آخرین فندق :)

من از بچگی که نه! ولی از نوجوانی ، یعنی دقیق دقیق بخوام بگم از دوم راهنمایی، دلم میخواست یه دختر داشته باشم که اسمش "هدا" باشه.. که وقتی میخوام صداش کنم بگم : هدا مامان! یا هدهدِ مامان :)


ولی الان احساس میکنم هدا نباید دختر بزرگم باشه، هدا باید دختر کوچولوی گوگولیم باشه، ته تغاری، موخرگوشی، لپ گلی که حتی وقتی پیرزن ۷۰ ساله شد بتونم بهش بگم : هدهدکم :))  

دختر بزرگم بنظرم خیلی خانومه.. احتمالا یه اسم خیلی با وقار و سنگین هم داره، مثلا زینب، ریحانه ، عارفه .. همین الانم با احترام ازش یاد میکنم.. از این بچه های سنگین رنگین، متفکر، عالم، درونگرا، که خیلی حرفای کمرشکن میزنن! که مثلا من رد بدم میگه : مادرم سنگین باش.. چیه این کارا با این سنتون؟ :|  ( الهی بگردم چقدر بهش سخت میگذره در زندگی با مادر خلش :)  ) تهشم زن یه عالمی ، دانشمندی، نظریه پردازی چیزی میشه میره. البته میدونم به خاطر تربیت من اینطوری میشه ها.. چون دختر اوله و من خیلی با احتیاط بارش میارم ، هی با برنامه کتاب میدم بخونه، میریم جاهای فرهیخته، موزه، سینما، کتابفروشی، این کلاس و اون کلاس! :|  

ولی سر هدا دیگه اینطوری نیستم، حوصله کتابخونه و اینا ندارم فک کنم، همش میریم شهربازی، تو خونه با متکا میزنیم تو سر و کله ی هم، با هم رو دیوارا نقاشی میکشیم، خیلی خل و ردی پیش میره قضیه! البته با تاکید بیشتر بر "انسانیت" .. هدی خیلی انسانه.. خیلی انسان درونش قویه.. خیلی با معرفته! حالا شاید قدر دختر بزرگه کتاب نخونده باشه و اطلاعاتش بالا نباشه ولی از اون با معرفت تره.. من حتی فکر میکنم ایمان قلبی هدا به خدا خیلی عمیق تره.. حتی اگر در ظاهر خیلی اهل مستحبات نباشه.

هدا همونه که هر جمعه گل نرگس میخره میاد سر قبرم میذاره و آروم اشک میریزه.. بر خلاف دختر بزرگه که ترجیح میده تو خونه بشینه و برام فاتحه و قرآن بخونه و پول بنزین و گل رو صرفه جویی کنه! و خب طبق دو دوتای چهارتای فکریش گل و سر قبر اومدن به درد من نمیخوره! ( بش بگید خیلی نامرده! من دلم میخواد بهم سر بزنه ! بی ادب! ) 


هیچی دیگه.. کاش هدام الان پیشم بود براش گریه میکردم و اون میذاشت گریه کنم و حتی نمیپرسید مامان چرا؟ کاش هدام الان اینجا بود .. کاش.. 

۲ نظر

دفتر خاطرات یک رقیق القلب!


خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد

شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد


مرحوم نجمه زارع


من با اینم گریه کردم و به نظرم روضه ی باز بود .. خیلی !

۰ نظر

دارم فکر میکنم من اگه معتاد بشم بدنم چه ری اکشنی نشون میده؟ مغزم میترکه احتمالا!

زنگ سوم وسط کلاس حالم بد شد، و خودم رو به ضرب و زور نگه داشتم تا زنگ تفریح! تا وارد کلاس شدم مثل بچه هایی که مادرشون رو میبینن و براش شکایت میکنن به خانوم مدیر گفتم : میشه یه قرص بمن بدید که تا زنگ آخر پا بر جا بمونم؟ 

گفت : عههه! خب میومدی زودتر!

گفتم: نمیشد که وسط کلاس و درس پاشم بیام بیرون! ( بنظرم ترک کلاس یچیزیه مثل شکستنِ نماز، یا خالی کردن سنگر) 

هیچی دیگه! با گشت و گذار در کیف همکاران یک عدد قرص استامینوفن ۳۲۵ که خیلی مسکن ضعیفی هست به دادم رسید ولی جالبه که از ۱۱ صبح تا ساعت ۶ عصر از اثرات این قرص گرامی گیج و خواب آلود بودم و هنوز هم هستم. البته عجیب نیست! من همونم که آدامس اکشن میخورم سردرد میگیرم :| از بس که بدنم به دارو و کافئین و این چیزا عادت نداره .. 

خب الان معترفم که نمیدونم قصدم از نوشتن این متن چی بود؟ ولی دلم میخواست بنویسمش که یه روز وقتی اتفاقی بر میگردم و خودم رو مرور میکنم ببینم هنوز هم انقدر به معلمی و کلاس تعهد دارم که سردرد و سرگیجه و افت فشار و دل درد و پا درد و دندون درد و هر دردی نتونه از کلاس خارجم کنه یا همش جو بوده؟ 

و اینکه هنوز بدنم انقدر به دارو و کافئین عادت نداره یا انقدر دارو خوردم که دیگه مسکن های قوی هم روم اثر نداره!؟ :| چه وحشتناک!

 از همین جا دعا میکنم همچین اتفاقاتی نیفته برای هیچ کس ! ان شاء الله.. 

خدایا بی سر و ته بودن متن رو به گیجی و منگی حاصل از استامینوفن ۳۲۵ خوردن ببخش! ازت ممنونم که هنوز بدنم به این چیزای شیمیایی عادت نداره .. خیلی زیاد شکرت :)

۱ نظر

هذیان های نیمه شب

گاهی به این فکر میکنم که او تا کجا خواهد بود؟ خدا قصدش از این که او را بیاورد و نشان زندگی ام بدهد چه بود؟ خدا میخواست دل بستن را یادم بدهد یا دل نبستن یا دل کندن؟ یا اصلا شاید فقط میخواست ببینم و از نزدیک احساس کنم این فقط زندگی من نیست که اینطور پیچ و تاب بر میدارد.. 

خدا شاید فقط به خاطر یک کلمه، شاید فقط به خاطر یک جمله، شاید فقط به خاطرِ افتادن یک اتفاق ، شنیدن یک خاطره یا درک کردن عمیق یک مسئله دنیا ما را کشانده است به این نقطه.

حال آنکه نمیدانم کدام حرف؟ کدام دقیقه؟ کدام اتفاق؟ کدام مسئله؟

برای فهمیدنش زود است شاید.. نه؟ ولی خدایا قول بده بگویی دقیقا کجایش مد نظر حضرتت بود بیشتر..

خوف و رجای عجیبی دارد این پائیز، گاهی احساس میکنم در امن ترین جایی که در دنیا هست قرار دارم، گاهی فکر میکنم لبه ی پرتگاهی هستم که اگر نفس بکشم با سر پرت میشوم در اعماق دره. خوف و رجای عجیبی دارد این پائیز. سرد است اتاق و بیرون سرد تر. در ذهنم لشگر سوالات از سر و کول هم بالا میروند. من خسته ام اما از پای افتاده نه. نگاه کن قشنگی اش شاید به همین ها باشد. چه میبافم بر هم؟ در هم درهم.. تا کجایش را بی خیال،  "در طریقت هر چه پیشِ سالک آید خیرِ اوست... " . خیر توست اینها! خیر تو! تا هر کجا اصلا. تا همین امشب اصلا. 

