کمالِ ناکمال!

خانوم ز. ج عزیز! سلام !

اگه الان که اومدی تو وبلاگ هنوز داری به خاطر برنامه ی دیروز حرص و جوش میخوری پاشو بیا بریم گینس به عنوان مادرِ کمال گرایی افراطی جهان اسمت رو به ثبت برسونیم. :)


پ.ن: کمال گرایی تا وقتی خوبه که باعث کمال بشه. نه خستگی و رکود!  :( :) 

ول کن جهان را .. قهوه ات یخ کرد! والا!

۰ نظر

لیطمئن قلبی!


خدایا! میشه یه نشونه؟

۱ نظر

نیمه ی پنهان ماه! :|

من نمیدونم خدا رو زمینش چنتا پسر یا دختر خوب آفریده، قطعا زیادن.. خیلی زیاد .. فقط احساس میکنم همه ی اینها رو بر اساس قانون زوجیت خلق کرده! 

فرقی نداره زوجِ شما کجای دنیا باشه، اصن یه سیاره ی دیگه باشه، دین و زبانش چی باشه، یا اصلا همسایه تون باشه و از همه نظر مشابهتون.. مهم اینه که قانون خلقت اون رو یه طوری در مسیر زندگیتون قرار میده! 

ببینید مثلا خدا مادر مسیحی امام عصر (عج) رو از امپراطوری روم شرقی با چه لطایف الحیلی میاره تاااااا  سامرا ! ..

خیلی عجیب نیست؟ حالا میشه گفت: مگه سامرا دخترِ خوب نداشته؟ مگه روم شرقی پسر خوب نداشته؟ :|


پ.ن: البته فعلا در حد یه فرضیه ست تو ذهنم، نه قانون.. نمیدونم قابل تعمیم به همه انسان ها هست یا نه؟ ولی یه همچین چیزی وجود داره! حسش میکنم!


۱ نظر

چشمِ بی نظر، چشمِ با نظر

فک کنم دارم به چشم و نظر اعتقاد پیدا میکنم :| یدفه از امروز عصر چرا باید چنین مشکلی برام پیش بیاد؟ 

مامانم همیشه میگن: جلوه نکن! چشم میزنن!

من میگفتم چشم چیه بابا! مگه ما کی ایم؟ امروز وسط تحسین و تشویق بچه ها هی نگران حرف مامان بودم نا خودآگاه! میگفتم خدایا صدقه میذارم بعد کنفرانسم :| 


خلاصه که خدایا! خوب بشم. اگه چشم و نظر وجود داره ازمون دورش کن! منم دفعه دیگه بد کنفرانس میدم ! :||| خوبه؟

خب اصن منطقی نیست که آدم خوب عمل نکنه که چشم نخوره! هست؟ 


پ.ن: چشم و نظر مقوله ایه که هیچ نظری نمیتونم درباره ش بدم واقعا! هم برا منطقم عجیب و غیر قابل درکه، هم از اونطرف دیدم که برای خودم و نزدیکانم بعد از یه مهمونی یا یه موفقیت، یدفه یه مشکل عجیب پیش میاد!

نمیدونم باید چقدر جدیش گرفت و چکارش کرد؟ آیت الکرسی و حرز و صدقه رو برای دور کردن چشم و نظر باید به کار گرفت یا مخلص برای خدا مثلا؟

شما نظرتون چیه درباره این پدیده؟ نظر دین چیه؟


اگر منبع مطالعاتی میشناسید درباره ش لطفا معرفی کنین. ممنونم :) 


۲ نظر

وقتی میگویند "وهمِ مذهبی" از چه چیزی صحبت میکنند؟

بابا و مامان ملت آرزو دارن بچه هاشون به دین جذب بشن، برن راهیان، برن اعتکاف، برن جهادی، کتابای خوب بخونن، برن زیارت یا از این کارا!

بعد من هر کدوم از این کارا رو میکنم مادر و پدرم ده بار میگن: مراقب باش افراطی نشی! فک نکنی کی ای! نه بابا هیچکی نیستی! باد نشو! اینا اصن مهم نیست که :| 

چند وقت دیگه میترسم کتابای سلمان رشدی بیارن بگن: اینا رو بخون شهید مطهری و امام موسی و عین صاد رو بشوره ببره :|


من هی میگم به خدا دین زده نیستم :)))) اصن انقدر که فک میکنین مذهبی خشکی نیستم! به مذهبیای خشک انتقاد دارم! 

ولی بازم به دین زدایی شون ادامه میدن که یه وقت از اونور بوم نیفتم!

من یادم نمیاد که از راهیان یا جهادی یا اعتکاف اومده باشم و دو دقیقه بعد از نشستن در ماشین بابام بهم تذکر نداده باشن که: فک نکن کاری کردیا! اینارم به خاطر دل خودت کردی! فک نکن بالایی الان :/

نمیذارن آدم برسه از راه :| قشنگ در بدو ورود حال آدم رو میگیرن که اگر ذره ای عجب و غرور ریا در وجودت باشه نیست و نابود بشه :| :)) البته که بعضی وقتا میگم شاید واقعا کار بدی هم نباشه‌‌.. شاید اگه نمیگفتن من واقعا از اونور بوم میفتادم! نمیدونم..

احساس میکنم باید یه کاری کنم تصور اشتباهشون برگرده :| مثلا بگم: دیگه نمیخوام چادری باشم! یا مثلا برم تو راه پیمایی اعتراضی براندازان شرکت کنم! والا نمیدونم چکار کنم یکم به فکر اصلاح و تربیتم بیفتن :] خسته شدم از بس گفتم: قول میدم دچار وهم خوب بودن نشم :|


پ.ن: شاید از یه راه طی شده بام سخن میگن؟ 

بابا امشب میگفتن: حرفای الان من رو بنویس! بیست سال دیگه نمیدونم مرده م یا زنده.. بخونشون.. میفهمی چی میگم‌‌.. خدا حفظشون کنه برام.. نوشتم حرفاشونو ! هر چند الان هم درک میکنم نگرانیشون رو!



+ دستم یه اندک بهبودی یافته! باز با خوشحالی دارم یطوری مینویسم که دستم نابود شه :))

۱ نظر

پناهندگی

یه ویژگی جالبی دارم، که هر وقت احساس میکنم کسی که دارم باش صحبت میکنم حالش بده، تبدیل میشم به یه آدم خوشحال، فول انرژی، مثبت نگر، هی چرت و پرت میگم و مسخره بازی در میارم که اون حالش خوب بشه :) هر چقدرم که خودم حالم بد باشه..

ینی بارها شده با گلوی پر از بغض و دل پر اندوه رفتم سراغ یکی از دوستام که براش نق و ناله کنم، بگم وای چقدر همه چیز سخته و غم دار و فلان بعد دیدم اون حالش خوب نیست! من خودمو زدم به خوبی.. براش سخنرانی کردم، چرت و پرت گفتم، چیز بامزه فرستادم که خوب بشه. بعد اون که خندید، منم واقعا خوب تر میشم .. 


پدر بزرگمم که فوت کردن، خیلی برا من سخت بود! ولی چیزی که باعث شد من محکم رفتار کنم تو اون شرایط، فکر کنم این بود که احساس میکردم خاله هام و مادرم به سنگ صبور بودن من احتیاج دارن! من باید براشون آروم و صبور و پناه بمونم.. نه اینکه غصه بگیرن اشک و زاری و غش و ضعف منو چطور جمع کنن..


به نظرم ویژگی خوبیه! ولی اعتراف میکنم یجاهایی کم آوردم.. یجاهایی کم میارم.. انقدر که میخوام یه مدت فقط پناه برنده باشم، نه پناه دهنده! خدایا کمک کن کم نیاریم و همیشه ما رو در پناه خودت سفت و محکم نگه دار که بتونیم پناه بنده هات هم بشیم!

۰ نظر

معلمیم و الحمدلله :)

امروز عصر در کلاس دوست داشتنیِ " روانشناسی افراد با نیازهای خاص" ارائه داشتم! شب فقط تونستم چند صفحه ی اول کتاب رو بخونم، صبح هم تا ظهر مدرسه داشتم و عملا وقتی برای خوندن نبود! نتیجه این شد که کلاس ساعت آخرم رو از مدرسه مرخصی گرفتم و با اندوه و پیش بینی خشم نهمی ها رفتم دانشگاه، شروع کردم به خوندن :|

یک ساعت بعد یه کلاس مسخره داشتم، که در حین تدریس استاد ادامه ی کنفرانسم رو خوندم، آخرش استاد وقتی به اسمم رسیدن گفتن که : از دستتون ناراحتم خانوم میم! گفتم چرا استاد؟ با یه اندوه درونی گفتن: قبلا ها سر کلاس من خیلی فعال بودی، الانم فعالی ها! ولی فعالیتات مربوط به کلاس من نیست!

وای! خیلی لحظه ی سختی بود، ولی شیرین هم بود! این که عدم مشارکتت استاد رو ناراحت کنه نشونه خوبیه به نظرم، با اینکه اصلا با استاد آبم تو یه جو نمیره اما تصمیم گرفتم دیگه سر کلاسشون مشارکت کنم، ولی ترم بعد دیگه باشون کلاس بر ندارم.

بعدم یه سری به همایش تند خوانی زدم و خیلی ریلکس رفتم سر کلاسم!

لب تاب رو وصل کردیم، اومدم پشت میز که ارائه بدم، نام خدا و سلام رو که گفتم چشمم روشن شد به جمال آقایون انتهای کلاس .. گفتم از اینان که میخوان تا آخرش مسخره بازی کنن.. یکیشون بود دقیقا از چشم هاش "آمادگی برای تیکه های چرت و بی مزه انداختن" میبارید! ولی گفتم به روش معلمانه ت ایمان داشته باش! نمیتونم بگم چه پالس های منفی روحی ای اولش دریافت میکردم از انتهای کلاس! پالسِ " حوصله داره ! " "چی چی میگه .. "

شروع کردم به چالش کشیدن بچه ها، سوال میپرسیدم که همکاری کنن، بعد خودم توضیحات تکمیلی رو میگفتم، مثال های جذاب میزدم، یجاش دیدم واقعا همه ی آقایون خیلی با اشتیاق دارن گوش میدن، حتی اوشونی که میترسیدم مسخره بازی در بیاره داشت مشارکت میکرد ! بعد یجایی به دوستش گفت : چه خوب داره ارائه میده! ، دوستشم سر تکون داد به نشانه تایید! البته من لبخوانی کردم امیدوارم همچین چیزی گفته باشن! برعکسش نباشه :| :)

دیگه خیلی همه چی خوب بود. تا اینکه...


یدفه استاد گفتن سه دقیقه وقت دارین! هنوز من لب به اعتراض نگشوده بودم که بچه ها شروع کردن: استااااد! نهههه! بذارین بگن! ما داریم "یاد میگیریم" ! خیلی خوب میگن!


استاد گفتن خب پس خلاصه تر بگین! در حد هر اختلال یه خط :/

دیگه آخراش تند تند گفتم و استاد هر جا داشتم وارد توضیح میشدم میگفتن: خب برین اختلال بعد!

و نهایتا! 

حرف آخر رو زدم و تموم شد.. و با تشویق عجیب و غریب و با ذوق بچه ها رو به رو شدم! از این تشویقا که مردم تو سینما برا فیلم هایی که دوس دارن اعمال میکنن..

بعد هی از چپ و راست میگفتن عالی بود و این حرفا .. و من در حالی که مدام میگفتم: ممنون.. لطف دارین.. زنده باشین.. سلامت باشین! :|  کابل و دم و دستگاه رو جمع کردم و در تشویق حضار نشستم! استاد هم گفتن خداروشکر که بچه هام راضی بودن از ارائه تون.. ممنون :)

اما چیزی که تو ذهنم رفت و آمد داشت و از همه اینها مهم تر بود ، این دو تا بود:


یک) الحمدلله غلیظ.. بعدد ما احاط به علمک.. خداروشکر که جایی که الان مشغول کار و فعالیت و درس خوندنم در جهت استعداد و آرزو و علاقمه! خدا رو شکر که استعاد معلمی رو خدا در وجودم نهاده و من الان معلمم.. خداروشکر!

دو) وسط تشویقا همش داشتم فکر میکردم ، کاش بابام الان اینجا بود میدید.. کاش بود میدید درسته نرفتم رشته های علوم پزشکی که ایشون دوست داشت! ولی الان هم حالم با رشته م خوبه ، هم حال آدما رو با رشته م خوب میکنم.. حیف .. کاش میدونستن.. کاش درک ترم میکردن ! کاش یه روز با فخر و افتخار و ذوق و شوق نگاهم کنن.. :( :)


در آخر اینکه.. من قصد داشتم به پاس قدردانی از استادم و کیفی که کردم با کلاسشون، یه ارائه ی خیلی خوب داشته باشم! ولی خب نتونستم خوب بخونم براش! ینی کتاب رو حتی یبار هم نخوندم! از روی خلاصه ی بچه ها یه بار خوندم، نقاط مبهمش رو با کتاب شفاف سازی کردم! خودم که حس عدم تسلط داشتم.. ولی دعایی که قبل از ارائه خوندم " رب اشرح لی صدری، و یسر لی امری، و احلل عقده من لسانی، یفقهوا قولی " کمکم کرد.. و حرفامو فهمیدن!

هیچی دیگه! خدایا شکرت.. به آن عدد که تو میدانی و من نه..


۱ نظر

روضه بخون خاله ببینه

حالش بده، میگه براش دعا کنم، حرف میزنیم، میفهمم حالش بده، بدی حالش رو حس میکنم، بهم نمیگه چی شده.. بهم نمیگه! میدونم اگر هم بگه چیزی عوض نمیشه.. میدونم اگه بگه از غمش ناراحت میشم..

ولی از اینکه داره نمیگه و نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده هم اذیتم، هم غمگین، هم ناراحت و نا آسوده!

پ.ن: میگم بگو خب آخه! میگه حرفی برا گفتن ندارم..  :|
خدایا صبرم بده با این رفقام..
خدایا صبرم بده در زیستن با آدم های درون گرا .. آره دیگه خیلی حس سختیه برام ! قشنگ سختیش رو چشیدم الان! و متاسفانه فکر میکنم تلافی نگفتن علت بعضی از بدحالی هام به رفقامه.. خدایا! دیگه میگم. بش بگو بس کنه!
۰ نظر

لشگر فیل های دل مشغول

کار خاصی نکردم امروز، انگار که چنتا کوه بیستون جا به جا کردم اما!

چقدر فکر کردن جدی کار پیل افکنیه.. پیل افکن!

۱ نظر

با من سخن بگو

دلِ عزیزم!

دلِ قشنگم!


تو که همیشه ی خدا از بس در هر مسئله ای اظهار نظر میکردی آدم خسته میشد، چی شده حالا که حرف توام برام مهمه زبونت بسته شده گلِ من؟

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان