Bبرکت

دخترم، وقتی که مخصوصِ نمازه رو صرفِ هر کاری غیر از نماز خوندن کنی بی برکت می‌شه. غذات بی برکت میشه، ظرف شستنت بی برکت میشه، تلفنت با دوستت بی برکت میشه، اگه خرید کنی یا جنست برات اونطور که باید کار نخواهد کارد، یا فروشنده بهت گرون میده ، یا یدفه خنگ میشی یچیزی میخری که اصلِ خریدش اسرافه. 

کلا اینو به عنوان یه قاعده کلی بدون. برکت خیلی مهمه مامان جان!

۰ نظر

هر حرفی

اما

"سکوت" زجر آور تر است فرزندم

از هر حرف آزاردهنده ای که فکرش را می‌کنی!

۱ نظر

تجربه هایِ زیسته

دخترم!

هر چیزی رو که میخوای پدرت ندونه به مادرت نگو :) هر چی که میخواد باشه..

۲ نظر

آجیل عزیز من

فندقِ مامان!

همیشه کتاب های کودکان استثنائی ام را که میخواندم بغض گلویم را می‌گرفت که تو اگر مریض باشی یا مریض به دنیا بیایی چطور و با کدام عشق و انگیزه و صبر و تحملی میتوانم بزرگت کنم؟

دیشب احساس کردم تو هر طوری که باشی من نمیتوانم عاشقت نباشم انگار! انگار که رسم خدا این است که مادر فرزندش را عاشقانه دوست بدارد، حتی اگر جز غم و اندوه برای من چیزی نداشته باشی :)

خدا کند سالم باشی اما . سالم و صالح ترین.. 

و مرا با صحت و سلامتت رشد بدهی نه برعکس!

۰ نظر

برایِ رنج هایِ نیامده ات

هدا عزیزِ دلم!

با اشک برایت می‌نویسم که بدانی دنیا همیشه لبخند آور نیست، گاهی تلخ میشود، تلخ و آزارنده، گاهی قلب کوچکت را توی مشتش فشار میدهد، گاهی آنقدر مچاله ات میکند که دور از چشم من بروی توی اتاق و سعی کنی صدای هق هق هایت را به حدی پایین بیاوری که فقط خودت بشنوی و آن میان فکر کنی نکند این همه آرام کردن صدای گریه های بلند خفه ات کند.‌ ( بلند گریه کن مادر! خب؟ من باید بفهمم! خدا شانه های من را برای پناه دادن به اشک های تو آفریده .. )

امید قلبم! نمیدانم رنجی که دنیا قرار است تو را با آن بزرگ کند چیست؟ هدا .. چه چیزی قرار است برایِ تو بشود یک رنج، یک ابتلاء ، یک چیزِ سختِ گریه انداز؟

هر چه هست ، جانِ مادر، بدان که آن رنجِ من نیز هست .. حتی _کسی چه میداند_ اگر اسباب رنج‌ت من باشم ، باز هم خودم باعث رنج خودم هستم که تو را این چنین آزرده ام دختر!

هدا! از هر نصیحت و حرف امیدوار کننده ای سیرم! نه دلم میخواهد از فواید رنجی که میبریم بنویسم نه از سختی هایش! ول کن نصیحت ها را! سخت است دیگر.. دروغ که نداریم. سخت است.

فقط آمدم بگویم عزیزِ دلم! آدم در این زندگی گاهی به نقطه ای میرسد که خسته از تمام حرف های امیدبخش و نصیحت ها و تواصی به صبر ، فقط دلش میخواهد گریه کند، یک گریه ی بی انتها، برای رنجِ بی التیام! آدم گاهی به این نقطه میرسد ، فقط میخواستم اگر به آن رسیدی دست و پایت را گم نکنی و فکر نکنی آنروز آخرین روزِ دنیاست. روز لبخند های تو نیز میرسد . آخ! مادر به فدایِ آن لبخند هات ! :)


پ.ن: بچه ها! نگران نشید . چیزِ خاصی نشده :) همون همیشگی! ممنون که دعامون میکنید.

۰ نظر

این امانت های نازنینِ شکستنی!

دخترم ، زیبای کوچکم، جانِ دلم، سلام :)

حقیقت را تازه فهمیدم، تمامش دستِ خداست، آرامش و حالِ خوب تمامِ تمامش دستِ خداست ، هیچ آدمی به خودیِ خود حالت را خوب نمیکند، شاید هم خوب کرد اما بعد از مدتی دیدی حرف هایش دیگر حال و هوای تو را عوض نمیکند بدان یا تو دلت را غبار گرفته یا از اولش هم حالت خوب نمیشده، فقط توهم خوب بودن داشتی و این غریزه ات بود که داشت خوشحالی میکرد نه روحت! 

هدا جان، نازنیم .. 

نه محبت مادرت، نه خوش گذرانی های همراه با رفیقانت، نه عشق همسرت؛

 باید این را بدانی که آرامشی که از هر کدام از اینها میگیری برای خودشان نیست، همه اش را خدای "مسبب الاسباب" در وجود آنها گذاشته تا به قلبِ کوچک تو امید و آرامش بدهند. پس به هیچ کدامشان دل خوش نکن و امید نبند، به محبت های مادرانه ی من تکیه نکن، به رفاقت دوستانت تا آخر عمر دلگرم نباش، حتی مثل پیچک در عشق همسرت نپیچ.. مرا دوست داشته باش، دوستانت را دوست داشته باش، همسرت را دیوانه باش اما حواست باشد منشاء تمام این حال و هوای خوب و امید بخش جای دیگری ست .. از خزانه ی تمام نشدنیِ کسی دیگر !

 اگر به من و بابا نگاه کردی و دلت گرم شد، از خدا تشکر کن، اگر در اوج ناراحتی با دوستت حرف زدی و غمت فرو نشست از خدا تشکر کن، اگر در کنار همسرت آسایش و آرامش دنیا میهمان قلبت میشد از خدا تشکر کن و بگو که میدانی همه اش از جانب اوست. 

این ها به این معنا نیست که قدردان نباشی.. که "من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق" .. تو باید قدرِ تک تک انسان هایی که خدا آنها را وسیله ی بهتر کردنِ حالِ تو کرده است بدانی.. قدر این آدم ها را ندانستن شبیه این است که آشِ نذری را بخوری اما ظرفش را بشکنی ! :) 

من، بابا، رفقا، معلم هایت، همسرت ، همه و همه وسیله های رساندن محبت و آرامش خدا به توایم، حواست باشد که ما را نشکنی! امانتیم دخترکم.. مراقبت میخواهیم .. میدانم که حواست هست.. اما یادت نرود که به خاطر تمام آدم خوب های دور و برت از تو سوال خواهد شد!

 دوستت داریم جانِ دل.. خیلی خیلی دوستت داریم جانِ دل! خدا محبت تو را به قلبِ ما هدیه کرده است!

حالا فکر کن خدا دیگر چقدر دوستت دارد..

۲ نظر

در قلب کوچک هدهد :)

هدهد! امشب جدی جدی دارم به این فکر میکنم که آن روزی که نشستی رو به رویم و زل زدی در چشم هایم و گفتی: " مامان من عاشق شدم " دقیقا باید چکار کنم؟ 

اخم کنم یا بخندم؟ سکوت کنم یا درباره اش حرف بزنم! هدهد سخت است، خیلی!

فعلا فقط همین را میدانم که باید بغلت کنم، من و بابا باید خیلی بغلت کنیم که فکر نکنی بی پناهی! بدانی آغوش ما همیشه به رویت باز است. بعد باید چکار کنم هدا؟ 

هدی.. کاش بلوغ عاطفی را قبل از عاشق شدن جدی ات درک کنی و به آن برسی! کاش مثلا اول عاشق معلم هایت بشوی، بعد عاشق بازیگر ها، بعد عاشق دوست هایت. و من از لا به لای همین محبت های گذار و طبیعی عمرت، راز و رمز دوست داشتن را در گوشت بخوانم. کاش یکدفعه و بدون آمادگی جدی جدی عاشق نشوی! یکدفعه عاشق شدن مثل یک دفعه در آب افتادن است، بدون شنا بلد بودن. درست است آدم آنقدر دست و پا میزند تا شنا یاد بگیرد اما احتمال خطرش هم زیاد است. 

هدا.. بعدش یعنی چکار میکنی؟ یعنی عکسش را در موبایلت به من نشان میدهی؟ یعنی کجا او را دیده ای؟ توی دانشگاه؟ توی یک جلسه؟ توی یک کلاس؟ راستی من و تو آن روز چند ساله ایم دختر؟ هدا یعنی طرف چه جور آدمی است؟ یعنی من و بابا دوستش خواهیم داشت؟ به نظرم نمیرسد تو عاشق آدم بد و بیخودی بشوی.. 

ولی هدا.. من آن روز با تو چطور برخورد خواهم کرد؟ اصلا آنروز فرا میرسد؟ یعنی تو مرا انقدر امین و محرم و صمیمی میدانی که برایم از محبتت بگویی؟ یعنی انقدر مادر خوشبختی خواهم بود؟ بنظر میرسد اگر چنین روزی فرا برسد، از بقیه اش نباید زیاد ترسید. چون این یعنی ما خانواده ی سالم و موفقی داشتیم که دختر با خیال راحت از احساسات درونش برای مادر میگوید . کم می افتد از این اتفاق ها.. کم .. 

هدا :) برایت ذوق دارم.. عاشقی خیلی حس عجیب و قشنگی است. حالا که خودت حواست هست و ما هم مراقبت هستیم و خدا هم خیلی حواسش به ما هست، علی الحساب آغازِ این احساس شیرین ترسناک بامزه که قلبت را قلقلک میدهد مبارکت باشد دختر! ما که هستیم که پاک ترین و قشنگ ترین احساس نورسیده ی یک انسان را در نطفه خفه کنیم؟ ما فقط مراقب و مشاورت هستیم و باور داریم خدا خیر تو را رقم خواهد زد.

مراقب خودت باش دختر

و به کم قانع نباش :)



پ.ن: اینها را برای خودم مینویسم که یادم باشد آنروز باید با تو مهربان تر از هر روز بود.

۰ نظر

تذکره ی مادران خردمند

مامان خوب مامانیه که علاوه بر توجه به غذایی که بچه ش میخوره و لباسی که میپوشه ، حواسش به حال و احوال و خوراک روح بچه ش هم باشه!


دیشب که حالم بد بود مامان فهمید. با هم حرف زدیم، من بی حوصله و ناامید جواب میدادم، شروع کرد کتابی که را که روی تختم بود خواند! از من هم جلوتر زد! امروز پیام داد نکند حالت به خاطر این کتاب بود... ؟

ولی چقدر از کار هوشمندانه ش خوشم اومد! دید حالم بده.. کتاب رو خوند :))) اگر چه حالم ربطی به کتاب نداشت!


پ.ن: حواسم به کتاب هایی که فندق ها میخوانند و اثرش روی حال و احوالشان باشد.


+ کتاب " نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" نوشته ی اوریانا فلاچی.

۱ نظر

آخرین فندق :)

من از بچگی که نه! ولی از نوجوانی ، یعنی دقیق دقیق بخوام بگم از دوم راهنمایی، دلم میخواست یه دختر داشته باشم که اسمش "هدا" باشه.. که وقتی میخوام صداش کنم بگم : هدا مامان! یا هدهدِ مامان :)


ولی الان احساس میکنم هدا نباید دختر بزرگم باشه، هدا باید دختر کوچولوی گوگولیم باشه، ته تغاری، موخرگوشی، لپ گلی که حتی وقتی پیرزن ۷۰ ساله شد بتونم بهش بگم : هدهدکم :))  

دختر بزرگم بنظرم خیلی خانومه.. احتمالا یه اسم خیلی با وقار و سنگین هم داره، مثلا زینب، ریحانه ، عارفه .. همین الانم با احترام ازش یاد میکنم.. از این بچه های سنگین رنگین، متفکر، عالم، درونگرا، که خیلی حرفای کمرشکن میزنن! که مثلا من رد بدم میگه : مادرم سنگین باش.. چیه این کارا با این سنتون؟ :|  ( الهی بگردم چقدر بهش سخت میگذره در زندگی با مادر خلش :)  ) تهشم زن یه عالمی ، دانشمندی، نظریه پردازی چیزی میشه میره. البته میدونم به خاطر تربیت من اینطوری میشه ها.. چون دختر اوله و من خیلی با احتیاط بارش میارم ، هی با برنامه کتاب میدم بخونه، میریم جاهای فرهیخته، موزه، سینما، کتابفروشی، این کلاس و اون کلاس! :|  

ولی سر هدا دیگه اینطوری نیستم، حوصله کتابخونه و اینا ندارم فک کنم، همش میریم شهربازی، تو خونه با متکا میزنیم تو سر و کله ی هم، با هم رو دیوارا نقاشی میکشیم، خیلی خل و ردی پیش میره قضیه! البته با تاکید بیشتر بر "انسانیت" .. هدی خیلی انسانه.. خیلی انسان درونش قویه.. خیلی با معرفته! حالا شاید قدر دختر بزرگه کتاب نخونده باشه و اطلاعاتش بالا نباشه ولی از اون با معرفت تره.. من حتی فکر میکنم ایمان قلبی هدا به خدا خیلی عمیق تره.. حتی اگر در ظاهر خیلی اهل مستحبات نباشه.

هدا همونه که هر جمعه گل نرگس میخره میاد سر قبرم میذاره و آروم اشک میریزه.. بر خلاف دختر بزرگه که ترجیح میده تو خونه بشینه و برام فاتحه و قرآن بخونه و پول بنزین و گل رو صرفه جویی کنه! و خب طبق دو دوتای چهارتای فکریش گل و سر قبر اومدن به درد من نمیخوره! ( بش بگید خیلی نامرده! من دلم میخواد بهم سر بزنه ! بی ادب! ) 


هیچی دیگه.. کاش هدام الان پیشم بود براش گریه میکردم و اون میذاشت گریه کنم و حتی نمیپرسید مامان چرا؟ کاش هدام الان اینجا بود .. کاش.. 

۲ نظر

برای دختر بزرگ‌ترم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان