تابستان پارسال بعد از خواندن آنشرلی جلد یک در اینستا نوشتم: "یادم بماند هر وقت معلم شدم، سرِ کلاس برای شاگردهایم آنشرلی بخوانم. معلمِ هر درسی..."
و خب فردا دارم میروم آنشرلی جلد یک را بگیرم و ببینم کجا را سر کلاس بخوانم بهتر است، چقدر به معلم بودن های آنه غبطه میخوردم و چقدر از خودم دور میدیدمش.. چقدر .. چقدر .. و چقدر همه چیز الان شبیه یک برزخِ دوست داشتنی ست! یک تعلیقِ گاهی شیرین و گاهی لعنتی و دلهره آور!
مامان میگوید انقدر حرفش را نزن که اگر تا اول مهر اتفاقی افتاد و نشد ، مجبور نشوی برای هزار نفر توضیح بدهی که چرا نشد؟
نمیتوانم حرفش را نزنم. نمیتوانم. ظرف وجود آدم از شوق یا ناراحتی که لبریز میشود دیگر نمیتواند پنهانش کند. یک جایی باید شادی یا غمش را بروز بدهد. و دنیای کلمات برایم امن تر و راحت تر از دنیای آدم هاست. خیلی راحت تر.
پ.ن: خدایا! ببخشید که طوری که شایسته خوبی هاته نمیتونیم شکر گزارت باشیم.. بلد نیستیم! امیدوارم سر کلاس هام یک اپسیلون از لطفت رو بتونم جبران کنم. اون هم دوباره به لطف خودت!