یه وقت هایی بزرگ ترین ابتلائات زندگیمون به دست آدم هایی رقم میخوره که بیشتر از همه آدم های دنیا دوستشون داریم!
اصلا چون انقدر دوستشون داریم و انقدر بهمون نزدیکن همه چیز به طرز وحشتناکی سخت میشه ..
پ.ن: خدایا کمک کن محکم وایسیم.. خیلی محکم..
یه وقت هایی بزرگ ترین ابتلائات زندگیمون به دست آدم هایی رقم میخوره که بیشتر از همه آدم های دنیا دوستشون داریم!
اصلا چون انقدر دوستشون داریم و انقدر بهمون نزدیکن همه چیز به طرز وحشتناکی سخت میشه ..
پ.ن: خدایا کمک کن محکم وایسیم.. خیلی محکم..
خانوم های عزیز و گرامی!
اگه وسط کوچه و خیابان همچون کوالا بازوی همسرتون رو نچسبید و دستتون رو دور کمرش حلقه نکنید، یا عکس های تکی ش رو نذارید روی پروفایل ها و بک گراند گوشیتون، یا محبت های افسار گسیخته تون رو را به را رها نکنید در فضای مجازی، آسمون به زمین نمیاد و زمین به آسمون نمیره! ملت هم نمیگن شما شوهر داری بلد نیستید! کسی هم شوهرتون رو نمیدزده! بنده ضمانت میدم بدونِ این کار ها چشمِ کمتری هم دنبال زندگی هاتون خواهد بود و با آرامش بیشتری زندگی خواهید کرد.
لطفا تموم کنید این کارای زرد رو و بذارید آدم بدون حالت تهوع در سطح شهر و فضای مجازی تردد کنه. مرسی!
قالب قبلی را خیلی دوست داشتم این یکی را بیشتر، امروز که نشستم طرح درس هایم را بنویسم نزدیک چهل بار وبلاگم را باز کردم و زل زدم به هدرش! یعنی چهل تایِ نمایش های امروز برای خودم است.
دوست دارم خانه مان محرم و صفر ها کتیبه داشته باشد. از این کتبه های قشنگ که هیئت هنر تهران طراحی کرده است، از اینها که زیاد در هیئت های دانشجویی مد شده، یا کتیبه های گلزار.
دلم میخواهد بروم مدرسه مان را سیاه پوش کنم، حتی غربت خانه ی دانشگاه را، یا یک تکه از دیوار کوچک اتاق کوچکم . فعلا تمام چیزهایی که برای سیاه پوش کردن دارم همین است: اتاق، قالب وبلاگی که دارد روزهای بیست سالگی ام را قاب میگیرد، عکس پروفایل و روسریِ روی سرم.
من آدم رنگارنگی هستم اما هیچ رنگی را قشنگ تر از مشکیِ عزایِ شما ندیده ام، حقیقتا ندیده ام، مشکیِ عزایِ شما رنگِ خداست. صبغة الله، و من احسن من الله صبغه؟
خدا ما را از رنگ های شما جدا نکند.
* کاش شما هم دوست داشته باشید نگاهم کنید.
اول اینکه صبحا که از خواب پا میشید بگید "ای صبحِ امید یا اباعبدلله (ع) !" ، بعد هم سلام کنید خدمتشون!
حدود دو سال پیش (کمتر) یه روز خیلی کسل کننده سر کلاس این جمله رو دیدم و حال و روزم عوض شد! دیگه مشتری ش شدم تا الان :)
اول اینکه یادمون میاد یه امام حسینی داریم که هوامون رو داره و این میتونه خیلی خوبمون کنه! دوم هم اینکه وقتی به امام حسین (ع) سلام میکنیم ، امام هم به ما سلام میکنن.. چی جذاب تر از این؟
البته شما با هر عبارتی دوست دارید میتونید امام (ع) رو خطاب کنید.. من دوست دارم صبح ها اینطور صداشون کنم.
دو اینکه پیرو مطلب دیشب .. من یه سری قاعده تو زندگیم دارم که جایی نخوندم، فقط لمسش کردم، تجربه ش کردم، نمیدونم چقدر درست و غلطن.. نمیدونم کجا و برای چه آدمایی صدق میکنن و کجا نه.. ولی هنوز اونقدر خطا ازشون ندیدم که بخوام نادیده شون بگیرم یا بذارمشون کنار ..
یکیش اینه که به شدت فکر میکنم کل عالم هستی رساناست! آدما، حیوون ها، گل ها، درخت ها، رودخونه ها، همه چی! فکر کنید هر کدوم یه حلقه ن از یه زنجیر خیلی بلند..
فلذا اینطوریه که اگه مثلا یه درخت تو یه جزیره دور افتاده ای آتیش بگیره اگه تو زنجیره باشید و خودتون رو از عالم هستی جدا نکرده باشید باید دردتون بگیره ..
ولی میزان و شدت این احساستون رو فاصله شما با اون حلقه زنجیر مشخص میکنه!
مثلا مامان ها چون به حلقه ی بچه هاشون وصلِ وصلن بدون هیچ حرفی میفهمن یه اتفاقی افتاده! میفهمن بچه شون ناخوشه! حتی اگه با حال ناخوش برید جلوشون رقص و پایکوبی کنید بازم میفهمن! چون حلقه ها رسانان! محبت رو، غم رو، شادی رو، تنفر رو .. همه چی رو منتقل میکنن!
خب از دیشب که اعلام کردم بگید چی شده یه چیزایی گفتن که فهمیدم بخاطر چنتا حلقه های دور و برمه! مثلا فهمیدم عموم انقدر درد داشته که بهش مورفین زدن :(
و خب چند تن دیگر از دوستان ..
همین دیگه.. میخواستم بگم عالمِ هستی شعور داره، انقدر که تسبیح گویِ خداست، در ضمن رسانا هم هست، حداقل مراقب خودمون و اطرافیانمون باشیم تا زنجیره رو به نابودی نرفته! :)
تقریبا از صبح وقتی به ظهر نزدیک میشد هر تلنگر کوچکی اشکم را در میآورد. حتی بدون تلنگر هم میدیدی گریه ام گرفته..
یعنی کجای دنیا، کدام کسی که روحش عمیقا به من وصل میشود آنقدر حال و روز غم انگیزی دارد که گیرنده های روح من فهمیده اند و دارند برایش بیتابی میکنند؟
پ.ن: یا زودتر خوب شید یا اعتراف کنید کدومتون چتونه!
ما همدیگه رو عمیقا دوست داریم. این یه حقیقته.. چون اگر دوست نداشتیم این چند وقت که عمو درگیر این مشکل شد انقدر ولوله نمی افتاد توی خانواده، انقدر به جنب و جوش نمی افتادیم، برای هم تلاش نمیکردیم، انقدر دور هم جمع نمیشدیم که بهشون سر بزنیم، انقدر همه دست به کار نمیشدن برای پیدا کردن دکتر خوب..
حتی اگه هم رو دوست نداشتیم الان که عمو تو اتاق عمله همه مشغول دعا و قرآن نبودیم.
ما همدیگه رو عمیقا دوست داریم و این دوست داشتن همیشه خودش رو تو بحران ها و سختی های زندگیمون نشون داده... ولی کاش بدون اینکه هیچ بحرانی میبود هم انقدر بهم نزدیک بودیم..کاش محبت عمیق مون رو بی بهانه بهم ابراز کنیم.. در اوج سلامتی و خوش خوشانِ زندگی.. هنر اینه..
پ.ن: خدا عزیزترین و باوفاترین عموی من رو خوب کنه، به حق عزیزترین و باوفاترین عموی دنیا.. و همه مریض های دنیا رو.. ان شاء الله
امروز یه سر کوچیک رفتم گلزار! تو قسمت اموات دیدم کنار یه قبری یه چادر زدن توش هم با کلی بادکنک رنگی رنگی تزئین شده.. موکت انداختن با کلی خوراکی و شیرینی! رفتم جلوتر دیدم عکس یه پسر جوون بیست ساله ست، دورادور میشناختیمشون.. همین دو_سه هفته پیش به رحمت خدا رفتن..سرطان مغز استخوان داشتن فکر کنم و پیوند هم زدن ولی خوب نشدن! روم نشد جلو تر برم ولی فکر کنم تولد پسرشون بود امروز..
ببین میم! دنیا همینقدر کوتاه و هالک و عجیب و سخته .. شاید همون روز تولدمون نوبت رفتنمون باشه! ارزش حرص خوردن و خیلی چیزارو نداره :)
+ بی زحمت برای این جوانِ سیدِ تازه متولد شده فاتحه بخونید اگه زحمتی نیست!
" و کفی بالموت واعظا " .. حقیقتا..
پ.ن: واقعا وقتی برای همچین مصیبتی و در همچین شرایط تلخی تولد میگیرن برای مرحوم تاثیری توی آروم شدنشون داره یعنی؟ احساس میکنم بدتر دارن جگر خودشون رو خون میکنن.. نمیدونم :(
دعا کنید خدا هر روز و هر لحظه بهمون صبر بده.. صبرِ جمیل! نه صبر با جزع و فزع! ایشالا..
ولی! بیاید وصیت کنیم اولین تولدِ بعد از مرگمون به جای نصب بادکنک قرمز بالای قبرمون برامون یکار قشنگی کنن! مثلا شیرینی ببرن پخش کنن بین بچه های یتیم.. یا یچیزی که موندگارتر باشه .. فرهنگی هنری باشه! نمیدونم چی هنوز! الان به فکرش افتادم. ولی بذارید دغدغه هاتون بعد از مرگ هم یطوری اجرایی بشه :)
خب علاوه بر اینکه انسان ها مُسَکِّن ما نیستن که جهت التیام آلام روحی و روانی بخوایم از وجودشون بهره ببریم، اسکیپ روم ما هم نیستن که بهشون نزدیک بشیم تا کشفشون کنیم و نکات پیچیده و مبهم زندگیشون رو بفهمیم و معماهای ذهنیمون رو حل کنیم بعد با خیال آسوده و مقادیر زیادی شادی و شعف و احساس پیروزی ازشون دور بشیم!
چقدر بعضی از رویکرد های تعاملات انسانی مون موجبِ ننگ و نشان از فاقد شعور بودنه حقیقتا..
پ.ن: حالا درسته تا حالا اسکیپ نرفتم ولی دلیل نمیشه نظریه ارائه ندم :)))
آخرشم من دم کنکور ارشد یه تصمیم ناگهانی جذاب میگیرم! میدونم..
مثلا میرم کنکور ادبیات میدم گرایش کودک و نوجوان.. انتخاب اولمم میزنم دانشگاهِ شیراز! :)
به مدت دو سال هوا و شعر و ادب و زیبایی و بهارنارنج استنشاق میکنم بعد بر میگردم به مامِ کویرگونِ وطن..