هر کس میخواهد ما را بشناسد

آمدم بنویسم یک دست به قلم، دیدم قلم تمامِ من نیست، گفتم بگویم شاعر دیدم مدت هاست که نیستم، گفتم از رشته ام بنویسم که دوستش دارم یا مثلا از آرزوها و فکر هایم یا از کارهایی که کرده ام و جاهایی که رفته ام یا میخواهم بروم، از فردایی که میخواهم باشم. دیدم این ها همه من هستند و من هیچ کدام نیستم.

یادم افتاد به قصه ی نوجوانی از کربلا که وقتی میخواست به میدان برود ، هنگامه رجز خواندن نه گفت مادرم کیست، نه پدرم، نه از خودش حرفی به میان آورد نه از استعداد ها و هنرمندی هایش، فقط سینه سپر کرد و گفت:

امیری حسین (ع) و نعم الامیر..

و چه تعریفی دقیق تر و بالاتر از این که انسان را با بهترین و مهربان ترین آقای دنیا بشناسند؟

ما بدون شما هیچیم.. راستش کمی هیچ تر از هیچ.. اما کاش روزی آنقدر شبیه اصحاب شما باشیم که امثال سید مرتضا آوینی در وصفمان بگویند : هر کس میخواهد اینها را بشناسد، داستان کربلا را بخواند :)

لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان