باباهایی که به بهانه رتبه خوبِ "میم" زنگ زدین و تو صحبتاتون به خودتون افتخار کردین که جلوی سر خونه زندگی رفتن ما رو گرفتین تا کنکور ارشدو بدیم؛
شما فقط اون رتبه رو دیدین و تو دلتون به خودتون آفرین گفتین، اشکها و غصههای منو ندیدین، شوقی که تو دلم ذره ذره مرد رو ندیدین، سختیها و اضطرابای منو ندیدین، ندیدین که من شرایطم تو خونه مون خوب نبود برا درس، ندیدین که آرامش نداشتم، ندیدین که چقدر کاسه صبرم روز به روز لبریزتر شد، ندیدین که افسرده شدم، ندیدین که بداخلاق شدم، ندیدین که حتی رابطهم با "میم" هم دچار مشکل شدم..
ندیدین.. و فقط چشمتون به یه عدد بود.. از تباه شدن اشتیاق و حالِ خوب یه نفر چی میفهمید؟ غیر از اعداد چی میبینید؟
درس خوندن میم ذره ای به سر خونه زندگی بودن یا نبودن ما ربط نداشت.. دیدید که نخوند.. ولی خوب شد.. اگه زیر یه سقف بودیم نه تنها حال روحی من این چنین از هم گسیخته نبود، رتبهم هم بهتر میشد.
شما فقط یک چیز رو میدیدین، به همون یک چیز اصرار میورزیدید.. حتی ماه ها که کنکور عقب افتاد باز هم ندیدید.. بازهم رو حرفتون بودید..
اینو مینویسم که بگم سراسر وجودم از شما پر از خشمه و یه لکه سیاه نفرت که تا آخر عمر تو دلمه. تمام سعیم رو میکنم کمترین مواجهه دیداری رو باتون داشته باشم که از ضربههایی که به روحم میزنید در امان باشم.
کاش یه روز بفهمید با من چه کردید.. با روزهای خوشِ ۲۱ و ۲۲ سالگیم ..
پنجشنبه ۱۳ شهریور
مینویسم که هیچ وقت یادم نره