جنگنده آرزوها :)

من از بچگی دلم میخواست کامپیوتر کوچولو داشته باشم، اون موقع میخواستم هر جا میرم ببرمش باش نقاشی بکشم، حتی یادمه یبار از مشهد یه آتاری خریدم که شبیه کامپیوتر بود. 

بعد که بزرگ تر شدم برا اینکه بتونم هر جا میرم با خودم ببرمش و توش بنویسم، چون دستم یا از نوشتن زیاد با خودکار درد میگرفت و سرعتم توش به شدت کند بود یا از بس گوشی دست میگرفتم دستم تیر می‌کشید به قدری که مچ م رو می‌بستم. 

برا همین دلم یه چیزی میخواست که قد یه کتاب باشه و من بذارمش تو کیف دستیم و پاشم راه بیفتم اینور اونور و هر وقت خواستم چیزی بنویسم راحت بنویسم و همه نوشته ها و شعر هام رو توش دسته بندی کنم.

ولی همینجوری در حد آرزو موند اینا !

این روزها که خیلی جدی شدم تو تصمیمم برا نوشتن کتاب هایز که ایده هاش تو ذهنمه گفتم خب دیگه من باید بخرمش. حتی اگه بهاش گذشتن از یه چیزی باشه که دوست دارم. 

الان دارم دنبال مدل هاش می‌گردم و خوشحالم، اینکه آدم در مسیر اهدافش قرار بگیره هم خیلی حس خوبی داره و شیرینه. کاش نذاریم هدف ها و آرزوهامون همینجوری گوشه ذهنمون خاک بخورن، بیاریمشون تو مسیر اجرایی شدن، خدا راه رسیدن بهش رو یجوری باز میکنه اگه صلاح بدونه.


پ.ن: یکی از آرزوهای دیگه مم این بود که مجموعه آنشرلی رو داشته باشه، ولی چون قیمت چاپ جدیدش سر به فلک کشیده ست تصمیم گرفتم تو کتاب فروشی ها بگردم چاپ قدیمش رو پیدا کنم. تا الان سه جلد از هشت جلدش رو پیدا کردم و خوشحالم، و باعث شده پام به یه کتاب فروشی های خوب و جالبی باز بشه که خیلی صمیمی و بامزه ست فضاشون :)

۰ نظر

اگر چه بینمان فاصله ها بود

ما اهلِ هم بودیم. 

۲ نظر

خاله زنک، دایی مردک و زین قبیل سخنان

یه نکته ای که بعد از ازدواج متوجهش شدم اینه که وقتی با یه عروس یا دوماد مواجه میشیم چقدر باید مراقب حرف زدن هامون و اظهار نظرهامون باشیم چون می‌تونه براشون حس های اذیت کننده ای رو تولید کنه که اگه اون حرف ها نبود اصلا ایجاد نمیشد.

مثلا وقتی داره برامون از مراسمش، رسوماتشون، هدیه هاش یا هر چیزی میگه ، ما حق نداریم کامنت بدیم که : عه! ینی فلان کارو برات نکردن؟ ینی فلان برنامه رو اینطوری اجرا کردن؟ ینی در مورد خرید فلان چیز از تو نظر نخواستن؟ ینی اِل؟ ینی بِل؟

دو حالت داره، یا اون تازه عروس یا داماد خودش بابت اون مسئله ناراحته و براش مهم بوده، که خب با به رو آوردن فقط غمش و حسرتش بیشتر میشه، یا اصلا براش اهمیتی نداره ، که خب به روش بیاریم که چی بشه واقعا ؟ بدتر حساسش می‌کنیم.


خلاصه به نظر من نه از مسائل شحصی بین دو تا خانواده بپرسیم و جویا بشیم که چی به چی بوده، نه اینکه اگه شنیدیم و بنظرمون یجایی کم یا زیاد بود کامنتی بدیم و اظهار نظری کنیم. دو دقیقه فارغ از این حرفا .. بشینید گل روی خودشونو ببینید!

۰ نظر

الهی عاملنا بفضلک .. در همه امتحان های زندگی!

داداشم فردا کنکور داره، بالای تخته وایت برد تو اتاقش نوشته: به نامِ عادل ترین

دارم فکر میکنم منظورش چیه؟ یعنی داره میگه خدایا همون اندازه ای که تلاش کردم نتیجه بگیرم؟ یا می‌گه خدایا اگه یه جای زندگیم کم گذاشتی اینجا عدالت به خرج بده و برام جبران کن؟ :))

واقعا هم تلاش کرد و من امیدوارم نتیجه ش رو خیلی با برکت تر ببینه! ولی من بودم شب کنکورم یه همچین حسی داشتم که : خدایا من که اونقدری که باید نخوندم و بلد نیستم، احساس میکنم همشو یادم رفته :/ خودت با امدادهای غیبی به فریادم برس !!!



خلاصه دعا بفرمایید برای همه کنکوری های امروز و فردا که به خیر و خوشی و سلامتی از چنگال این غول بی شاخ و دم رهایی یابند . 😐

۰ نظر

فکر کنم اسم این روزهام

انسان در جستجوی معنا

۰ نظر

یادآوری برایِ خودم

توقع جبران داشتن سمّه، توی هر گونه ارتباطی!

آدم اگه یه لطفی میکنه تو یه مشکل و گرفتاری به رفیقش، همسایه ش، همسرش، خانواده ش، نباس ته ذهنش این بیاد که : اونم وقتی گرفتار شدم برام جبران می‌کنه دیگه!

۱ نظر

یادآوری برایِ خودم

نسیم های لطفِ خدا همیشه در حالِ وزیدنه، نسیم رشد، بزرگ شدن، قد کشیدن، خوش اخلاقی! تو همه موقعیت ها و اتفاق ها هم هست :) این دیگه به ما بستگی داره صورتمون رو بگیریم رو به نسیم یا رومونو برگردونیم ازش!

۰ نظر

اصل تغافل

شاید چند سال بعد از مردنم، وقتی آدمایی که میشناسنم با هم در مورد من حرف بزنن و تعریف کنن در کمال تعجب و ناباوری بگن: چه چیزایی که می‌دونست ولی هیچ وقت به روی ما نمی‌اورد که می‌دونه! انگار نه انگار.

۰ نظر

کنجِ پیله

می‌رود، دنیایم می‌افتد روی سرازیری یک نواختی،فرو می‌روم توی کتاب هایم.احساس می‌کنم هیچ چیزیِ جدیدی برای اتفاق افتادن نیست، خیلی وقت است. دلم هیجان می‌خواهد، لذت کشفی تازه، آدم های جدید و کارهای نو.

رخوت وجودم را پر می‌کند. دلم میخواست می‌توانستم کوله پشتی ام را بردارم و بروم. بروم و جهان را به جای خواندن ببینم. آدم ها را دانه دانه سر بکشم. دلم میخواهد بروم و هر کجا دیدم روزمرگی دارد دنبالم میکند باز در بروم. بروم و قدم هایم را بگذارم روی خاکی دیگر.

دیوارهای خانه قفسه سینه ام را فشار می‌دهد، بغض م می‌گیرد. دلم می‌خواهد بزنم بیرون. از خودم حتی.

آن چند ماه خواستگاری، از یک ساعت مانده بود به وقت آمدنش بال بال میزدم، نمی‌توانستم بنشینم، چشم هایم را فشار میدادم که خوابم ببرد، نمی‌برد. او همیشه تاخیر داشت و این یعنی من همیشه یکی دو ساعت قبل از آمدنش قلبم که نه تمام وجودم می‌تپید. مثلِ حالا.

آن وقت ها هیجان زندگی ام این بود که تصمیم بگیرم آیا با او ازدواج خواهم کرد یا نه؟ چالش ها آدم را خسته می‌کنند اما روزمرگی زده نه. رفت و آمدهایش نوار قلب زندگی ام را بالا و پایین می‌کرد و من آن روز فهمیدم زندگی اگر بالا و پایین نداشته باشد مساوی ست با مردگی.

حالا می‌آید، از دوساعت قبل قلبم شروع می‌کند به تپیدن، دو ساعت قبل از رفتنش احساس می‌کنم هزار تا سرنگ ریز فرو کرده اند در سرتاسر بدنم و ذره ذره جانم را می‌کشند توی خودشان.

وقتی می‌رود می افتم. خوابم می‌گیرد. کم حوصله می‌شوم، احساس تنهابودن دست می‌اندازد دور گلویم و فشارش می‌دهد. احساس می‌کنم شبیه بچگی ها و تک فرزند بودن هایش شده ام . فکر می‌کنم باید مثلِ او یک طوری خودم را سرگرم کنم. مثلا پرچم های دنیا را حفظ کنم یا برای خودم مسابقات جهانی المپیک در مختصات اتاقم بسازم، بعد از خودم میپرسم اگر همه پرچم ها را از بر شدم و همه مسابقات المپیک تمام شد و او نیامد یا آمد و باز هم زندگی یک نواخت بود چه؟

به سقف زل میزنم.نه مدرسه دارم نه دانشگاه، نه متن های نانوشته ای برای تحویل دادن دارم. شب ها خسته از شدت فعالیت داشتن خسته نیستم و این یعنی زندگی شلوغم یک باره خالی شده. دلم ماجرا می‌خواهد ، کاش می‌توانستم بعضی از کتاب ها و فیلم ها را باز کنم و واقعا بروم توی دنیایشان. دلم از گرد رخوت که همه جای خانه را گرفته هم می‌خورد. کاش می‌شد کوله پشتی ام را ببندم و بروم.


پ.ن: لطفا به من عکاسی یاد بده و فتوشاپ و تدوین و پیانو و راه و رسم با تنهایی خو کردن رو! دیروز به من گفتی ما حتی اگه چهل سال هم عمر کنیم یعنی تقریبا همینقدری که تا الان زنده بودیم رو قراره با هم زندگی کنیم. و من فکر کردم کاش سال های یک نواخت و خسته و پر از روزمرگی نشوند این سال ها. چه چند ماه باشند و چه هزار سال. اما چطور؟ نمی‌دانم.

۲ نظر

فلذا قدم نورسیده ش مبارک :)

تابستون فصل اومدن سرنوشت ساز ترین آدم ها به زندگی منه! مادرم، یکی از بهترین دوست هام که سنگ صبورم محسوب می‌شه و همسرم :)

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان