از آرزوهایم

عید غدیر یه جشن بزرگ خفن بگیرم ، ناهارم بدم :)



پ.ن: خفن بودن لزوما به معنای بریز و بپاش نیست! میشه با با نو پنیرم خفن بود مثلا! بستگی داره..

ولی خب نه اینطور که دوستا و آشناهای خودم باشن فقط! یا مثلا بخوام یه جایی مراسم بگیرم که هزار نفر دیگه م دارن مراسم میگیرن!

باید جاهایی باشه که نیاز دارن به شادی و هیچکی حواسش بهشون نیست.. کودکان کار ، زنان زندانی، یا کمپ های ترک اعتیاد زنان، اصلا آسایشگاه روانی.. محله های فقیرنشین.. یه همچین جاهایی!

ولی به صورت کلی مهمونی ها و دورهمی های سالانه یا ماهانه تون رو متقارن کنید با روزهای خوب خدا! یه برکت خوبی میگیره رفاقت ها و روابط فامیلیتون! یا اینکه به جای اینکه برید خونه ی هم دیگه و فقط هم رو نگاه کنید یا مردا شروع کنن چرت و پرت گفتن و خانوم ها به غیبت کردن و حرف های خاله زنکی پاشید دورهمی یه سری اقدامات فرهنگی _ اجتماعی راه بندازید! مثلا همین پروژه عید غدیر یا اصلا پروژه ساختن یه مستند.. هر چی! هر چی که غایت داشته باشه! این نوع ملاقات ها میشه با یه تیر چند نشون :)

۰ نظر

ضریحی برای دخیل بستن نبود! ما دلمان را گره زدیم به تار و پود آن سبزترین پارچه ها..

اون سالی که امام حسین (ع) خانواده م رو طلبید کربلا و من هم از برکت وجود اونها رفتم، وضع سامرا حسابی امنیتی بود و هیچ کاروانی رو نمیبردن اون طرفا.. کاروان ما از این کاروان های آزاد مستقل از حج و زیارت بود، بهمون گفتن اگه خیلی دوست دارید برید سامرا باشه! میبریمتون! ولی هر چی شد گردن خودتون اونجا امنیت نداره! ما هم گفتیم تهش میمیریم دیگه! بریم بریم! همه کاروان هم اومدن.. رسیدیم به شهر، پر از ساختمون های بلند متروکه با شیشه های شکسته بود! اونجا پیاده مون کردن و سوار یه ماشین های وانت گونه ی بامزه ای شدیم که دور اتاقکش رو چادر کشیده بودن که دید نداشته باشه! به حالت جنگی رفتیم تا حرم! بردن هر گونه وسایلی به داخل حرم ممنوع بود! حتی انگشتر، گوشواره، گردنبد! دو بار خیلی مفصل همه رو گشتن.. خب تصور من از حرم یه چیزی بود شبیه حرم امام رضا(ع) ، حضرت معصومه(س) ، اصلا همین حرم امیرالمومنین (ع) یا سید الشهدا (ع).. ولی خب.. با چی رو به رو شدیم؟ یه گنبد آجری که آجر هاش هم تک و توک ریخته بودن.. رفتیم داخل! توقع داشتیم دو تا ضریح طلایی ببینیم اما به جای پنجره های ضریح چشممون افتاد به  پارچه هایی که دور چند تا قطعه چوب چیده بودن.. باور نکردنی بود! میگفتم واقعا اینجا ضریح بابا و بابابزرگ امام زمانه؟ گفتن بله..
بعد از زیارت بردنمون سرداب امام زمان (عج) ، فکر میکنم همه مشغول دیدن اونجا بودن که من دلم طاقت نیورد! از پله های سرداب اومدم بالا! تو حیاط هیچ زائری نبود.. هیچ زائری و هیچ خادمی! فقط بناهای بزرگواری مشغول مرمت بودن.. دوباره رفتم کنار ضریح های چوبی و پارچه ای! فقط من بودم.. فقط من و مزار مطهر دو امام .. نمیدونم چند دقیقه گذشت تا هم کاروانی هام از زیارت سرداب برگردن فقط میدونم اون چند دقیقه از عجیب ترین و تکرار نشدنی ترین دقایق عمرم بود که گمان نمیکنم امکان تجربه ی دوباره ش هیچ وقت برام فراهم بشه! _و ان شاء الله همیشه انقدر ضریح امام هامون شلوغ باشه که آدم ها نتونن از این خاطرات عجیب داشته باشن_
اومدن دنبالم و گفتن وقت رفتنه.. و خب حرف های ما هنوز ناتمام! وارد حیاط که شدم دیدم یه گوشه حیاط یه میز گذاشتن و روش برامون چایی گذاشتن و بیسکوییت! یه دونه بیسکوئیت برداشتم.. سفت بود و طعمش کمی برگشته بود .. گفتن ببخشید! این همه چیزی بود که داشتیم.. بیسکوییت ها و چایی ها رو با اسانس اشک خوردیم! همونجا اهالی کاروان لا به لای خاک های دور حیاط حرم دنبال یه تیکه پلاستیک یا چیزی بودن که بتونن یه مقدار از خاک اونجا رو ببرن برای تبرک.. چند تاشون میگفتن برای کفن هامون میخوایم! داشت غروب میشد و دیگه اجازه نداشتیم تو حرم بمونیم! آروم آروم راه افتادیم که از حرم خارج بشیم! ساعت حرم شروع کرد به نواختن! یه زنگی که شبیه زنگ ساعت حرم امام رضا (ع) نبود.. یه آهنگی که فقط حزنش یادمه.. من صدای گریه مردای کاروانمون رو برای اولین بار اونجا شنیدم.. رفتیم و دوباره سوار ماشین های سرپوشیده شدیم تا برسیم به ماشین اصلی..
سامرا توی ذهن من هنوز همونقدر خلوت و غریبه که نُه سال پیش دیدم! نمیدونم چقدر ساختنش و چقدر عوض شده؟ الان حیاط چه شکلی شده؟ ضریح ها طلایی شدن یا نه؟ گنبد رو چطور مرمت کردن؟ راستش سرچ هم نکردم که ببینم.. هیچ وقت عکس جایی رو که دوست دارم  ببینم قبل از رفتن نگاه نمیکنم! دوست دارم خودم ببینمش.. با چشم های خودم.. با چشم های خودم ببینم که دیگه از اون همه غربت و خرابی خبری نیست.. دلم میخواد اما روزی مون نمیشه.. نمیشه.. احتمالا انقدر رو سیاهم که میگن شما جاتون اینجا نیست :)
ولی شما اگر حرم رو بعد از بازسازی دیدید به من بگید که یه مقدار خیالم راحت بشه .. 

امروز تولد امام هادی (ع) بود و من دوباره یاد اون لحظات فوق العاده عجیب افتادم! دلم میخواد یبار روایت این ماجرا رو قشنگ و خوب و تمیز بنویسم و بفرستم برای چاپ شدن در جایی که نمیدونم کجاست.. زشته بابت روایت نویسی م ازشون زیارت کربلا رو بخوام؟ هوم.. شاید بهتر باشه من خیلی مودبانه بنویسم و بشینم یه گوشه که شاید صدام بزنن.. به هر جهت من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم؟ 

+ فکر کنید سال اولی که کنکور میدید قبول نشید! میگید خب سال اول بود! میخونید برا سال دوم.. بازم قبول نمیشید.. سال سوم و چهارم هم! هی از این کتاب به اون کتاب، از این کلاس به اون کلاس، از این آزمون به اون آزمون! فکر میکنید مثلا مشکل از درس خوندنتونه.. یا مثلا نحوه مطالعه یا حتی غذا خوردنتون.. همه روش ها رو میرید ولی باز هم قبول نمیشید! نه دو _ سه سال! بلکه نُه سال! اون موقع به عقل و هوش خودتون شک نمیکنید؟ چرا میکنید.. به دلم شک کردم که نُه سال است به هر دری میزنم برای دیدنشون باز نمیشه.. حق دارم شک کنم.. حق دارم.. 
لطفا از روی مهربونی هم نیاید حرفای امیدوارانه بزنید که نه بابا! حتما حکمتی بوده و فلان عالم هم تا به حال کربلا نرفته و اینها .. متاسفانه این حرف ها رو سرم نمیشه.. ولی اگه ذکری، نذری یا راهکاری بلدید که کربلایی تون کرده بگید :)

++ یکی از فوق العاده ترین چیزهایی که از امام هادی (ع) بهمون رسیده زیارت جامعه کبیره ست.. یک دانشگاهِ کاملِ امام شناسی! با بهترین مضمون ها و بهترین کلمات و حتی بهترین موسیقی درونی ! هر بار یکی_ دو صفحه ش رو هم بخونیم خوبه! عالیه! عالیه! 
۲ نظر

تمام ایستگاه میرود

زیاد کار خوبی نیست اما بعضی از حرف های یدفه ای دلم رو زیادی جدی میگیرم و بر اساسش عمل میکنم! مثلا پارسال همه بچه ها بهم اصرار میکردن پاشو بیا طرح ولایت ، حتی مسئول فرهنگی ناحیه زنگ زد گفت ایشالا تشریف بیارید در خدمتتون باشیم! گفتم نه.. با توجه به یه سری اتفاقات پیش بینی میکردم طرح جالبی نخواهد بود و حاشیه هاش پر رنگ تر از متنشه.. و نرفتم! تو اون سه روز خیلی دلم پیش بچه ها بود! ولی وقتی برگشتن هر کدوم رو دیدم گفتن: چه خوب کاری کردی که نیومدی!

برای اردو شعر هیئت هم یه همچین حس مزخرفی داشتم که نرفتم! یعنی با توجه به شناختی که از آقایون شاعر و روحیات و مدلشون دارم احساس کردم نباید برم! احساس کردم ممکنه حاشیه هاش بیشتر از متنش باشه! ولی از صبح که فکر میکنم بچه ها الان تو قطار تهران_مشهد ن و قراره امام رضا(ع) رو ببینن بغضم میگیره! میگم کاش میرفتم بعد مثلا یه گوشه حرم قایم میشدم ، گوشیمم خاموش میکردم بعد روز آخر بر میگشتم طرف محل اردو! چه کار میکردن؟ دارم که نمیزدن.. میزدن؟

مطمئنم بهشون خوش خواهد گذشت! چون شهرستان در مرامش نیست که اردو ببره و بذاره که بد بگذره.. ولی به دلم نبود امام رضا(ع) رو اینطوری ببینم! میدونم این عبارت های "به دل افتادن" و "به دل نبودن" تو این دوره زمونه شاید کاربردی نداشته باشه.. ولی خب.. عمیقا دعا میکنم هیچ کدوم از پیش بینی های کلی و جزئی م درست از آب در نیاد و اردو خیلی سالم و معنوی و پربرکت و پر نتیجه باشه! ان شاء الله همین هم میشه..


ببخشید آقا اگه نیومدم.. شما از دلتنگی ما بیش از اینها خبر داری.. ببخش امامِ رئوف.. و خودت یه طور قشنگ بطلب ما جامونده ها رو لطفا!


پ.ن: مختلط بودن اردو فقط یک دلیل م بود.. برا یه بخشی از تصمیم گیری هم دنبال دلیل نبودم! فقط نگاه انداختم به دلم.. خیره.. 

۱ نظر

بفضلک و رحمتک :)

یک دعای کوتاهِ خیلی قشنگ پیدا کردم! اولش اینطور شروع می‌شود:


الهی!

کیف ادعوک و أنا أنا

و کیف أقطع رجائی مِنک و أنتَ أنتَ ؟


یعنی: خدایا! چگونه تو را بخوانم در حالی که من منم

و چگونه امیدم را از تو قطع کنم در حالی تو تویی؟ 


بقیه اش را هم دوست داشتید بخوانید. اسمش هست دعای مقاتل بن سلیمان و در مفاتیح پیدا میشود ! انگار برای حاجت گرفتن هم خیلی جواب میدهد ولی خب مودبانه تر این است که برای بر قرار کردن دیالوگ با خدا بخوانیم تا گرفتن حاجت. و چقدر دیالوگ های به ما رسیده از حضرت سجاد (ع) لطیف و عاشقانه است.. چقدر..



۰ نظر

ملاگتاما

بالاخره یه روز رمز و راز اینکه آدم ها چطور میتونن حتی برای آدم هایی که یک بار ندیدنشون دلتنگ بشن رو میفهمم.. به طور نرمال آدم وقتی یه چیزی رو میبینه دلش تنگ میشه براش.. دلش میخوادش! مثلا اگه الان به شما بگم: "دلتون "ملاگتاما" میخواد؟ دلتون برا ملاگتاما تنگ نشده؟" میگید نه! چون اصلا نمیدونید ملاگتاما چی هست که دلتون بخوادش.. ندیدید و نچشیدید که دلتون تنگ بشه.. چون من همین الان ساختمش ..

حاج آقا میم از همین استفاده میکرد برای اثبات اینکه روحِ ما کمال طلب و خدا طلبه چون کمال رو چشیده، چون خدا رو دیده، چون از نزد خدا اومده! ولی خب شاید بتونم دلتنگی م برای خدا و پیغمبر و مثلا امام هارو با این فرمول توجیه کنم. ولی اینکه دلم برا برادرِ بزرگِ نداشته م تنگ میشه و حتی به خاطر نبودنش از دستش شاکی میشم رو کجای دلم بذارم؟ :)


بی ربط نوشت: متاسفانه اینستاگرام یک لو دهنده ی نصفه و نیمه است!

یعنی نه حرف های پاک شده ی آدم هارو کامل پاک میکنه که انگار نه انگار! نه وقتی یه ردی ازش میذاره اجازه میده کامل بخونیم! مثل این آدمایی که نه میخوان رازِ کسی رو فاش کنن نه دلشون طاقت میاره که به کسی نگن! برا همین هی گوشه چشم میان که "یه خبری هست که من میدونم و شما نمیدونید!"  خب تکلیفت رو با خودت روشن کن! ای دسیسه ی بی طاقتِ خاله زنکِ غربی!

۰ نظر

گاهی حواست نیست

+ میشه چشمامو برام بیاری؟

_ چشمات که منم! :)

+ ببخشید! پس عینکم رو اگه زحمتی نیست بده!

۱ نظر

مدرسه، طرح، رنگِ خدا، باژ و چیزهای دیگر

یک.

من هم امروز شبیه بچه مدرسه ای ها رفتم کتاب های درسی ام را خریدم ، حالا اتاقم پر از بوی نوجوانی است. مانده است جلد کردنش :)


دو.

از خوبی های معلم شدن این است که دیگر میتوانی با خیال راحت هزار ساعت در غرفه های کودک و نوجوان بگردی و کتاب هایشان را در ملاء عام بخوانی بدون اینکه کسی بخواهد بگوید از سن و سالت خجالت بکش! البته معلم هم که نبودم وضع همین بود! الان فقط یک کمی راحت تر شدم !


سه.

با کتابفروش بخش کودک و نوجوان دنیای کتاب درباره کتاب های پر فروششان گپ زدم! میگفت پسر ها بیشتر کتاب های ژانر علمی_تخیلی و وحشت میبرند، مخصوصا نشر باژ _ که تا به حال اسمش را نشنیده بودم_ ، دختر ها هم عاشقانه های کلاسیک و آنشرلی و امیلی و این لوس بازی ها! گفت رمان ایرانی هم نمیبرند! قصه های کهن و اسطوره ای و فلان هم که اصلا و ابدا!

ضمن مقادیری اظهار تاسف و سر تکان دادن و نچ نچ ! نگفتم که خودم دارم ارباب حلقه ها میخوانم :)

ولی انصافا ارباب حلقه ها خیلی رمان درست و حسابی تر از کتب این نشرهای لپ لپی است! خیلی خیلی! شما از اسم ها و قیافه کتاب ها میتوانید بفهمید چه تیپ محتوایی دارند. این کتاب های ژانر وحشت نشر باژ مثلا!

جلوی چشم خودم دخترک آمد و ۲۶۰ هزار تومان از همین باژ ها خرید و یک جلد هم سفارش داد برایش بیاورند و رفت! احتمالا باید فرزند زمانه شاگردانِ خودم بشوم، نه فرزندِ زمانه خودم..


چهار.

قبل تر ها اگر از رنگ مورد علاقه ام میپرسیدند میگفتم : آبی! طیف آبی های روشن! آسمانی.. فیروزه ای.. یک سالی میشود که اگر بپرسند میگویم طیف آبی های روشن و سبز های وبلاگِ مثلا یواشکی ام! :) دلم میخواست یک جایی این را بنویسم تا بعدا علت این تجدید سلیقه را بنشینم از نظر روانشناسی بررسی کنم. چون اضافه شدن یک رنگ جدید به رنگِ مورد علاقه میتواند نشان دهنده اضافه شدن خیلی چیزها به سلیقه آدم باشد. مثلا اگر "صبغة الله" به رنگ های مورد علاقه آدم اضافه شود.. چه شود .. 


پنج.

طرح تابستانه کتاب شروع شده، من به اندازه سهمیه ام کتاب خریدم و یک نکته کنکوری کشف کردم! آن هم اینکه هر چقدر کتاب های چاپ قدیم بیشتری پیدا کنی بیشتر میتوانی کتاب بخری!

حالا کتاب های چاپ قدیم را از کجا پیدا کنیم؟

یک. کتاب فروشی های کوچک و کم رفت و آمد شهرمان!

دو. سر زدن به قفسه های کم بازدید هر کتابفروشی! مثلا کتابفروشی پاتوق کتاب که پر است از کتاب های مذهبی و معارفی و مشتریانش بیشتر آدم های مذهبی و طلبه و حزب اللهی هستند و معمولا قفسه کتاب های کودک و نوجوان یا شعرشان پر از کتاب های چاپ قدیم است، به قیمت نصف یا یک سوم چاپ جدید همان کتاب! از آن طرف در کتابفروشی های آدم های تریپ روشنفکری و خفن و غربی خوان قفسه های دفاع مقدس_ مذهبی معمولا پر از خاک است و کتاب های خوب چاپ دو_سه سال پیش! خسیس نیستم! ولی واقعا کیف میکنم که با پول یک کتاب میتوانم سه تا کتاب داشته باشم! به هر حال یک نفر باید به فکر کتاب های بیچاره ی در قفسه مانده باشد.. نباید باشد؟


شش.

" یعنی بچه ها من و کلاسم رو دوست خواهند داشت؟ "

هراس انگیز ترین سوالِ این روزها که میگذرد.. اوف! :/

۰ نظر

آشکارا نهان کنم تا چند؟

تابستان پارسال بعد از خواندن آنشرلی جلد یک در اینستا نوشتم:  "یادم بماند هر وقت معلم شدم، سرِ کلاس برای شاگردهایم آنشرلی بخوانم. معلمِ هر درسی..."


و خب فردا دارم میروم آنشرلی جلد یک را بگیرم و ببینم کجا را سر کلاس بخوانم بهتر است، چقدر به معلم بودن های آنه غبطه میخوردم و چقدر از خودم دور میدیدمش.. چقدر .. چقدر .. و چقدر همه چیز الان شبیه یک برزخِ دوست داشتنی ست! یک تعلیقِ گاهی شیرین و گاهی لعنتی و دلهره آور!

مامان میگوید انقدر حرفش را نزن که اگر تا اول مهر اتفاقی افتاد و نشد ، مجبور نشوی برای هزار نفر توضیح بدهی که چرا نشد؟

نمیتوانم حرفش را نزنم. نمیتوانم. ظرف وجود آدم از شوق یا ناراحتی که لبریز میشود دیگر نمیتواند پنهانش کند. یک جایی باید شادی یا غمش را بروز بدهد. و دنیای کلمات برایم امن تر و راحت تر از دنیای آدم هاست. خیلی راحت تر.


پ.ن: خدایا! ببخشید که طوری که شایسته خوبی هاته نمیتونیم شکر گزارت باشیم.. بلد نیستیم! امیدوارم سر کلاس هام یک اپسیلون از لطفت رو بتونم جبران کنم. اون هم دوباره به لطف خودت!


۰ نظر

اندک اندک جمع مستان میروند

+ بهش گفتم: "از نظر شما همسر خوب باید چه شکلی باشه؟" گفت: "همین شکلی که الان جلوم نشسته! " راستش هم شوکه شدم هم ته دلم قند آب شد!
_ پسری که تو جلسه اول خواستگاری ازین حرفای ابراز علاقه طور میزنه نه شعور داره نه تقوا! خر نشی زنش بشی یه وقت !

دخترا کلا آماده ن یچیزی بشنون قند تو دلشون آب بشه! واقعا آماده ن! هزاران بار دیدم که میگم :| نکنید از این کارا آقایون! انقدر ساده نباشید و نباشیم خانوم ها!


+ وقتی مراسم خواستگاری که جای با چشمِ باز دیدن و بررسی کردن هست رو تبدیل میکنید به یه فضای محبتانه ی احمقانه ! فضای بعد از ازدواج هم که باید فضای محبتانه و چشم بستن و عفو و گذشت و تعامل باشه تبدیل میکنید به دادگاهِ بررسی و قضاوت بی رحمانه رفتارهای هم! بعد نگید آمار طلاق چرا رفته بالا؟


پ.ن: ولی امسال تا اینجا که برا ما سالِ ازدواج بود! هنوز شش ماه نگذشته! چهار نفر از دوستان نزدیکم رفتن.. دو نفر هم دارن میرن! :|

آمریکا! مارو از چی میترسونی؟ تحریم کنید ما را! ملت ما ازدواجی تر میشوند! :/

۰ نظر

در دوردستِ درون

وقت هایی که صبحانه نمیخورم یا به خاطر تنبلی بیش از حد روزه ی بی سحری میگیرم ، مامان بیشتر از همیشه از دستم عصبانی میشود، هر چقدر هم برایش قسم میخورم که تا خودِ ناهار یا افطار گرسنه ام نشده قانع نمیشود. وقت هایی که خوابم به هم میریزد و مثلا تا ساعت سه بیدار میمانم هم اگر بفهمد خیلی ناراحت میشود، حتی اگر بگویم که خوبم و احساس خستگی نمیکنم.
مامان از ته دل معتقد است این کار اشتباه است، میگوید داری از منابع انرژی ذخیره شده بدنت استفاده میکنی، از پروتئین و کلسیم و گلوکز و هر منبعی که خدا برایت ذخیره گذاشته. میگوید جوانی که نمیفهمی! جوانی که حس نمیکنی! داری تحلیل میروی و حالی ات نیست. سی سالت که شد و دو تا بچه که خدا گذاشت در دامنت و انواع و اقسام دردهای عالم به سمتت هجوم آورد میفهمی چه خیانتی کرده ای در حق خودت! تصدیق حرف های مادرم را از خیلی ها شنیده ام.. مخصوصا از مادر ها.. آن ها هم معتقدند نباید انقدر ضعیف شوی که از پا در بیایی و الان حالی ات نیست و از همین حرف ها..

حرفشان را تجربه نکرده قبول میکنم اما کاش این را هم میگفتند که اگر تکلیفت را با مسائل بنیادین فکری ات مشخص نکنی ، یک جایی حوالی سی_ چهل سالگی همه ی بحران های روحی دنیا به سمتت هجوم می آورند. کاش میگفتند نگذار سوال هایت گوشه ی فکرت خاک بخورند.
حقیقت این است که ما از وقتی شبهه ها و سوال های بزرگ در سرمان جوانه میزند _سالهای آغازینِ جوانی_ آنقدر درگیر درس و مدرسه و کنکور و کار و دانشگاه و ازدواج و قرض و وام و بچه و این امورات میشویم و برایمان جذابیت دارند که وقت رسیدن به شبهه ها و سوال هایمان را نداریم. آنها هم هر از چندی که خودشان را نشانمان میدهند اما ما برایشان دستی تکان میدهیم و میگوییم وقت پیدا کردن جواب هایتان را نداریم و آنها خیلی منزوی میروند یک گوشه کز میکنند. این است که میمانند و میمانند و میمانند تا روزهایی که زندگی مان به یک تعادل نسبی میرسد . مثلا مدرکمان را گرفته ایم و شغل ثابتی داریم و خانه و همسر و بچه مان مشخص است و یک سری فعالیت های سیاسی_ فرهنگی_اجتماعی مشخص داریم. آن وقت همه ی همه ی سوالات تلنبار شده ی بی پاسخ ناگهان خودشان را پرت میکنند وسط زندگی مان و میشوند یک بحران، یک بیماری، افسردگی، دو قطبی ، اسکیزو و هزار جور مشکل دیگر. اما فرقش با جوانی این است که ما آن موقع دیگر نه انگیزه رفتن به دنبال پاسخ هایمان را داریم نه رویمان میشود از کسی بپرسیم. مثلا برایمان افت دارد که بعد از چهل سال زندگی موجه و مومنانه برویم به یک مرجع دینی بگوییم "عدالت خدا را برایمان اثبات کن" یا مثلا " فلسفه رنج در زندگی بشر را برایمان بگو" یا " ز کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟" و هر گونه مشکلی که ممکن است با خدا و جهان هستی داشته باشیم‌.
پس همین روزها روزهایی ست که باید بیفتیم دنبال جواب سوال هایمان و درست کردن روابطمان با جهان. مگر نه روزی که دیگر روحمان حال و حوصله این کنجکاوی ها و جستجوگری ها را ندارد معضل های روانی زیادی گریبانمان را خواهد گرفت.

پ.ن: سالی یکبار اینطوری میشوم، چند تا شبهه بزرگ خانمان سوزِ ویران کننده می افتد به جانِ درختِ ایمانم که حتی خواب و خوراکم را به هم میریزد و تا جواب هایش را پیدا نکنم روال زندگی ام عادی نمیشود. پارسال _همین قبل از محرم_ شدت به هم ریختگی ام انقدر زیاد بود که _رویم سیاه_ با خدا قهر کرده بودم، حماقت که شاخ و دم ندارد. جالبی اش اینجا بود که با امام حسین (ع) خوب بودم، خیلی خوب بودم. و مثلا شکایت کارهای خدا را میبردم خدمتِ امام (ع). الان فکر میکنم چقدر دوتایی به کارهایم میخندیدند :))) و خب به امام (ع) میگفتم که زودتر واسطه آشتی مان بشود لطفا! گفتم ما راه گم کرده ها و غرق شده ها "مصباح الهدی" و "سفینه النجاة" ی غیر از شما نمیشناسیم. و امام (ع) نجاتم دادند، واقعا نجاتم دادند. خلاصه اینکه سالی یک بار مسلمانی ام را آپدیت میکنم و خداراشکر هر سال نسخه جدید را بهتر و قوی تر و جذاب تر از نسخه قبلی میبینم. فقط امسال نباید بگذارم تا محرم طول بکشد.

+ معلم نگارش بودن و نوشتن در یک نشریه نوجوانانه از آرزو ها و دعاهایم بود. حالا به دوتایش رسیده ام اما .. دارم کفران نعمت میکنم. دیروز باید سه متن نشریه را تحویل میدادم و هنوز هیچ کدام را شروع هم نکرده ام. برای معلمی هم بیشتر دارم دور خودم میچرخم. فیلمنامه را هم که کاملا گذاشته ام کنار. شعر را هم همینطور. تا حالا زندگی ام انقدر شلوغ و جدی نبوده. از این حسنِ مطلعِ دهه سوم زندگی ام معلوم است که چقدر همه چیز بعد از این واقعی و جدی و سفت و سخت است. یک ماه بیشتر وقت ندارم و هزارتا چیز هست که باید بخوانم و بشنوم و ببینم. امروز نشستم به لیست کردن امورات. طوری برنامه ریخته ام که کارهایم مزاحم جستجویم برای رسیدن به جواب سوال ها نشود. چون میدانم حالِ بدِ ناشی از شک های فلسفی_مذهبی میتوانند آدم را کاملا فلج کنند. من فقط میدانم باید تا اول محرم خوب باشم و دوباره با خدا جشن بندگی بگیرم و تا اول مهر کارهای مربوط به مدرسه و دانشگاهم را به یک جایی برسانم. این است که تصمیم گرفتم از وب گردی های بیخود و وب نویسی های بی جهتم کم کنم. برای یک تازه به دهه سومِ زندگی رسیده که توقع این حجم از جدی بودنِ همه چیز را ندارد دعا کنید خوب شود و به هر چیزی که باید برسد.

++ پناه میبرم به خدا! از "فکر کردن هایِ زیاد" که اگر یک قدم اشتباهی بردارد و آدم حواسش نباشد پرتش خواهد کرد تهِ دره!

+++ خدا را هزار مرتبه شکر که اسلام آنقدر جامع هست که هر چقدر هم شبهه و سوال وحشتناک داشته باشی بتواند پاسخش را بدهد و قانعت کند. _ اگر پاسخ دهنده صبور و با تقوا و عالمی پیدا کنی!_
۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان