گوشه پلک چپ‌ت پرید؛ فکر نکن نفهمیدم شام کوکوی سیب‌زمینی با سس قارچ داشتین!

مامان گفت : فکر نکن دیشب نفهمیدم عینک زده بودی که نفهمم گریه کرده بودی. بگو چیشده؟!

 

فارغ از اینکه خدایا چرا حالم خوب نمیشه، کمبود آب بدن گرفتم از اشکای ممتدم ؛ چقدر مامانا باهوشن ای خدا!


     

از کجا خدایی میفهمن؟ شهود و الهام مادرانه.. البته خب آدمها به خصوص نزدیکانمون حتی بدون اینکه حرفی بزنن، انرژی حال و احوالشون میرسه بهمون..اگه حواسمون بهشون باشه

اشکهاتو تا میان،، ادامه بده اما بدون تنها خودتی که راه خنده رو پیدا میکنی و میتونی غصه رو،، رنج رو،، درد رو،، خشم رو تبدیل کنی.. به کلمه و قصه و نقاشی و آشپزی و نواختن و هر چیزی عاشقشی تبدیلشون کن.. من راه خنده و سرخوشی و حتی عشق کردن با غم و اشکم رو خوب یاد گرفتم چون زمانی اشک جاری و غم مطلق خفقان آور بودم.. و حالا میدونم که میشه،، فقط اگه مسئولیت همه ی اونچه هست رو تمام و کمال بپذیریم و ول کنیم مقصر کردن دیگرانو نقش قربانی خودمون رو.. شگفتی نزدیکه و آسون.. راه، یه دفعه ای باز میشه،، از جایی که نمیدونی و قبلش پذیرفتی.. 

دو بار خوندم این کامنت رو و هی از خودم پرسیدم از کجا نازل شد این کامنت؟

چقدر خوب بود هر کلمه ش!
و چقدر به این بخشش نیاز داشتم " باید ول کنیم مقصر کردن دیگران و نقش قربانی خودمون رو"
من دقیقا تو چنین موقعیتی هستم، علت حال بدم رو تعلل ها و اظهار نظرهای نا به جا و مخرب چند نفر تو یه برهه حساس از زندگیم می‌دونم.
خیلی وقتا قبل خواب باشون دعوا می‌کنم، سرشون داد می‌زنم، بهشون میگم ازتون متفرم، زندگیمو تباه کردین، حالم رو بد کردین، منو به این حال و روز کشوندین که دیگه ذره ای ذوق و اشتیاق برای رسیدن به آرزوم تو دلم نمونده. چی بد تر از اینکه تمام شوق و ذوقت رو برای چیزی که ماه هاست انتظارش رو می‌کشی کور کنن؟ کورِ کور.. 
نمی‌دونم کی می‌تونم ببخشمشون
نمی‌دونم کی می‌تونم از این موقعیت خارج بشم
نمی‌دونم کی دلم صاف میشه با رفتارهاشون
با تعلل ها.. عقب انداختنِ بیشتر و بیشتر چیزی که آرزوم بود..
با نادیده گرفتن من که وسط اون همه فشار دارم له میشم.

پر از حس تناقضم این روزا، آمیخته ای از نفرت، مقصر دونستن، غم، پرخاش و در عین حال دوستشون دارم چون از مهم‌‌ترین آدمای زندگیمن :((
ولی می‌ترسم تا آخر عمر یه گوشه قلبم بمونه کاری که تو این برهه زندگیم بام کردن و ثمره ش شد این حالِ افسرده :(
و از همه سخت تر اینکه کسی نمی‌تونه درک کنه حالِ بدم رو، غم داشتنم رو، مغزِ در حالِ انفجارم رو، کسی نمی‌تونه ببینه دارم غرق می‌شم .. اگه بگم هم میگن: شلوغش نکن بابا! "نباید" اینجوری باشی.. نمیبینن چی بر من رفته که اینجوری شدم.. با باید و نباید چیزی درست نمیشه..
امیدوارم زودتر از این بحران درونی و بیرونی بگذرم.. 

خدایا کمکم کن با خودم کنار بیام.

سایه ممنونم از کامنتی که گذاشتی.. و اینکه برام دعا می‌کنی لطفا؟

چرا فکر میکنم با وجود غمهامون نمیتونیم زندگی کنیم؟؟

چرا فکر میکنیم با وجود خشم هامون نمی تونیم زندگی کنیم؟

چرا فکر میکنیم با وجود دردها و رنج هامون نمیتونیم لذت ببریم?

با وجود همه ی اینها میتونیم لحظه رو اونجور که میخوایم بسازیم،، میتونیم از عزیزانمون ناراحت باشیم و آسیب خورده باشیم اما زندگی کردن رو تعطیل نکنیم..

میتونیم بگیم اینم هست، اونم هست، اینجام خرابه، اونجام  سر جاش نیست اما من اینو .. اینو.. اونو دوست دارم،، دیدن آسمونو نوشتن رو نقاشی کردن رو هنوز دارم برای پناه بردن..

با احساساتت نجنگ،، بذار باشن... تبدیلشون کن به اونچه دوست داری.. با غم و درد و رنج و اشکهات بنویس و بخون و نقاشی کن و کاری که دوست داری رو انجام بده.. به وقتش میرند،، به زور نخواه که برند.. خودتو ببین.. خودتو نوازش کن.. قدرتت رو از دست آدمها بگیر و قربانی بودن رو رها کن.. 

نبخشیدن از اونجایی میاد که فکر میکنیم محق ترینیم،، همه ی حق ها مال ماست.. سفت و سخت میشیم،، فکر میکنیم آدم  درسته و خوبه ی ماجرا ، فقط ماییم،، آسیبهایی که خوردیم یادمونه اما آسیب هایی که زدیم نه... نبخشیدن یعنی فقط من میدونم و همه ی جوانب رو میدونم.. در حالیکه ما خیلی چیزها رو از آدمها و اتفاقات نمیدونیم.. هیچی نمیدونیم گاهی

میشه راه شگفتی رو باز کرد.. منم تو موقعیت های تو بودم اما راه شگفتی به دست خودم باز شده.. کاش میدونستیم چقدر قوی هستیم با وجود آسیب پذیری و ضعف و کمبودهایی که داریم.. این تضاد بی نظیریه اگه خوب ببینیمش..

چرا فکر میکنم با وجود غمهامون نمیتونیم زندگی کنیم؟؟

چرا فکر میکنیم با وجود خشم هامون نمی تونیم زندگی کنیم؟

چرا فکر میکنیم با وجود دردها و رنج هامون نمیتونیم لذت ببریم?

با وجود همه ی اینها میتونیم لحظه رو اونجور که میخوایم بسازیم،، میتونیم از عزیزانمون ناراحت باشیم و آسیب خورده باشیم اما زندگی کردن رو تعطیل نکنیم..

میتونیم بگیم اینم هست، اونم هست، اینجام خرابه، اونجام  سر جاش نیست اما من اینو .. اینو.. اونو دوست دارم،، دیدن آسمونو نوشتن رو نقاشی کردن رو هنوز دارم برای پناه بردن..

با احساساتت نجنگ،، بذار باشن... تبدیلشون کن به اونچه دوست داری.. با غم و درد و رنج و اشکهات بنویس و بخون و نقاشی کن و کاری که دوست داری رو انجام بده.. به وقتش میرند،، به زور نخواه که برند.. خودتو ببین.. خودتو نوازش کن.. قدرتت رو از دست آدمها بگیر و قربانی بودن رو رها کن.. 

نبخشیدن از اونجایی میاد که فکر میکنیم محق ترینیم،، همه ی حق ها مال ماست.. سفت و سخت میشیم،، فکر میکنیم آدم  درسته و خوبه ی ماجرا ، فقط ماییم،، آسیبهایی که خوردیم یادمونه اما آسیب هایی که زدیم نه... نبخشیدن یعنی فقط من میدونم و همه ی جوانب رو میدونم.. در حالیکه ما خیلی چیزها رو از آدمها و اتفاقات نمیدونیم.. هیچی نمیدونیم گاهی

میشه راه شگفتی رو باز کرد.. منم تو موقعیت های تو بودم اما راه شگفتی به دست خودم باز شده.. کاش میدونستیم چقدر قوی هستیم با وجود آسیب پذیری و ضعف و کمبودهایی که داریم.. این تضاد بی نظیریه اگه خوب ببینیمش..

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان