نه از کسی خداحافظی کرده ام نه التماس دعا گفته ام، نمیدانم چه لجبازی ای است که وقت رفتن آدم ها به جاهای خوب دلم را میگیرد، با خودم لج میکنم شاید.
یک چیزی در دلم قلقل میکند که نمیدانم چیست، یک حس عجیب، دلم با یک التماس دعا گفتن ساده آرام نمیشود، یعنی از بچگی همینطور بودم، از آن روزی که مامان و بابا، داداش کوچیکه را برداشتند و رفتند مکه و من ماندم همینطور بودم، هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشتم، حرف هایم را گفتم خاله برایم بنویسد و بعد گذاشتم توی کیفشان، لای لباس ها! بعد از آن هم رسمم همین بود، برای خانواده، همکلاسی ها،رفقا!
نامه مینوشتم و میگذاشتم در کیفشان. باید زیاد مینوشتم تا شعله ای که زیر کتری دلم گذاشته اند آرام بشود ، تا حس کنم ذره ای از دلتنگی و حسرت و غبطه و بغض و اشتیاق و محتاج دعا بودنم را فهمیده اند، مگر نه آن دو کلمه ی بر سر همه ی زبان ها دل مرا آرام نمیکرد . التماس و دعا!
نزدیک اربعین میزند به سرم، تصمیم های عجیب و غریب میگیرم ، مثلا فکر میکنم تا بعد از اربعین گوشی ام را خاموش کنم، غایب های کلاس ها را نبینم، از مطیعی متفر باشم و هر جا صدایش را شنیدم فرار کنم، اصلا به خواب انجمادی فرو بروم و تا بعد از اربعین بیدار نشوم.
چه میگویم؟ حجم رفتن ها و خداحافظی ها و سکوت و سکوت و سکوتم، عجیب و عجیب ترم میکند. لج کرده ام با خودم.. خدا به داد دلم برسد تا برگشتن آدم ها.
آی آدم ها که در ساحل اربعین نشسته، شاد و خندانید، دلتان می آید برای ما که در دریای جاماندگی دست و پا میزنیم دعا نکنید؟
پ.ن: چقدر صفر سخت و سنگین میگذرد، چقدر نمیگذرد، کاش چند روز رجب میشد!