پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
وقت هایی که صبحانه نمیخورم یا به خاطر تنبلی بیش از حد روزه ی بی سحری میگیرم ، مامان بیشتر از همیشه از دستم عصبانی میشود، هر چقدر هم برایش قسم میخورم که تا خودِ ناهار یا افطار گرسنه ام نشده قانع نمیشود. وقت هایی که خوابم به هم میریزد و مثلا تا ساعت سه بیدار میمانم هم اگر بفهمد خیلی ناراحت میشود، حتی اگر بگویم که خوبم و احساس خستگی نمیکنم.
مامان از ته دل معتقد است این کار اشتباه است، میگوید داری از منابع انرژی ذخیره شده بدنت استفاده میکنی، از پروتئین و کلسیم و گلوکز و هر منبعی که خدا برایت ذخیره گذاشته. میگوید جوانی که نمیفهمی! جوانی که حس نمیکنی! داری تحلیل میروی و حالی ات نیست. سی سالت که شد و دو تا بچه که خدا گذاشت در دامنت و انواع و اقسام دردهای عالم به سمتت هجوم آورد میفهمی چه خیانتی کرده ای در حق خودت! تصدیق حرف های مادرم را از خیلی ها شنیده ام.. مخصوصا از مادر ها.. آن ها هم معتقدند نباید انقدر ضعیف شوی که از پا در بیایی و الان حالی ات نیست و از همین حرف ها..
حرفشان را تجربه نکرده قبول میکنم اما کاش این را هم میگفتند که اگر تکلیفت را با مسائل بنیادین فکری ات مشخص نکنی ، یک جایی حوالی سی_ چهل سالگی همه ی بحران های روحی دنیا به سمتت هجوم می آورند. کاش میگفتند نگذار سوال هایت گوشه ی فکرت خاک بخورند.
حقیقت این است که ما از وقتی شبهه ها و سوال های بزرگ در سرمان جوانه میزند _سالهای آغازینِ جوانی_ آنقدر درگیر درس و مدرسه و کنکور و کار و دانشگاه و ازدواج و قرض و وام و بچه و این امورات میشویم و برایمان جذابیت دارند که وقت رسیدن به شبهه ها و سوال هایمان را نداریم. آنها هم هر از چندی که خودشان را نشانمان میدهند اما ما برایشان دستی تکان میدهیم و میگوییم وقت پیدا کردن جواب هایتان را نداریم و آنها خیلی منزوی میروند یک گوشه کز میکنند. این است که میمانند و میمانند و میمانند تا روزهایی که زندگی مان به یک تعادل نسبی میرسد . مثلا مدرکمان را گرفته ایم و شغل ثابتی داریم و خانه و همسر و بچه مان مشخص است و یک سری فعالیت های سیاسی_ فرهنگی_اجتماعی مشخص داریم. آن وقت همه ی همه ی سوالات تلنبار شده ی بی پاسخ ناگهان خودشان را پرت میکنند وسط زندگی مان و میشوند یک بحران، یک بیماری، افسردگی، دو قطبی ، اسکیزو و هزار جور مشکل دیگر. اما فرقش با جوانی این است که ما آن موقع دیگر نه انگیزه رفتن به دنبال پاسخ هایمان را داریم نه رویمان میشود از کسی بپرسیم. مثلا برایمان افت دارد که بعد از چهل سال زندگی موجه و مومنانه برویم به یک مرجع دینی بگوییم "عدالت خدا را برایمان اثبات کن" یا مثلا " فلسفه رنج در زندگی بشر را برایمان بگو" یا " ز کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟" و هر گونه مشکلی که ممکن است با خدا و جهان هستی داشته باشیم.
پس همین روزها روزهایی ست که باید بیفتیم دنبال جواب سوال هایمان و درست کردن روابطمان با جهان. مگر نه روزی که دیگر روحمان حال و حوصله این کنجکاوی ها و جستجوگری ها را ندارد معضل های روانی زیادی گریبانمان را خواهد گرفت.
پ.ن: سالی یکبار اینطوری میشوم، چند تا شبهه بزرگ خانمان سوزِ ویران کننده می افتد به جانِ درختِ ایمانم که حتی خواب و خوراکم را به هم میریزد و تا جواب هایش را پیدا نکنم روال زندگی ام عادی نمیشود. پارسال _همین قبل از محرم_ شدت به هم ریختگی ام انقدر زیاد بود که _رویم سیاه_ با خدا قهر کرده بودم، حماقت که شاخ و دم ندارد. جالبی اش اینجا بود که با امام حسین (ع) خوب بودم، خیلی خوب بودم. و مثلا شکایت کارهای خدا را میبردم خدمتِ امام (ع). الان فکر میکنم چقدر دوتایی به کارهایم میخندیدند :))) و خب به امام (ع) میگفتم که زودتر واسطه آشتی مان بشود لطفا! گفتم ما راه گم کرده ها و غرق شده ها "مصباح الهدی" و "سفینه النجاة" ی غیر از شما نمیشناسیم. و امام (ع) نجاتم دادند، واقعا نجاتم دادند. خلاصه اینکه سالی یک بار مسلمانی ام را آپدیت میکنم و خداراشکر هر سال نسخه جدید را بهتر و قوی تر و جذاب تر از نسخه قبلی میبینم. فقط امسال نباید بگذارم تا محرم طول بکشد.
+ معلم نگارش بودن و نوشتن در یک نشریه نوجوانانه از آرزو ها و دعاهایم بود. حالا به دوتایش رسیده ام اما .. دارم کفران نعمت میکنم. دیروز باید سه متن نشریه را تحویل میدادم و هنوز هیچ کدام را شروع هم نکرده ام. برای معلمی هم بیشتر دارم دور خودم میچرخم. فیلمنامه را هم که کاملا گذاشته ام کنار. شعر را هم همینطور. تا حالا زندگی ام انقدر شلوغ و جدی نبوده. از این حسنِ مطلعِ دهه سوم زندگی ام معلوم است که چقدر همه چیز بعد از این واقعی و جدی و سفت و سخت است. یک ماه بیشتر وقت ندارم و هزارتا چیز هست که باید بخوانم و بشنوم و ببینم. امروز نشستم به لیست کردن امورات. طوری برنامه ریخته ام که کارهایم مزاحم جستجویم برای رسیدن به جواب سوال ها نشود. چون میدانم حالِ بدِ ناشی از شک های فلسفی_مذهبی میتوانند آدم را کاملا فلج کنند. من فقط میدانم باید تا اول محرم خوب باشم و دوباره با خدا جشن بندگی بگیرم و تا اول مهر کارهای مربوط به مدرسه و دانشگاهم را به یک جایی برسانم. این است که تصمیم گرفتم از وب گردی های بیخود و وب نویسی های بی جهتم کم کنم. برای یک تازه به دهه سومِ زندگی رسیده که توقع این حجم از جدی بودنِ همه چیز را ندارد دعا کنید خوب شود و به هر چیزی که باید برسد.
++ پناه میبرم به خدا! از "فکر کردن هایِ زیاد" که اگر یک قدم اشتباهی بردارد و آدم حواسش نباشد پرتش خواهد کرد تهِ دره!
+++ خدا را هزار مرتبه شکر که اسلام آنقدر جامع هست که هر چقدر هم شبهه و سوال وحشتناک داشته باشی بتواند پاسخش را بدهد و قانعت کند. _ اگر پاسخ دهنده صبور و با تقوا و عالمی پیدا کنی!_