وقتی همچین آدمِ مغرورِ سرسختِ منطقیِ محکمی نوشته " درکی ندارم از خودم بی تو" یعنی حتما درکی نداره از خودش بی او.. یعنی کار از این حرف های مشاور گونه گذشته و باید دعاشون کرد فقط :)
وقتی همچین آدمِ مغرورِ سرسختِ منطقیِ محکمی نوشته " درکی ندارم از خودم بی تو" یعنی حتما درکی نداره از خودش بی او.. یعنی کار از این حرف های مشاور گونه گذشته و باید دعاشون کرد فقط :)
از اینجا که من ایستادم ده روز تا اول محرم راه است و از بابت این فاصله کم به طرز عجیبی خوشحالم و حالم خوب است..
محرم برای من یعنی رسیدن به یک غم بزرگ حسابی و رها شدن از غم های کوچک و ریز و ارزان قیمت و تاریخ انقضا دار! یعنی حل شدن غم های دل در غم بزرگ امام (ع) ..
محرم برای من یعنی نوسازی دل ، یعنی دوباره دیدن، یعنی دانه دانه آدم های نشسته در دلت را نگاه کنی و اگر دوستشان داری ببینی دوست داشتنت با " انی سلم لمن سالمکم" تطابق دارد یا نه؟ حتی آنهایی که دوستشان نداری را هم ببینی که دوست نداشتنت بخاطر " حرب لمن حاربکم " است یا نه؟
محرم ماهِ دوباره جمع شدن زیر یک بیرق است و این دوباره جمع شدن نیازمند بخشیدن ها و چشم فرو بستن هاست.
ماه عمیق ترین لبخندها بعد از عمیق ترین اشک ها!
محرم ماهِ خوبِ خداست، یک خوبی بزرگِ رمز آلود .. خدا توفیق بدهد این محرم را با بازیگوشی و کار ها و فکر های بیخود و بی جهت از دست ندهیم ..
اینکه هنوز بلاکم نکرده یعنی یا زیادی انسان صبور و وارسته و با تقوائیه یا هنوز نفهمیده که این همه مدت اسکلش کرده بودم :|
هر دوش نشونه های خوبیه! الحمدلله! لکن خدا منو میبره جهنم :)
لطف کردن و برنامه هفتگی و آئین نامه مدرسه رو گذاشتن در گروه دبیران ( کی باورش میشد یه روز تو گروه دبیران عضو بشم؟) :)
الان دیدم برام یه زنگ جدید تدارک دیدن به نامِ کافه کتاب :| زنگِ کافه کتاب آخه؟
خب من خودم همچین برنامه ای رو در نگارشم گذاشته بودم! انصافا چیه این لوس بازیا؟ من هم سنِ اینا بودم سر کلاس ها تو جامیزی کتاب و رمان میذاشتم یواشکی میخوندم! بنظرم کتاب خوانی باید انتخاب خودشون باشه که ازش لذت ببرن.. نه یه زنگ اجباری..
بازم امیدوارم کلی کارای جذاب و خفن بتونیم انجام بدیم! تازه درسمون نمره و امتحان هم نداره و قشنگ دستم بازه! میخوایم سرانه مطالعه کشور رو با زنگ کافه کتابمون جا به جا کنیم اصلا! :) :) :)
چقدر ممنون میشم اگه کتاب های خوب مناسب نوجوانی رو که خوندید معرفی کنید!
در صحبت های آخرم با خانوم مدیر متوجه این نکته شدم که تو این مدرسه همه ی دبیر ها بچه هارو به اسم کوچیک صدا میزنن! مجددا چقدر لوس ! من اینو قرار بود به عنوان ویژگی منحصر به فرد خودم سر کلاس اجرا کنم :| الان اگر بخوام منحصر به فرد باشم باید فامیلی هاشونو بگم :/
از این دو نکته نتیجه میگیریم : اف بر مدرسه ای که نقشه های معلمانش را نقش بر آب میکند!
پ.ن: طرح درس های هشتم و نهم مونده و هفتم هم هنوز کامل نیست ! :) واقعا برا من که در همه چیز دقیقه نودی هستم خیلی سخته که تا آخر هفته طرح درس هام رو بخوام تحویل بدم :| تازه اینکه برنامه کافه کتاب هم اضافه شده و قسمت های کتابخوانی باید از زنگ نگارش حذف شه و به جاش چیزای جدید اضافه بشه رو هم لحاظ کنید.. بعد جالبه که انقدر سرخوش دارم مینویسم ! ولی خب ان الله مع السرخوشین.. یعنی امیدوارم!
+ برای مشروط نشدنم در ترم جدید هم دعا بفرمایید !
از یک جایی به بعد جمعه شد دشوارترین روز هفته، آنقدر دشوار که از غروب چهارشنبه فکر کردن به آمدنش جان را مشوش میکرد.
جمعه و هر روز تعطیل دیگرِ ما باید به شادی میگذشت، نه به فرسایش روح، نه به بغض های گلوگیر، نه به لحظه شماری برای هر چه زودتر به انتهای شب رسیدن..
چند روز پیش مدرسه بودم، یک جلسه داشتیم با مدیر، جلسه در کلاس نهم بود، یک پنجره در انتهای کلاس بود با یک پرده دو رنگ. یک لنگه اش آبی، یک لنگه اش سبز! به مدیر گفتم چه پرده های خوش رنگی! گفت همین امسال برای کلاس ها خریده ایم.
عجیب بود. بین این همه مدرسه و این همه سال و این همه پرده و این همه رنگ باید رنگ پرده های مدرسه ای که من دارم معلمش میشوم در همان سال بشود آبی و سبز ..
خدای من دارد به رخم میکشد که "ربکم اعلم بما فی نفوسکم"، دارد به رخم میکشد که حواسش به همه چیز هست، حتی به کوچک ترین جزئیاتی که از ذهن و دل من خطور میکند. حتی به جزئیاتی که چندین سال پیش از دیگران شنیده ام و بعد برآورده شدنشان را به طرز عجیبی دیده ام، خدا دارد به رخم میکشد که نه تنها از از فکر ها و آرزوها و شرایط تو با خبرم حتی از چیزهایی که هیچ وقت به ذهنت خطور نکرده است هم با خبرم. من احساس میکنم خدا دارد اینها را نشان میدهد که ایمان بیاورم، که دلم نلرزد، که محکم باشد. اگر چه مشکل از من است که هنوز آنقدر محکم نیستم که نیازی به این نشانه ها نداشته باشم.. مشکل از من است اما خدای من بزرگ تر از اینهاست که مرا با مشکلاتم رها کند، میگوید بیا حلش کنیم.
خدای من بهترین آفریننده، گوینده، شنونده، ببیننده، درک کننده ، رقم زننده و همه ی بهترین های دنیاست! اگر جز درگاهش خانه ی بهتری برای امید بستن پیدا کردید بگوئید برویم آنجا!
من از زیر ذره بین بودن، دیده شدن، در چشم بودن، قضاوت شدن، ورق خوردن و مرور شدن های چند باره بی زارم!
من به روشِ کنار اومدنِ نفیسه مرشد زاده با دخترش زهرا عمیقا غبطه میخورم. به نگاهش به این قضیه.. به نگاهِ خیلی خوبش!
+ آخرین کتاب نشر اطراف رو با نقاشی های زهرا تصویرگری کردن! فکر کن چه قشنگ.. از فاطمه متاله هم قشنگ تر نقاشی کرده! مطمئنم :)
پ.ن: دلم میخواست این رو بگم یجایی! و اینکه بنظرم در کتابهای نشر اطراف اسم ها خیلی خوب و خلاقانه و بدیع انتخاب میشن! در حدی که محتوا ها ممکنه اونقدر بدیع نباشن ..
تست ها را دانه دانه تیک میزنم، پاسخ نامه را میگیرد و نمره گذاری میکند، چند تا کاغذ از کنار دستش بر میدارد و نگاه می اندازد ، چند تا عدد روی کاغذ مینویسد و با تعجب نگاهشان میکند. سرش را می آورد بالا! میپرسد: مطمئنی صادقانه جواب دادی؟ سر تکان میدهم یعنی: بله! میگوید: یک بار دیگر جواب هایت را چک کن! چک میکنم و میگویم نمیخواهم چیزی را تغییر بدهم. میگوید از حد نرمال کمتری! یعنی آدم های نرمال سطح اضطرابشان باید بیشتر از این حرف ها باشد.. خنده ام میگیرد. میگویم همیشه بی خیالی هایم صدای دیگران را در می آورد! میگوید از قیافه ات هم معلوم است زیادی آرام و اعصاب خرد کنی! میگوید واقعا انقدر ریلکس بودن هم خوب نیست! میگویم شاید و ماجراهای رقم خورده ناشی از بی خیالی هایم را میشمارم. که به نظرم واقعا بد هم نیستند! حالا مثلا پنج دقیقه دیر تر به امتحان برسی یا بیستت بشود هجده! خب بشود..
گفت بیا تستت را برای خودت یادگاری نگه دار و سعی کن یک کمی فکر و خیالت را بیشتر کنی! برای خودت که هیچ اما برای دیگران مدل رفتاری ات میتواند آزاردهنده باشد.
تلاشی برای بیشتر شدن دغدغه و اضطرابم نکردم، این روزهای عجیب که میگذرد هم ظاهرم همان آرامِ اعصاب خردکنی ست که بود. شب ها اما حکایت دیگری دارد. تا اذان صبح دوبار از خواب میپرم و میبینم هنوز تا صبح زیادی راه است، زخمِ فکرهایم شب ها سر باز میکنند و میریزند توی خواب هایم! کابوس نیستند اما دوستشان ندارم! دیدنشان زجرم میدهد، نگرانم میکند، با تهوع از خواب میپرم و خدا را شکر میکنم که خواب بود و باز شک میکنم که شاید تمامی این بیست سال یک خوابِ طولانی ست و تلخی ها و شیرینی هایش تا قبل از اذان صبح محو خواهد شد، عجیب است توی خواب نمیتوانم خودم را آرام کنم، کاش میشد ضربان قلب آدم ها را وقت خواب دیدن گرفت، کاش میشد یک نفر وسط خواب دیدن به آدم بگوید همه اش الکی است! فیلم است! فکر کن آمدی سینما! کاش میشد توی خواب رفیق روانشناست را ببری تا همان جا تست اضطراب ت را بگیرد. آن وقت حتم دارم که میگوید اضطرابت از حد نرمال بیشتر است.. چقدر نا آرامی! چقدر اعصاب خرد کن :)
پ.ن: همین که یه روز تموم میشه خیلی خبر خوشحال کننده ایه! دنیارو میگم ..
ولی معلمی چقدر شغلِ " تنهی عن الفحشاء و المنکر" ی هست! مثل یه نماز خیلی طولانی! یعنی قشنگ خاصیت بازدارندگی داره!
مثلا تا میام یه حرفی بزنم یا یه رفتاری کنم که خیلی شاید درست نباشه به خودم نهیب میزنم که : خجالت بکش! چهار صباح دیگه داری میری مدرسه با کلی فطرت پاک و معصوم سر و کار داری! اینطوری میخوای معلم باشی؟ "
حتی تو نظم و ترتیب اتاق و پوشش و ساعت خواب و بیداری و استفاده از گوشیم هم اثر گذاشته! در این حد :)
پ.ن: امیدوارم اثرش مداوم باشه و بمونه برام و حاصل از جو گیری اولیه نباشه!