معلمیم و الحمدلله :)

امروز عصر در کلاس دوست داشتنیِ " روانشناسی افراد با نیازهای خاص" ارائه داشتم! شب فقط تونستم چند صفحه ی اول کتاب رو بخونم، صبح هم تا ظهر مدرسه داشتم و عملا وقتی برای خوندن نبود! نتیجه این شد که کلاس ساعت آخرم رو از مدرسه مرخصی گرفتم و با اندوه و پیش بینی خشم نهمی ها رفتم دانشگاه، شروع کردم به خوندن :|

یک ساعت بعد یه کلاس مسخره داشتم، که در حین تدریس استاد ادامه ی کنفرانسم رو خوندم، آخرش استاد وقتی به اسمم رسیدن گفتن که : از دستتون ناراحتم خانوم میم! گفتم چرا استاد؟ با یه اندوه درونی گفتن: قبلا ها سر کلاس من خیلی فعال بودی، الانم فعالی ها! ولی فعالیتات مربوط به کلاس من نیست!

وای! خیلی لحظه ی سختی بود، ولی شیرین هم بود! این که عدم مشارکتت استاد رو ناراحت کنه نشونه خوبیه به نظرم، با اینکه اصلا با استاد آبم تو یه جو نمیره اما تصمیم گرفتم دیگه سر کلاسشون مشارکت کنم، ولی ترم بعد دیگه باشون کلاس بر ندارم.

بعدم یه سری به همایش تند خوانی زدم و خیلی ریلکس رفتم سر کلاسم!

لب تاب رو وصل کردیم، اومدم پشت میز که ارائه بدم، نام خدا و سلام رو که گفتم چشمم روشن شد به جمال آقایون انتهای کلاس .. گفتم از اینان که میخوان تا آخرش مسخره بازی کنن.. یکیشون بود دقیقا از چشم هاش "آمادگی برای تیکه های چرت و بی مزه انداختن" میبارید! ولی گفتم به روش معلمانه ت ایمان داشته باش! نمیتونم بگم چه پالس های منفی روحی ای اولش دریافت میکردم از انتهای کلاس! پالسِ " حوصله داره ! " "چی چی میگه .. "

شروع کردم به چالش کشیدن بچه ها، سوال میپرسیدم که همکاری کنن، بعد خودم توضیحات تکمیلی رو میگفتم، مثال های جذاب میزدم، یجاش دیدم واقعا همه ی آقایون خیلی با اشتیاق دارن گوش میدن، حتی اوشونی که میترسیدم مسخره بازی در بیاره داشت مشارکت میکرد ! بعد یجایی به دوستش گفت : چه خوب داره ارائه میده! ، دوستشم سر تکون داد به نشانه تایید! البته من لبخوانی کردم امیدوارم همچین چیزی گفته باشن! برعکسش نباشه :| :)

دیگه خیلی همه چی خوب بود. تا اینکه...


یدفه استاد گفتن سه دقیقه وقت دارین! هنوز من لب به اعتراض نگشوده بودم که بچه ها شروع کردن: استااااد! نهههه! بذارین بگن! ما داریم "یاد میگیریم" ! خیلی خوب میگن!


استاد گفتن خب پس خلاصه تر بگین! در حد هر اختلال یه خط :/

دیگه آخراش تند تند گفتم و استاد هر جا داشتم وارد توضیح میشدم میگفتن: خب برین اختلال بعد!

و نهایتا! 

حرف آخر رو زدم و تموم شد.. و با تشویق عجیب و غریب و با ذوق بچه ها رو به رو شدم! از این تشویقا که مردم تو سینما برا فیلم هایی که دوس دارن اعمال میکنن..

بعد هی از چپ و راست میگفتن عالی بود و این حرفا .. و من در حالی که مدام میگفتم: ممنون.. لطف دارین.. زنده باشین.. سلامت باشین! :|  کابل و دم و دستگاه رو جمع کردم و در تشویق حضار نشستم! استاد هم گفتن خداروشکر که بچه هام راضی بودن از ارائه تون.. ممنون :)

اما چیزی که تو ذهنم رفت و آمد داشت و از همه اینها مهم تر بود ، این دو تا بود:


یک) الحمدلله غلیظ.. بعدد ما احاط به علمک.. خداروشکر که جایی که الان مشغول کار و فعالیت و درس خوندنم در جهت استعداد و آرزو و علاقمه! خدا رو شکر که استعاد معلمی رو خدا در وجودم نهاده و من الان معلمم.. خداروشکر!

دو) وسط تشویقا همش داشتم فکر میکردم ، کاش بابام الان اینجا بود میدید.. کاش بود میدید درسته نرفتم رشته های علوم پزشکی که ایشون دوست داشت! ولی الان هم حالم با رشته م خوبه ، هم حال آدما رو با رشته م خوب میکنم.. حیف .. کاش میدونستن.. کاش درک ترم میکردن ! کاش یه روز با فخر و افتخار و ذوق و شوق نگاهم کنن.. :( :)


در آخر اینکه.. من قصد داشتم به پاس قدردانی از استادم و کیفی که کردم با کلاسشون، یه ارائه ی خیلی خوب داشته باشم! ولی خب نتونستم خوب بخونم براش! ینی کتاب رو حتی یبار هم نخوندم! از روی خلاصه ی بچه ها یه بار خوندم، نقاط مبهمش رو با کتاب شفاف سازی کردم! خودم که حس عدم تسلط داشتم.. ولی دعایی که قبل از ارائه خوندم " رب اشرح لی صدری، و یسر لی امری، و احلل عقده من لسانی، یفقهوا قولی " کمکم کرد.. و حرفامو فهمیدن!

هیچی دیگه! خدایا شکرت.. به آن عدد که تو میدانی و من نه..


خیلی خوشحالم تو همون جایی هستی که بهش تعلق داری:))

دعا کن برای منم اتفاق بیفته این قضیه...

الحمدلله :)) زنده باشین..

حتما دعا میکنم ... شمام ما رو دعا کنین لطفا..

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان