پ.ن: شنیدی میگن آدم اگه آرزوهاش رو بزنه جلوی چشمش طبق قانون جذب برآورده میشه؟ من اسمش رو نمیذارم قانون جذب، هنوز اسمی براش انتخاب نکردم فقط امیدوارم .. امیدوار ! :)
پ.ن: شنیدی میگن آدم اگه آرزوهاش رو بزنه جلوی چشمش طبق قانون جذب برآورده میشه؟ من اسمش رو نمیذارم قانون جذب، هنوز اسمی براش انتخاب نکردم فقط امیدوارم .. امیدوار ! :)
نمیدونم اشکهام رو باید کجا ببرم و دلم گرفته .
خدایا! لیاقت مجاور بودن رو نداشتم. نه؟
ولی کاش با اینجوری پرتم نمیکردی بیرون.
بعد از مدتها اومدم به اینجا سر زدم و دیدم چقدر غم داره و چقدر آخرین پستش غم انگیزه. البته جرات نکردم کل پست رو بخونم. میدونم حرفای غمگین کنندهای زدم که یادآوریش ناراحتم میکنه.
به هر حال اومدم بگم که ما حدود یه ماهه رفتیم سر خونه زندگی خودمون :) البته مثل آونگ در رفت و آمدیم بین قم و تهران. ولی همین خوبه که با همیم. البته سختیهای خودشم داره با هم بودن های زیاد ولی بازم چقدر بهتره. چی بود دوران عقد واقعا؟
و یه خبر خوب دیگه اینکه در کمال ناباوری ارشد هم قبول شدم و الان انقدر سرم شلوغه که شبها بیهوش میشم از خستگی!
احساس میکنم چند تا تخته سنگ از روی قفسه سینهم برداشته شده و خدارو واقعا شکر...
امیدوارم وقتم برکت پیدا کنه و بیشتر بتونم بنویسم.
علی الحساب گفتم خبرهای خوب بدم از نگرانی در بیاین!
نمیدونم آقای میم هنوز اینجا رو میخونه یا نه؟ یه حسی بهم میگه خیلی وقته نمیخونه چون وقتایی که میخوند بازتابش رو تو صحبتامون میداد و ازم سوال میپرسید. امیدوارم نخونه و من یکم راحت بنویسم.
این روزا به صورت ناهشیار بیشتر دارم کارایی میکنمکه تاهلم رو فراموش کنم، تمرکزم اومده روی دخترِ خونه بودن و معلم و رفیق بودن و خودم.
برای شاگردام وقت زیادی میذارم، مامان مریض شده و بیشتر غذاهارو خودم درست میکنم، تک تک ظرفها رو خودم میشورم و هی سر اپن رو مرتب میکنم و میفهمم مامان چقدر حق داشت که میگفت چرا همیشه سر اپن شلوغه؟
این روزها خودم رو در حالات مجرد بودنم مشغول کردم، زیاد دلم نمیخواد با آقای میم صحبت کنم، چون وقتی زنگ میزنه من باید دوباره وارد حالت تاهل بشم و انقدر اینگونه حالت تاهل نامزدی برام زجر آور و اذیت کننده شده که حرفهام با شریک زندگیم هم پر از خستگی و غمه.. مکالمات این چند روزمون مکالمات شایسته و برازنده ای نبود. پر از غم و خستگی و رنجیدگی بود. دلم نمیخواد تا خارج شدن از این وضعیت زیاد صحبت کنیم که آزرده بشیم.
فکر میکنم شاید اون هم به وضعی شبیه به من دچار شده که خودش رو به شدت مشغول کار و وقت گذاری با دوستانش کرده.
دوست دارم این تعلیق خیلی زودتر تموم بشه و از طرفی اون اشتیاقی که درونم بود رو دیگه نمیبینم. دیروز یکی از فامیل های دورمون که خیلی دوستش داشتیم فوت کرد و من مثل همیشه وقتی خبر فوت یه نفر رو میشنوم با خودم فکر کردم اگه الان بمیرم ناقص موندنِ چی بیشتر از همه ناراحتم میکنه؟
اولین چیزایی که تو ذهنم اومد ننوشتن کتاب هایی که میخواستم و برگزار نکردن کلاسایی که میخواستم و تاثیر نگذاشتن در حوزه نوجوان اونطور که دلم میخواست بود.
و در مراحل بعد به ذهنم رسید.. آیا پدرانم و همسرم از این افسوس نخواهند خورد که معصومه نرفته سرِ خونه زندگیش جون داد؟ افسوس نمیخورن که کاش کاری کرده بودیم این آرزوش برآورده بشه؟
نمیدونم! اما فقط ته دلم دعا کردم یکمی این افسوس رو بخورن و سرِ همسرِ بعدی آقای میم، سرِ همسر برادرشوهرم و برادرم، نذارن عروسشون با حسرت یچیزی تو دلش بره زیر خروارها خاک!
حسرتم این بود که آیا پدرانم این رو فهمیدن یا نه؟
دیگه خودم برای خودم حسرت نمیخورم که این آرزوم براورده نشد. چون این آرزو دیگه آرزو نیست.. آرزوها جلا دارن.. قشنگن.. رنگ و رو دارن.. این چیزی که تو دل منه حالا بیشتر شبیه یه میوه پلاسیده ی در حال فاسد شدنه نه آرزو ..
اگه مردم برای کتابهایی که ننوشتم و کلاسهایی که معلمش نبودم غصه بخورید پس! و اگه پولی ازم مونده بود در راه نجات و ارتباط گیری با نوجوونها خرجش کنید و سعی کنید نوجوونای اطرافتونو دریابید. به همسرم هم سلام برسونید و بهش بگید هیچ وقت هوس نکنه بیاد پیله در رو بخونه. چون ممکنه عمیقا غمگین بشه. همین :)
بعد از ازدواج دچار تغییرات خیلی بدی شدم که فقط امیدوارم موقت باشه..
افسرده.. عصبی .. و تنها! ازدواج منو گوشهگیر تر و تنها تر کرد.. مهمونیها رو نمیرفتم از ترس مواجه شدن با این سوال که : شوهرت کجاست؟
و من زخم دلم باز میشد از اینکه نیست.. از اینکه کنار هم بودنمون چقدر سخته .. چقدر حرف و غر میشنوم سر هر تهران رفتن.. نمیرفتم که غمگین تر نشم ولی نرفتنم هم منو غمگین تر کرد.
دوستانم پنجشنبهها با هم قرار میذاشتن و من فقط پنجشنبه و جمعه ها رو برای کنار همسرم بودن داشتن.. کم کم از جمعهای دوستی محو شدم.. حضور حضوری و مجازیم کمرنگ شد..
از خانوادهم دلخور بودم و بیشتر رفتم تو خودم ..
غمم گوشه گیر ترم کرد و گوشه گیر بودنم غمگین تر.. و هی درونم پر از خشم شد و خشم و خشم..
حالا ناراحت و عصبانیام و کم حرف ..نمیدونم سر کی باید داد بزنم؟ سر دنیا؟ سر ازدواج؟ سر باباها؟ سر خودم؟ امیدی به خوب شدن حالم هست؟ چطور باید تهی بشم از این احساسات بعد و دوباره خودم رو بسازم.. نمیدونم.. نمیدونم..
نمیدونم این حرف ها رو باید به کی بگم که نگه کولی بازی در نیار.. شلوغش نکن.. که بفهمه حالِ بدم رو .. که بهم بگه شرایط سختی داشتی.. خیلی سخت.. که سرزنشم نکنه..
پ.ن: توی این یک سال و شش ماه فقط یک ساعت و نیم بود که احساس کردم درک شدم. اون خم یک ساعت و نیمی که نشستم رو به روی صندلی مشاور و زار زدوم و گفتم و گفتم و گفتم.. و گفت حق داری که حالت بد باشه.. طبیعیه که غمگین و حساس و شکننده شده باشی .. من هنوز با حس خوب اون یک ساعت و نیم سر پام !
دوست دارم تلفن زنگ بزنه و اون خبرِ خوب از پشت امواج مخابراتی بیاد و پخش بشه تو سلولهای وجودم،
اما تلفن صبوره و بیخیال و حالا حالا ها قصد به صدا در اومدن نداره..
یه دل گرفتگی عجیبی تو رگ هام جاریه که منشاءش رو نمیفهمم..
آرشیو اینجا رو که مرور میکنم دل گرفته تر از همیشه میشم. چقدر حالِ اینجا خوب بود. سبز بود و روحم رو جلا میداد. توش از دعاها مینوشتم، برای امامها، با امام رضا صحبت میکردم، با حضرت حجت، چقدر جون و حال داشتم برای زندگی! صبحها زمین میخوردم و تا شب ایستاده میشدم ..
الان فقط شدم ناله، تکثیرِ حالِ بد، دلگرفتگی، ابرازِ خشم، بالا آوردن در کاسه توالتِ زندگی.. بیثمری..
چقدر زخمی ام.. چقدر فسرده.. چقدر بیطراوت.. چه پر اندوه.. چه شکننده.. چه تنها..
چرا باید ببخشم اونها که من رو به این حال و روزِ بی سابقه انداختن؟
"مرگِ تدریجیِ یک رویا" منم.
ولی خانواده "میم" اینا به این خوشیِ کوچیک نیاز داشتن :) مثلِ یه کپسول آرامشبخشِ کوچیک باشه براشون شاید. خداروشکر.
بهش گفته بودم مشاور باهات حرف داره، گفته من باید ببینمش.. گفت خب هماهنگ کن یه نوبت.. روزی که ما میخواستیم نوبت نبود.. چیزی نگفتم، ببینم حواسش هست؟ حواسش هست که کسی میخواد درباره حالِ بدِ من و رابطهمون باهاش صحبت کنه؟ براش مهمه که دوباره بگه پس چی شد؟ چرا نوبت نگرفتی؟
سه هفته گذشت. چیزی نگفت. براش مهم بود؟
باباهایی که به بهانه رتبه خوبِ "میم" زنگ زدین و تو صحبتاتون به خودتون افتخار کردین که جلوی سر خونه زندگی رفتن ما رو گرفتین تا کنکور ارشدو بدیم؛
شما فقط اون رتبه رو دیدین و تو دلتون به خودتون آفرین گفتین، اشکها و غصههای منو ندیدین، شوقی که تو دلم ذره ذره مرد رو ندیدین، سختیها و اضطرابای منو ندیدین، ندیدین که من شرایطم تو خونه مون خوب نبود برا درس، ندیدین که آرامش نداشتم، ندیدین که چقدر کاسه صبرم روز به روز لبریزتر شد، ندیدین که افسرده شدم، ندیدین که بداخلاق شدم، ندیدین که حتی رابطهم با "میم" هم دچار مشکل شدم..
ندیدین.. و فقط چشمتون به یه عدد بود.. از تباه شدن اشتیاق و حالِ خوب یه نفر چی میفهمید؟ غیر از اعداد چی میبینید؟
درس خوندن میم ذره ای به سر خونه زندگی بودن یا نبودن ما ربط نداشت.. دیدید که نخوند.. ولی خوب شد.. اگه زیر یه سقف بودیم نه تنها حال روحی من این چنین از هم گسیخته نبود، رتبهم هم بهتر میشد.
شما فقط یک چیز رو میدیدین، به همون یک چیز اصرار میورزیدید.. حتی ماه ها که کنکور عقب افتاد باز هم ندیدید.. بازهم رو حرفتون بودید..
اینو مینویسم که بگم سراسر وجودم از شما پر از خشمه و یه لکه سیاه نفرت که تا آخر عمر تو دلمه. تمام سعیم رو میکنم کمترین مواجهه دیداری رو باتون داشته باشم که از ضربههایی که به روحم میزنید در امان باشم.
کاش یه روز بفهمید با من چه کردید.. با روزهای خوشِ ۲۱ و ۲۲ سالگیم ..
پنجشنبه ۱۳ شهریور
مینویسم که هیچ وقت یادم نره