من از بچگی دلم میخواست کامپیوتر کوچولو داشته باشم، اون موقع میخواستم هر جا میرم ببرمش باش نقاشی بکشم، حتی یادمه یبار از مشهد یه آتاری خریدم که شبیه کامپیوتر بود.
بعد که بزرگ تر شدم برا اینکه بتونم هر جا میرم با خودم ببرمش و توش بنویسم، چون دستم یا از نوشتن زیاد با خودکار درد میگرفت و سرعتم توش به شدت کند بود یا از بس گوشی دست میگرفتم دستم تیر میکشید به قدری که مچ م رو میبستم.
برا همین دلم یه چیزی میخواست که قد یه کتاب باشه و من بذارمش تو کیف دستیم و پاشم راه بیفتم اینور اونور و هر وقت خواستم چیزی بنویسم راحت بنویسم و همه نوشته ها و شعر هام رو توش دسته بندی کنم.
ولی همینجوری در حد آرزو موند اینا !
این روزها که خیلی جدی شدم تو تصمیمم برا نوشتن کتاب هایز که ایده هاش تو ذهنمه گفتم خب دیگه من باید بخرمش. حتی اگه بهاش گذشتن از یه چیزی باشه که دوست دارم.
الان دارم دنبال مدل هاش میگردم و خوشحالم، اینکه آدم در مسیر اهدافش قرار بگیره هم خیلی حس خوبی داره و شیرینه. کاش نذاریم هدف ها و آرزوهامون همینجوری گوشه ذهنمون خاک بخورن، بیاریمشون تو مسیر اجرایی شدن، خدا راه رسیدن بهش رو یجوری باز میکنه اگه صلاح بدونه.
پ.ن: یکی از آرزوهای دیگه مم این بود که مجموعه آنشرلی رو داشته باشه، ولی چون قیمت چاپ جدیدش سر به فلک کشیده ست تصمیم گرفتم تو کتاب فروشی ها بگردم چاپ قدیمش رو پیدا کنم. تا الان سه جلد از هشت جلدش رو پیدا کردم و خوشحالم، و باعث شده پام به یه کتاب فروشی های خوب و جالبی باز بشه که خیلی صمیمی و بامزه ست فضاشون :)