چشم هایت را باز کن که یاد بگیری و بزرگ شوی . هدف اول و آخرش همین است، مگر نه مثل بقیه بودن و این روند طی کردن ها را که همه بلدند. در طریقت هر چه پیش رویت آمد چشم هایت را باز کن ببین قضیه دقیقا از چه قرار است. دیگر هم بخواب.  معلوم نیست دو خط دیگر چه بر هم ببافی، شبت به خیر، غمت نیز. :)


۰ نظر

چهارشنبه های خوشبختی :) یه همچین چیزی!

با اینکه یه هفته بیشتر نبود اما احساس میکنم یک ماهه مدرسه نرفتم ..

خداروشکر کلاس دارم فردا  .. یعنی همین امروز !  :)



+ خدایا! نعمتی که به من دادی رو ازم نگیر . قول میدم قدرش رو بدونم .. ممنون ! ☺

۰ نظر

کلمه بازی ۱

"سید خندان " و "جوانمرد قصاب" بنظرم از جالب ترین اسم های محله های تهرانه که شنیدم و دلم میخواد برم ببینم قصه شون چیه؟ اینها کی بودن؟


ما یه سیدِ خندان داریم تو رفقامون :) ایشالا که هیچ وقت گریان نشه . اسم این محله رو میشنوم یاد سید خودمون می افتم که اتفاقا هم محله ای هستیم... کاش اسم محله ما هم عوض بشه به : سیدِ گردِ خندان :) 

۱ نظر

گرد و خاک

وای :)) میخوام اینو بفرستم برا همه دوستام بگم حواستون باشه اگه من مهمونتون بودم غذای زیاد خوشمزه و خوشگل نپزین :)))


ولی خارج از شوخی! حرفشون درسته.. 

یعنی من هم معتقدم نباید آدم هنرهاش رو در حد افراطی جلوی مهمون ها استفاده کنه، انواع ژله و ترشی و سالاد و مرغ شیش رنگ و ماهی شکم پر شده از  خاویار و اینا .. نه دیگه :/ نکنید!

۱ نظر

هر چه تبر زدی مرا، زخم نشد جوانه شد

خدا رو ابتلائات و امتحاناتِ بنده هاش خیلی حساسه. یعنی من به عینه دیدم که چقدر خدا روی واکنش انسان ها به این قضیه حساسه! 


ابتلائات و اتفاقاتی که افتادنش اصلا اصلا دستِ ما نبوده و ما کاملا بی اختیار در این موقعیت قرار گرفتیم.. مثلا آدمی که به دلیل تصادف در بچگیش یه آسیبی دیده، آدمی که یه بیماری ای رو داره، آدمی که مثلا پدرش معتاده، آدمی که در خانواده شون یه بیمار وجود داره، اصلا ژن یه بیماری در خانواده شون زیاده، آدمی که لکنت زبان داره، آدمی که یکی از والدینش فوت شدن، جدا شدن، آدمی که در فقر به دنیا اومده، یا اصلا در ناز و نعمت فراوان به دنیا اومده، اینا همش ابتلائه..

افتادن هیچ کدوم دستِ خودش نبوده.. واقعا نبوده! و ما انسان ها نباید انقدر گاو باشیم که این اتفاقات رو دست مایه تمسخر یا شکست دلِ اونها قرار بدیم‌. 

میتونیم و حق داریم که انتخاب کنیم و خودمون رو مرور کنیم که با وجودِ این شرایطِ سختِ موجود میتونیم کنار اون آدم بمونیم بدونِ اینکه نگاه تحقیر آمیز، شماتت بار، ناراضی، ترحم انگیز بهش داشته باشیم یا نه؟  [ محک انسانیت آدما یه همچین چیزاییه ]

اگه "آره" واقعا باید با تقوا و محکم بریم جلو و مرهم باشیم، نه یه زخمِ تازه رو قبلی ها..

اگه "نه" باید با محترمانه ترین و محتاطانه ترین حالت ممکن بگیم که ما متاسفانه انقدر بزرگ و وسیع نیستیم که ظرفیت این ابتلاء قشنگ شما رو داشته باشیم. البته اینطوری هم نباید بگین. باید یه کلمات هوشمندانه ای به کار بگیرین و دور بشید و واقعا قلبا هم بدونید که اون انسان هیچی از شما کمتر نداره.. هیچی! بلکه انقدر بزرگه که شما نمیتونید بفهمید. :) اصلا به مخیله تون هم نمیرسه چقدر..


خدایا! من میدونم که چقدر روی رنج بنده هات حساسی و چقدر بنده هایِ قشنگِ رنج کشیده ت نور چشم و عزیز دلت هستن، و کسی نگاه چپ بهشون کنه ناراحت میشی.. خدایا! لطفا بهمون ظرفیت بده و کمک کن گاو نباشیم. دور از محضر گاو :(



پ.ن: خدایا! بی همگان داره خیلی جالب تر و عجیب تر از چیزی که من فکر میکردم رقم میخوره.. خدایا تو بهترین قصه نویس دنیا و آخرتی.. دمت گرم. 

خدایا لطفا ظرفیت پذیرش خیر ت رو به ما بده. ما هم به خیرِ تو عمیقا محتاجیم، هم به ظرفیتِ پذیرشِ خیرِ تو .. 



۳ نظر

لطفا

خدایا!

لطفا حقیقت نداشته باشه. 


پ.ن: نه تنها حقیقت داشت، بلکه به حقیقت هم پیوست. 

۰ نظر

خدایِ جابر :)

وسط دانشگاه رفتم مدرسه بازارچه ی خیریه بچه هام! خداروشکر که دیدمشون مگر نه تا چهارشنبه از دلتنگی افسرده میشدم!

بعد بدو بدو برگشتم دانشگاه، دیدم کارت دانشجوییم رو جا گذاشتم، برای غذا گرفتن باید میرفتم پیش یه مسئولی فیش میگرفتم برای ناهار.

انقدر این انسان بزرگوار و محترم و زود کار راه انداز بودن که دلم میخواد بازم کارتمو جا بذارم! این از جبران بد رفتاری مسئول صبح :)

بعدش اومدم نشستم نهارم رو بخورم، کلاسم شروع شده بود، یه خانوم مهربونی نشست رو به روم ، گفت ناهارای دانشگاه خوبه؟ گفتم قابل خوردنه! بخورید ببینید.. خیلی شادمان گفت من منتظرم همسرم بیاد با هم ناهار بخوریم ! ( یطوری خوشحال بودن انگار میخواستن جوجه کبابی که خودشون رو آتیش تو جنگل درست کردن بخورن! ☺) البته ناهار جوجه کباب نبودا!

.. گفتم منم کلاسم شروع شده دیگه باید برم نمیتونم بخورم . گفت نههه بشین بخور! میخوای برم برات آب بیارم با ناهارت بخوری؟ (باز یطوری گفت فکر کردم میخواد برام دوغ آبعلی بیاره با جوجه کباب جنگلیمون بخوریم ☺) 

و واقعا داشت میرفت آب رو بیاره! دیگه گفتم نههه‌... ممنون !

قشنگ خدا گذاشته بودش سر راهم حالم خوب بشه .. :)

من عمیقا معتقدم آدم باید تا جایی که راه داره نیکی کنه و در دجله بندازه! الان امیدوارم و مطمئنم خدا در بیابانش دهد باز .. همین آبی رو که برام نیاورد رو..

میخواستم بگم همه بنده های خدا هم خنگ نیستن، بعضیاشون خیلی خوبن.. قشنگ خلیفه الله روی زمینن .. خدا حفظ و زیادشون کنه! 


پ.ن: ما سال کنکور دو تا عادت غذایی خوب پیدا کردیم، یکی اینکه تمرین کردیم وسط غذا آب و مایعات نخوریم اصلا (قبلا یکی از لذت های زندگی برای من آب خوردن های مداوم وسط غذا بود!) ..  و اینکه قبل و بعد از غذا یه ذره نمک بخوریم که بعدا درباره ی اثر این هم میگم  . 

۱ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان