بعد از ازدواج دچار تغییرات خیلی بدی شدم که فقط امیدوارم موقت باشه..
افسرده.. عصبی .. و تنها! ازدواج منو گوشهگیر تر و تنها تر کرد.. مهمونیها رو نمیرفتم از ترس مواجه شدن با این سوال که : شوهرت کجاست؟
و من زخم دلم باز میشد از اینکه نیست.. از اینکه کنار هم بودنمون چقدر سخته .. چقدر حرف و غر میشنوم سر هر تهران رفتن.. نمیرفتم که غمگین تر نشم ولی نرفتنم هم منو غمگین تر کرد.
دوستانم پنجشنبهها با هم قرار میذاشتن و من فقط پنجشنبه و جمعه ها رو برای کنار همسرم بودن داشتن.. کم کم از جمعهای دوستی محو شدم.. حضور حضوری و مجازیم کمرنگ شد..
از خانوادهم دلخور بودم و بیشتر رفتم تو خودم ..
غمم گوشه گیر ترم کرد و گوشه گیر بودنم غمگین تر.. و هی درونم پر از خشم شد و خشم و خشم..
حالا ناراحت و عصبانیام و کم حرف ..نمیدونم سر کی باید داد بزنم؟ سر دنیا؟ سر ازدواج؟ سر باباها؟ سر خودم؟ امیدی به خوب شدن حالم هست؟ چطور باید تهی بشم از این احساسات بعد و دوباره خودم رو بسازم.. نمیدونم.. نمیدونم..
نمیدونم این حرف ها رو باید به کی بگم که نگه کولی بازی در نیار.. شلوغش نکن.. که بفهمه حالِ بدم رو .. که بهم بگه شرایط سختی داشتی.. خیلی سخت.. که سرزنشم نکنه..
پ.ن: توی این یک سال و شش ماه فقط یک ساعت و نیم بود که احساس کردم درک شدم. اون خم یک ساعت و نیمی که نشستم رو به روی صندلی مشاور و زار زدوم و گفتم و گفتم و گفتم.. و گفت حق داری که حالت بد باشه.. طبیعیه که غمگین و حساس و شکننده شده باشی .. من هنوز با حس خوب اون یک ساعت و نیم سر پام !