مامان گفت : فکر نکن دیشب نفهمیدم عینک زده بودی که نفهمم گریه کرده بودی. بگو چیشده؟!
فارغ از اینکه خدایا چرا حالم خوب نمیشه، کمبود آب بدن گرفتم از اشکای ممتدم ؛ چقدر مامانا باهوشن ای خدا!
مامان گفت : فکر نکن دیشب نفهمیدم عینک زده بودی که نفهمم گریه کرده بودی. بگو چیشده؟!
فارغ از اینکه خدایا چرا حالم خوب نمیشه، کمبود آب بدن گرفتم از اشکای ممتدم ؛ چقدر مامانا باهوشن ای خدا!
بیگانه جدا
دوست جدا میشکند ...
+ خدایا! آیا این دردها و تحقیرها برای من کافی نبود که هنوز باید ادامه داشته باشه؟
علی کل حال شکر
گفت: خانم این یه رازه!
و برام گفت و گفت و گفت..
و من فلاش بک زدم به عقب!
یه روز بهشون گفته بودم نامه به دخترتون بنویسید
از طرف مامانش برای خودش نامه نوشته بود که:
دخترم! من و بابا داریم از هم جدا میشیم و ازین حرفا!
بعد تهِ نامه ما میفهمیدیم مامانه شوخی کرده با دخترش و میخواسته بترسونتش که کمتر اذیتش کنه!
چقدر اون روز کیف کردیم از این خلاقیت و کلی تو کلاس خندیدیم با انشاش :)
نگو که در قالب انشای طنز ترسهاش رو نوشته بود.
کاش زودتر میدونستم خدا! کاش اون روز بهش نمیگفتم : خدا نکنه ازین نامهها برات بیاد.. چرا نفهمیدم همون روز..
+ چقدر بچهدار شدن مسئولیت داره و سخت و ترسناکه. خدایا کمک کن به بچههامون که هیچ وقت این فشار وحشتناک رو نکشن!
++ دعا کنیم این روزا براش راحت تر بگذره، روزای سختی پیش رو داره! خیلی.
مامان از پشت در اتاقم گفت : پاشو آماده شو! زود!
گفتم: مگه قرار بود بیام؟
گفت: اگه نیای نه من نه تو! دیگه هیچ وقت برا تهران رفتنت پیش بابات واسطه نمیشم.
راستش با تمام سختیایی که میدونستم داره و اصلا حالشو نداشتم قصد کرده بودم برم اما "اجبار و تهدید" نهفته در این چند جمله باعث شد از تصمیمم برگردم و نرفتم.
شاه کلید راضی کردن من : دادنِ حق انتخاب و آزادی.
در غیر این صورت تبدیل به یه موجود لجباز و وحشتناک میشم که هیچ جوره نمیشه راضیش کرد. این خوب نیست اما اینجوریم!
امروز جهازبرون زهره بود و پریشب هم فاطمه در یک لایو جشن عروسی مجازی گرفت و رفتن سر خونه زندگیشون. هر دوتاشون بعد از من ازدواج کردن و زودتر از من رفتن :) ولی بزا هر دوتاشون کلی اشک ریختم.. اشکِ شوق.. خداروشکر که رفتن، زود و خوب و قشنگ و آروم 💚😊