگم فدا سر بچه هام و بخوابم!
وقتی انتخابی میکنید که چندان باب میل اطرافیانتون نیست ولی شما به درستیش اطمینان قلبی دارید، انتظار این رو هم داشته باشید که تا سال های سال بابتش حرف بشنوید ، ولی سعی کنید اونقدر محکم باشید که این حرف ها دلسردتون نکنه :)
هر وقت داشتید دلسرد میشدید به این فکر کنید که اگه راهی که بقیه دوس داشتن و خودتون دوست نداشتسد میرفتید .. چقدر بد میشد! چقدر سخت میگذشت! چه نفس گیر بود..
فلذا بگید " الحمدلله" و محکم تر ادامه بدید! انتظارم نداشته باشید که تا آخرش بتونید همه رو قانع کنید راهی که انتخاب کردید بهترین راه برای شما بوده! بعضیا نمیخوان و نمیتونن که قانع بشن! بیخود انرژی تلف نکنید!
چیزی تو دنیا سخت تر و فرسایش دهنده تر از این هست که آدم اذیت شدنِ آدم هایی که دوست داره رو به چشم ببینه و هیچ کاری از دستش بر نیاد؟
اذیتِ جسمی ، روحی، موقعیتی.. هر نوع اذیت!
تا حالا بهتون مسئولیتِ خوندنِ یه کتاب قبل از چاپ داده شده؟ :)
خیلی حس باحالی داره قبل از اینکه بقیه بتونن یچیزی رو بخونن شما بتونید !
بعدا بیشتر درباره ش مینویسم!
امروز برای اولین بار بغلت کردم، راحت آمدی، چقدر دست و پایت منعطف بود، نرم، مثلِ خمیر بازی، میترسیدم فشارت بدهم و شکلت عوض شود.
آرام بودی، صدایت که میکردم نگاهم نمیکردی، چند بار صدایت کردم و زل زدم توی چشم هایت، خدا خدا میکردم ارتباط چشمی برقرار کنی.
بغض پیچید توی گلویم، یکی از بچه ها نشست کنارم، دست کشید روی موهایت، پشتِ گردنت، روی صورتت.. پرسید : خانوم! چرا عکس العمل نشان نمیدهد؟ بچه ی خانوم فلانی به محض اینکه آدم نزدیکش شود جیغ میزند.
دانش آموز خوبی بود، چقدر آن لحظه دلم میخواست ترسم را برای یک نفر بگویم و بگوید نه! نه دیوانه.. چقدر دلم میخواست همان لحظه از مادرت بپرسم این گل پسرتان که زبانم لال.. ؟ چقدر دلم میخواست مادرت با ناراحتی بگوید : زبانت را گاز بگیر خانوم میم! این چه حرفیست؟
نپرسیدم، به شاگردم گفتم: از بس این بچه خودساخته ست ! مرتاضی ست برای خودش!
خندید و تایید کرد. بغض داشتم و نمیدانستم چهکار کنم! دوباره در آغوش کشیدمت، سرم را فرو بردم لای موهایت، سعی کردم خوانده های ترم پیشم را یادآوری کنم، کدام اختلال بود که با نرمی استخوان همراه میشد؟ کدام اختلال بود که علائم اوتیسم را برآورده میکرد؟ تو داشتی با چه چیزی دست و پنجه نرم میکردی؟
بغلت کردم و راه افتادم، دلم نمیخواست زمین بگذارمت، دلم میخواست درد هایت رابردارم برای خودم، دلم میخواست با من حرف میزدی، لااقل نگاهم میکردی.
امروز در خانه تان، چه لحظه های عجیب و سخت و شیرینی را گذراندم، وقتی رسیدم خانه مهمان ها آمده بودند، خسته بودم، کاری نکرده بودم اما آنقدر به تو فکر کرده بودم که رمقی برایم باقی نمانده بود. بعد از ناهار گوشه ی هال خوابم برد، صدای فامیل ها توی گوشم پیچ و تاب میخورد و من سرم از فکرِ تو درد میکرد.
سید کوچولو! به من ثابت کن که خنگِ کوچکی بیش نیستم و با چند ترم روانشناسی خواندن فکر کرده ام میتوانم اختلال تشخیص بدهم، با چند تا نشانه ی کوچک. به من نشان بده که همه بی واکنشی هایت به خاطر سرماخوردگی ات بوده نه هیچ چیز دیگر، دفعه ی بعدی محکم راه برو، از سر و کول همه ی ما بالا برو، حرف بزن، صدایت که کردم برگرد، نگاهم کن، جیغ بزن، در برو ، برو سر کیفم و فضولی کن، هر چه دلت خواست را بردار و خراب کن، به من نشان بده که اشتباه کردم، هر طور که خودت بلدی، ولی سالم باش. خواهش میکنم! سالم باش سید..
از اتوبوس پیاده شدم، یه مادربزرگ نازنینی یه پلاستیک بزرگ خرید دستش بود، ایشونم پیاده شد..
گفتم مادر بذارید کمکتون کنم. گفت زحمتت میشه.. گفتم نه بابا چه زحمتی..
با هم رفتیم تا در خونشون که چنتا کوچه بعد ما بود ولی کلی حرف زدن برام از شوهر خدا بیامرزشون، بچه هاشون، عروسشون، خونه قدیمی شون، روضه هایی که تو اون محل بر پا بود، همسایه های روضه ای، عملِ چشم، عملِ پا..
انصافا خوش گذشت به من :)
آخرشم کلی برام دعا کردن! برا خوشبختی و سلامتی و عاقبت به خیری!
به قول بزرگواری انقدر که ما نفسمون از کارای خیر بهش خوش میگذره دیگه ثواب نداره!
خلاصه که بیاین کارای خوب کوچیک کوچیک کنیم! حال دل خودمون اول از همه خوب میشه .. دنیام قشنگ تر میشه!
اتفاقی دیدن آدم هایی که برای آنها سخت دلتنگیم از جمله رزق های لایحتسب الهی است.