روشنای ابدی


تقصیر من که نیست، خودش می آید سراغم، هر بار. یک دفعه خودش را می اندازد توی دلم، مهمانِ ناخوانده است. می آید که قرار و آرامم را بگیرد. 

به کوثر گفته بودم دلم شور میزد، گفته بودم احساس میکنم کسی میخواهد برود، میگفت چرند نگو.. دل بد مکن! میگفتم نمیدانی توی دلم چه میگذرد، گفت صدقه بگذار، دلم صدقه ی زیاد میخواست، یادم می آید از خودش پول قرض کردم که صدقه ام بزرگ تر باشد، که این زورش به چیزی که برایش دلشوره گرفته ام برسد ، راستش را بخواهی فکرم پیش همه رفت، حتی مامان و بابا، اما تو نه‌..


تو برایم ابدی بودی انگار، از وقتی چهره ی روشنت را به یاد می آورم موهایت همین رنگ بود، چشم هایت همین رنگ، مهربانی و معلمی ات همین رنگ ، من پیش خودم فکر میکردم تو تا ابد همین که هستی خواهی ماند.

اشتباه بود، یک هفته بعد بود یا بیشتر. نزدیکی های سحر خبر دادند رفتی.. صدقه ی بزرگ هم نتوانست تو را برای من نگه دارد.

بعد از رفتنت بیشتر از دلشوره هایم میترسم، احساس میکنم بعد از هر کدامشان قرار است یک نفر برود، برود برای همیشه .. انقدر که هیچ صدقه ای هم نمیتواند نگهش دارد. 

بعد فکر میکنم که شاید صدقه برای نگه داشتنت کم بوده ، شاید تقصیر من بوده که نتوانستم نگهت دارم، شاید باید بیشتر تلاش میکردم، بیشتر دعا میخواندم.. من که میدانستم.. من که احساسش کرده بودم.. من که میفهمیدم یک چیزی در کمین است..


رفته ای.. چند سال است که رفته ای ، هر چه بیشتر از رفتنت میگذرد، دلم از دوست داشتنت پر تر میشود. از دل برود هر آنکه از دیده برفت برای ما صدق نمیکرد، دلتنگم، دلم نامه های ناگهانت را میخواهد ، جلوی آینه، لای کتاب ها، روی دستمال کاغذی ها.

دلم میخواهد برایت از معلمی هایم بگویم، از فکرهایم ، از دلشوره هایم.. دلم برایت تنگ است ، ببخش اگر نتوانستم بیشتر از این کنار خودمان نگهت دارم.. من حسش میکردم، اما کاری هم از دستم بر نمی آمد.. این بدترین احساس دنیا بود .



پ.ن: دارم فکر میکنم تو علت ناهشیار خیلی از حرف ها و کارها و دوست داشتن هایم بودی. نه؟



۰ نظر

تو بی ما چگونه ای؟

راستش هی دلم میخواد بیام پی وی و بهت بگم قسم به کسی که میپرستی این مساله برای من اصلا انقدر مهم نیست که باعث و بانی دوری ما بشه.. و باز فکر میکنم که از حضورم اذیت میشی و زجر میکشی و نمیام! 
دلم بیش از چیزی که فکر میکنی برات تنگ شده و نگرانته، حتی از قبل که نمیدونستم بیشتر، خیلی بیشتر ، انقدر که هر وقت به تو و این دوری ای که خواستی و کلا این اتفاق لعنتی مزخرف فکر میکنم بغض چنگ میزنه به گلوم و چشمام میسوزه.. :(

باشه.. من نه حرفی میزنم ، نه میام سراغت، نه جایی که بدونم هستی و میبینی زیاد حرف میزنم که مبادا اذیت بشی! ولی کاش میدونستی من الان سرخوش و خوشحال نیستم.. من خودخواه نیستم.. که اگه بودم این همه بغض رو تو گلوم نگه نمیداشتم .. میومدم بهت میگفتم که دلم برات تنگ شده.. و چون میدونم دیدنم ناخودآگاه آزارت میده .. نمیام.. 
تقصیر من نیست .. تقصیر من نبود .. میدونی که نبود.. میدونی که نبود.. من دقیقا هیچ کاره ترین آدم این چند ضلعی بودم فکر کنم.. هیچ کاره ترین! کاش تاوانش رو من با دوری از تو پس نمیدادم عزیز دل.. 
خیلی حرف هست، خیلی .. که کاش میشد بیام رو به روت بشینم و اشک بریزم و بگم.. الان اما فقط از ته دل دعا میکنم که زودتر حالت "احسن الحال" بشه و اینکه هیچ وقت این احساس رو که "وجودت باعث زجر یه نفره" رو نچشی تو زندگیت.. هیچ وقت.. به خصوص اگه اون یه نفر دوستت بوده باشه! از شربت سرفه های بچگیمون هم بدمزه تره!
ولی .. به قول هادی حجازی فر لاتاری: به امام هشتم قرار نبود اینطوری بشه.. :(

حالا که شده..
کاش میگفتی فدای سرمون و میگذشتی.. نه اینکه دور بشی.. دورِ دورِ دور.. کاش روزی که میفهمی " ارزشش رو نداشت"  زیاد دیر و دور نباشه..

نمیدونم چرا امشب دوباره انقدر عمیق ناراحتیم سر باز کرد
گفتم برات اینجایی که نمیبینی بنویسم تا حالم بهتر بشه شاید.
در پناه امام رضا (ع) باشی.. که بهترین پناه شکسته های دنیاست..
بلکه در پناه امام رضا اتفاقی دیدمت :)

مقصد: بهشتِ برزخی / برسد به دست: این سید بزرگوار

سلام آقای فامیلِ دور، که امروز ختم‌تون بود!

چه ختم عجیبی داشتید.. فامیل انگار همدیگه رو بعد از یه مدت خیلی طولانی دیده بودن، هر کی من رو میدید چشماش برق میزد و با خوشحالی حال و احوال میکرد، کلا فضا فضای تجدید دیدار و حال و احوال بود انگار، نه ختم!

سر سفره ملت میگفتن غذای نمک کمه و گفتن نمک بیارن و خب من فکر میکردم اگه جای صاحب عزا بودم میزدم تو سرشون! حالا وسط ختم انقدر شوری غذا مهمه؟ به طعم کافور فکر کنیم یکم بهتر نیست تو اینجور مراسما؟ 

من چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم .. از توی راه یه حالت مغمومی داشتم.. من تو ختم آدما همیشه از رویکرد "جانشین سازی" استفاده میکنم، خودمو میذارم جای کسی که فوت کرده، و فکر میکنم مراسم منه! فلذا دیده شده بعضا طوری اشک میریزم که به عنوان صاحب عزا بهم تسلیت میگن! جالبه ختم خودت رو به خودت تسلیت بگن، نه؟ 


داشتم میگفتم.. خیلی از فضای ختمتون دلخور بودم، تنها کاری که از دستم بر اومد این بود که یه قرآن پیدا کنم و براتون سوره یس و واقعه بخونم..  خدا بیامرزتتون..

ولی داشتم فکر میکنم این همه سال مریض بودین شما، هیچ وقت همه فامیل جمع نشدیم دسته جمعی بیایم عیادتتون، حالا که فوت کردید دور هم جمع شدیم بعد قرن ها هم رو دیدیم و به خوش و بش پرداختیم! واقعا مسخره ست کارامون.. واقعا همه چیو داریم اشتباه اجرا میکنیم.. جا به جا شده زندگیمون!

ولی من واقعا تصمیم گرفتم بیشتر هوای زنده های فامیلمون رو داشته باشم.. واقعا! :(

خدا رحمتتون کنه.. ببخشید که تا به حال ندیدمتون و اولین دیدارمون بعد از رفتنتون بود! برام دعا کنید لطفا! ممنون.


۰ نظر

رونوشت به: هر که دارد هوس کرب و بلا

نه از کسی خداحافظی کرده ام نه التماس دعا گفته ام، نمیدانم چه لجبازی ای است که وقت رفتن آدم ها به جاهای خوب دلم را میگیرد، با خودم لج میکنم شاید.

یک چیزی در دلم قل‌قل میکند که نمیدانم چیست، یک حس عجیب، دلم با یک التماس دعا گفتن ساده آرام نمیشود، یعنی از بچگی همینطور بودم، از آن روزی که مامان و بابا، داداش کوچیکه را برداشتند و رفتند مکه و من ماندم همینطور بودم، هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشتم، حرف هایم را گفتم خاله برایم بنویسد و بعد گذاشتم توی کیفشان، لای لباس ها! بعد از آن هم رسمم همین بود، برای خانواده، همکلاسی ها،رفقا!

نامه مینوشتم و میگذاشتم در کیفشان. باید زیاد مینوشتم تا شعله ای که زیر کتری دلم گذاشته اند آرام بشود ، تا حس کنم ذره ای از دلتنگی و حسرت و غبطه و بغض و اشتیاق و محتاج دعا بودنم را فهمیده اند، مگر نه آن دو کلمه ی بر سر همه ی زبان ها دل مرا آرام نمیکرد . التماس و دعا!

نزدیک اربعین میزند به سرم، تصمیم های عجیب و غریب میگیرم ، مثلا فکر میکنم تا بعد از اربعین گوشی ام را خاموش کنم، غایب های کلاس ها را نبینم، از مطیعی متفر باشم و هر جا صدایش را شنیدم فرار کنم، اصلا به خواب انجمادی فرو بروم و تا بعد از اربعین بیدار نشوم.

چه میگویم؟ حجم رفتن ها و خداحافظی ها و سکوت و سکوت و سکوتم، عجیب و عجیب ترم میکند. لج کرده ام با خودم.. خدا به داد دلم برسد تا برگشتن آدم ها.



آی آدم ها که در ساحل اربعین نشسته، شاد و خندانید، دلتان می آید برای ما که در دریای جاماندگی دست و پا میزنیم دعا نکنید؟



پ.ن: چقدر صفر سخت و سنگین میگذرد، چقدر نمیگذرد، کاش چند روز رجب میشد!

۰ نظر

چندگانه سوزی

روزهای اولِ هفته آنقدر برایم پر از رفت و آمد و کار و فعالیت است که شب ها از شدت خستگی خوابم نمیبرد!

اما حقیقتِ جالبِ ماجرا این است که این روزها برایم دلپذیر تر از روزهای آخر هفته است. یک خستگیِ خوشایندِ دلچسب، حاصل از تباه نشدنِ یک روز از عمر پاشیده رویشان که عجیب دوست داشتنی شان میکند.. الحمدلله!


خدایا! بنزین های ما را جز در راه خودت نسوزان. 

با تشکر

میم

۰ نظر

بوی بارون گرفته خونه ی ما :)

سلام آقا..

لطفا بازم تشریف بیارید خونمون.. خیلی نور و صفا آوردید.. خیلی..

اگه بطلبید ما هم خدمت میرسیم..  :)

۰ نظر

یا معینی عند مفزعی*

خداجان سلام! امیدوارم حال شما خوب باشد، حال بنده حقیر که تعریف چندانی ندارد..

اینجانب از شما درخواست دارم که باعثان و بانیان این حال را مورد ببخش و آمرزش خود قرار بدهی لکن لطفا در حین بخشش و آمرزش یک ضربه خدایانه هم بنواز در گوششان تا دل من هم خنک شود! 

مرسی :)


یاعلی



* یا صریخ المستصریخین.. یا قاصم الجبارین حتی :)

۰ نظر

این کشمش ها کمی عدس‌پلو دارد

آقای هیئت، سلام!


ممنون از اینکه واسطه نشستن ما بر سر سفره امام حسین (ع) شده اید و همه چیز را حسابی مصرف میکنید و دستتان به کم نمیرود، ولی قبول بفرمایید که جدا کردن دانه های عدس و پلو از بین آن همه کشمش کار خیلی خیلی سختی است.


با تشکر

[ کسی که دوست ندارد وسط خوردن 

یک غذای شور دائما یک چیز شیرین برود زیر دندانش ]

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان