کنجِ پیله

می‌رود، دنیایم می‌افتد روی سرازیری یک نواختی،فرو می‌روم توی کتاب هایم.احساس می‌کنم هیچ چیزیِ جدیدی برای اتفاق افتادن نیست، خیلی وقت است. دلم هیجان می‌خواهد، لذت کشفی تازه، آدم های جدید و کارهای نو.

رخوت وجودم را پر می‌کند. دلم میخواست می‌توانستم کوله پشتی ام را بردارم و بروم. بروم و جهان را به جای خواندن ببینم. آدم ها را دانه دانه سر بکشم. دلم میخواهد بروم و هر کجا دیدم روزمرگی دارد دنبالم میکند باز در بروم. بروم و قدم هایم را بگذارم روی خاکی دیگر.

دیوارهای خانه قفسه سینه ام را فشار می‌دهد، بغض م می‌گیرد. دلم می‌خواهد بزنم بیرون. از خودم حتی.

آن چند ماه خواستگاری، از یک ساعت مانده بود به وقت آمدنش بال بال میزدم، نمی‌توانستم بنشینم، چشم هایم را فشار میدادم که خوابم ببرد، نمی‌برد. او همیشه تاخیر داشت و این یعنی من همیشه یکی دو ساعت قبل از آمدنش قلبم که نه تمام وجودم می‌تپید. مثلِ حالا.

آن وقت ها هیجان زندگی ام این بود که تصمیم بگیرم آیا با او ازدواج خواهم کرد یا نه؟ چالش ها آدم را خسته می‌کنند اما روزمرگی زده نه. رفت و آمدهایش نوار قلب زندگی ام را بالا و پایین می‌کرد و من آن روز فهمیدم زندگی اگر بالا و پایین نداشته باشد مساوی ست با مردگی.

حالا می‌آید، از دوساعت قبل قلبم شروع می‌کند به تپیدن، دو ساعت قبل از رفتنش احساس می‌کنم هزار تا سرنگ ریز فرو کرده اند در سرتاسر بدنم و ذره ذره جانم را می‌کشند توی خودشان.

وقتی می‌رود می افتم. خوابم می‌گیرد. کم حوصله می‌شوم، احساس تنهابودن دست می‌اندازد دور گلویم و فشارش می‌دهد. احساس می‌کنم شبیه بچگی ها و تک فرزند بودن هایش شده ام . فکر می‌کنم باید مثلِ او یک طوری خودم را سرگرم کنم. مثلا پرچم های دنیا را حفظ کنم یا برای خودم مسابقات جهانی المپیک در مختصات اتاقم بسازم، بعد از خودم میپرسم اگر همه پرچم ها را از بر شدم و همه مسابقات المپیک تمام شد و او نیامد یا آمد و باز هم زندگی یک نواخت بود چه؟

به سقف زل میزنم.نه مدرسه دارم نه دانشگاه، نه متن های نانوشته ای برای تحویل دادن دارم. شب ها خسته از شدت فعالیت داشتن خسته نیستم و این یعنی زندگی شلوغم یک باره خالی شده. دلم ماجرا می‌خواهد ، کاش می‌توانستم بعضی از کتاب ها و فیلم ها را باز کنم و واقعا بروم توی دنیایشان. دلم از گرد رخوت که همه جای خانه را گرفته هم می‌خورد. کاش می‌شد کوله پشتی ام را ببندم و بروم.


پ.ن: لطفا به من عکاسی یاد بده و فتوشاپ و تدوین و پیانو و راه و رسم با تنهایی خو کردن رو! دیروز به من گفتی ما حتی اگه چهل سال هم عمر کنیم یعنی تقریبا همینقدری که تا الان زنده بودیم رو قراره با هم زندگی کنیم. و من فکر کردم کاش سال های یک نواخت و خسته و پر از روزمرگی نشوند این سال ها. چه چند ماه باشند و چه هزار سال. اما چطور؟ نمی‌دانم.

این جمله عالی بود :
"آن وقت ها هیجان زندگی ام این بود که تصمیم بگیرم آیا با او ازدواج خواهم کرد یا نه؟ چالش ها آدم را خسته می‌کنند اما روزمرگی زده نه." 
آفرین


ممنونم. :)

تپیدن قلبتون برای هم تا ابد موندگار... :)

الهی آمین فراموش نشه! :)

الهی آمین :)))


ممنونم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان