اضافه بار

من احساس میکنم که شبیه یه پازل خیلی بزرگه، یه پازل خیلی خیلی بزرگ با یه تعداد زیادی قطعه! مثلا به تعداد همه آدم هایی که روی زمین زندگی کردند و زندگی خواهند کرد. کار های رو زمین مونده ی دنیا رو میگم!
تو این حیات دو روزه ی دنیا هرکسی باید ببینه کدوم یکی از این قطعات پازل رو باید برداره و ببره بذاره سر جاش! یا اینکه بره سر کدوم قطعه رو کمک یه نفر دیگه بگیره و با هم بذارن سر جاش..

انقدر از ته دل غبطه میخورم به آدمایی که راه زندگیشون رو پیدا کردن و سفت و سخت همونجا رو چسبیدن و دارن از صبح تا شب کارشون رو میکنن و اونجا تبدیل میشن یه آدم کارآمد و متخصص و بی نظیر!

وضعیت اسف باری دارم، از شروع بیست سالگی م خیلی اسف بار تر شده. از چند گوشه ی پازل دارن من رو صدا میزنن و میگن ببین الان اینجا بهت نیاز داریم. واقعا هم اونجا به نیروی متخصص نیازه! که متاسفانه از کمی نیرو من رو صدا میزنن! مجبورن!

یکی از ویژگی های شخصیتیم اینه که من یه آدم کمال طلبم و دوست دارم وقتی وارد یه کاری میشم بترکونم! و واقعا اذیت میشم اگه هر روز توی اون کار پیشرفت نکنم یا درجا بزنم یا هی از خودم ضعف نشون بدم! یکی از ویژگی های شخصیتی دیگه م اینه که تنوع طلبم! دوست دارم همه ی کار های خوب و باحال دنیا رو تجربه کنم :) و خب این دوتا اصلا قابل جمع نیستن با هم دیگه! یعنی من یا باید تو همه چیز یه آدم متوسط باشم یا اینکه رو یه چیزی متمرکز شم و یه کار درست و حسابی انجام بدم.
و به شدت احساس میکنم ما امروز داریم از فقدان نیروی متخصص رنج میبریم. از بس که هممون به همه چیز یه نوک زدیم و رفتیم سراغ یه چیز دیگه! مثلا یه آدم مومن داریم که هم پزشکه، هم طلبه ست، هم کلاس سینما میذاره تو مدرسه اسلامی هنر، هم دستی بر آتش نویسندگی داره این ور و اون ور، هم یه حالت توریستی داره.. هممممه مدل کتابی هم مطالعه میکنه. ولی خب!تهش چی؟ کدوم قطعه از پازل رو صحیح و سالم میبره و مقصد میرسونه؟
من واقعا این چند وقت سعی کردم خودم رو از فضای شعر و فیلمنامه دور نگه دارم که متمرکز بشم روی نوشتن و معلمیم. حتی هیچ کدوم از رفرنس های دانشگاه رو هم که میخواستم تابستون بخونم نخوندم! و هی سعی کردم به مباحث تحول علوم انسانی و روانشناسی اسلامی هم فکر نکنم! یه تعداد زیادی دوره و اردوی خط امام و طرح ولایت و اندیشه ناب و این حرف هارو هم که واقعا بعضیاشون وسوسه انگیز بودن رد کردم! یکمی روحم آروم بود یکی دو ماه! نزدیک محرم آقا شده و دوباره کارا خودشون رو نشون دادن.. الان من میتونستم بشینم یه سری تیزر محرمی بنویسم، از اینا که وسط برنامه های تلوزین پخش میشه بچه ها شمع و چراغ و پرچم و این حرفا میارن آخرشم یه حدیث میگه! میتونستم تو گروه های شعر شعر شهرستان ادب مشغول نوشتن نوحه هایی باشم که تو هیئت های خیلی خوب مثل میثاق خونده میشن (که بنظرم ایده آل ترین حالت شاعری همین شاعر اهل بیت بودنه! مگر نه اتلاف هنر و عمره! با تجربه بش رسیدم. بعدا میگم ..) ، یا میتونستم بشینم پای طرح فیلمنامه سی دقیقه ایم که رهاش کردم و استاد اگه اسلام دست و پاش رو نبسته بود با من با اشد عقوبت رفتار میکرد! اونم تو موقعیتی که میبینم کارام چقدر به ساخته شدن نزدیکن!
الانم مسئله این نیست که وقت نمیکنم هم شعر بگم هم فیلمنامه بنویسم هم داستان هم به کارای مدرسه م برسم هم به رشته دانشگاهیم، چرا شاید برنامه ریزی کنم به همه ش برسم، ولی مسئله اصلا رسیدن یا نرسیدن نیست، مسئله اینه که هر کدوم یه دنیای جدای مخصوص به خودشون رو دارن که برای موفقیت شدن در اون دنیا باید کلی وقت گذاشت و انرژی فکری و روحی سوزوند و بدوبدو کرد! مثل معلمی که شاید به ظاهر هفته ای چند ساعت بیشتر وقتم رو نگیره ولی واقعا یه بخش زیادی از وقتم رو هنوز نیومده گرفته، انقدر که پشت صحنه ش کار میبره! :)
کاش یه دستگاه فتوکپی از آدما بود ، چندتا از خودم میزدم ، هر کدوم میرفتن یه جایی کار میکردن!

از ته دلم به هر کسی که کلی برای من وقت گذاشته و بهم کلی امید داشته و من امیدش رو ناامید کردم حق میدم! به مامان که میگه تو همش داری از این شاخه به اون شاخه میپری حق میدم! من به همه حق میدم ولی کاش اونام بهم حق بدن و درکم کنن که سراغ هر کدوم از این کارها رفتم دیدم جای من اینجا نیست!

خدایا! من واقعا از این حجم از اختیار داشتن خسته شدم! میشه یکم جبرت رو نشونم بدی؟ میشه مثلا از خواب بیدار شم ببینم یکی بهم میگه : وظیفه ی تو توی دنیا فلان کاره! فلان کتابارو باید بخونی، فلان فایل هارو باید بشنوی، فلان کلاس و اردو و مسافرت رو باید بری و با فلان آدم هم باید زندگی کنی! حرفم نباشه! همینه که هست!
خدایا! واقعا چرا فکر میکنی من تنهایی میتونم همه اینا رو خودم تشخیص بدم؟ نه واقعا درباره من اینطوری فکر میکنی؟ نمیتونم!  به وجود نازنین خودت قسم که نمیتونم و این حجم از تعلیق داره من رو فرسوده میکنه! دیدی که چقدر مشورت گرفتم و هر کسی یه چیزی گفت و نتیجه گیری رو گذاشت بر عهده خودم! دیدی که نتیجه گیریم ضعیفه!
یعنی ترجیح میدم از صبح تا شب ایستاده کار کنم و از خستگی به حال مرگ بیفتم ولی یک دقیقه هم از شدت سردرگمی زل نزنم به سقف! این سردرگی من رو خسته تر و عصبانی تر میکنه! خدایا! میدونی که من دو سال دیگه کنکور دارم و کم کم باید انتخاب کنم کدوم گرایش رو میخوام بخونم دیگه؟

یا کهفی حین تعیینی المذاهب.. ای پناه من! هنگامی که راه های گوناگون خسته ام میکند..
ببخشید! خیلی غر زدم! ولی میدونم که توام دوست نداری عمر من اینطوری تلف بشه.. دوست نداری شارژم الکی الکی تموم بشه! لطف کن یه طوری بهم بفهمون باید چه کار کنم! الان از اول بیست سالگی تنها و تنها چیز جدی ای که فهمیدم اینه که دوست دارم زمینه کاریم کودک و نوجوان باشه و به خصوص نوجوان! ( اگه اینو اشتباه نفهمیده باشم!) ولی هنوز اصلا نمیدونم با این نوجوانان عزیز و گرامی باید از چه مسیری وارد کار بشم! از مسیر ادبیات؟ از مسیر مشاوره؟ از مسیر فیلم و سینما؟ از مسیر معلمی؟ از مسیر کار کردن رو مامان باباهاشون؟
واقعا احساس میکنم بهترین روزای زندگیم رو دارم از دست میدم با این تجربه ها! میخوام آخرش بشم مث امین حیایی تو فیلم شعله ور که فکر میکنه هیچی نشده!
خدایا! بیا بهم قول بدیم که دیگه حداکثر تا آخر بیست سالگی راهم مشخص بشه! باشه؟

خدایا! خدایا!
فقط همین یکی رو میگم و دیگه میرم! قول!
خیلی دوستت دارم! خیلی! خیلی! اصلا خیییییییلی! و این همه نقش میزنم از جهت رضای تو! بذار که نقشام قشنگ ترین باشه.
یا علی :)


پ.ن: ما تو خونمون یه فنچ داریم! که شبا ساکت میشه و روزها صدا میکنه! هر وقت نیاز به تمرکز دارم  میرم یه پارچه میندازم روش که فکر کنه شب شده و صدا نکنه! اینستاگرام برا من مثل این فنچه ست! هر وقت سردرگم میشم و نیاز به تمرکز دارم حذفش میکنم! چون طیف متنوع آدمای اونجا که هر کدوم یادآور یکی از تیکه های پازله من رو سردرگم تر میکنه!یا حجم زیاد مطالب بیخودش خیلی وقتم رو میگیره!  الان ملت میگن خب ملوم نیست با خودش چند چنده که هی میره و میاد؟ :/
کاش خودشون فیلترش کنن چند وقت!

پ.ن 2 : جا داره آدم این ذکر رو روزی هزار بار بگه: اللهم شغلنی بما خلقتنی له! یعنی خدایا من رو مشغول همون کاری کن که من رو برای اون آفریدی! لطفا!

پ.ن 3: اگه تا اینجاش رو خوندید!جا داره بگم خداقوت! دعا کنیم برای هم این ایام... دمتون گرم !

بعدانوشت : همین الان پیام داده چه کمکی از دستت بر میاد برا ورودی جدید های دانشگاه!؟ ( استیکر ضجه و زاری و کوبیدن سر به دیوار!)
۰ نظر

به عنوان فیلمنامه نویس، حالا چی بپوشم؟ :)

برای اولین بار در عمرم ! دارم میرم سر ضبط فیلم کوتاهی که خودم فیلمنامه ش رو نوشتم، البته تیزر، نه فیلم کوتاه! 

و خب با وجود اینکه خودم زیاد دوستش نداشتم و برام یه حالت سفارشی داشت الان یه حس فوق العاده جذابی دارم :)))

نمیدونم درسته اینطور بگم یا نه! ولی شبیه مادر شدنه! انگار فیلمه بچه م باشه .. هر چقدرم خوب نباشه دلیل نمیشه قربون دست و پای بلورینش نرم!


بعدا میام از تجربیات احتمالی اولین سر صحنه بودنم مینویسم .. 



بعدا نوشت: دوستم که قرار بود همراهم بیاد ، به علت تغییر لوکیشن نیومد! و من هم نرفتم. مجددا اُف بر این بی برادر بزرگ تری! اُف!

۰ نظر

آلبالا

یکی از سوالات بزرگ ذهنیم اینه که :

 تو "امتحانِ خدا" تو زندگی من هستی یا "عقوبتِ خدا" ؟

۱ نظر

ترجیحات

+ من واقعا خسته شدم از اینکه هی بهت میگم "دلم برات تنگ شده" و تو میگی "منم همینطور" !

_ آره واقعا! کاش یه روز بیاد انقدر همو ببینیم که حالمون از هم بهم بخوره :)))

+ بی ادب :|

_ خب من واقعا زده شدن از تو رو ترجیح میدم به این همه نبودنت!


۰ نظر

همچنان آرزوی آنکه تو می آیی هست


تو بایدی و یقینی

نه احتمالی و شاید

تو سرنوشتِ زمینی

که اتفاق می افتد...



+ یه روز خوب میاد.. میاد.. و در این شکی نیست..‌هیچ شکی نیست! حتی اگه ما نباشیم! و این تنها قطعیتیه که انقدرررر برای من ایده آل و خوشحال کننده ست :)

ولی کاش تا جوونیم بیاید! به قول شاعر: روزی می آیی! کاش این در را که کوبیدی/ در من توانِ از زمین برخاستن باشد! 

اگر چه حتی بعدِ صد سال اگر بر سر قبرم گذری، من کفن پاره کنم زندگی از سر گیرم!

ولی کاش زود تر بیاید!

راستی! "چه قدر سخت است حالِ عاشقی که نمی‌داند.. " چه قدر سخت است! 

۰ نظر

عجائب صنعتی دیدم در این دشت

دیشب داشتم با یه دختر خانمی حرف میزدم.. میگفتن که میخوام رو جهازم یه شوکِر برقی ببرم! میگفتم چرا آخه؟ خیلی جدی میگفت به هر حال وقتی دعوامون بشه باید یه وسیله برا دفاع از خودم داشته باشم دیگه.. :|


خب انقدم زندگیاتون رو بر اساس مهر و محبت و عطوفت پایه گذاری نکنید.. من نگرانتون میشم! به هر جهت محبتم حدی داره  :)))

۴ نظر

سخنی چند در باب کمالات و کرامات

یه بار سر کلاس خیلی کلافه طور داشتم میگفتم : وای من واقعا نمیدونم باید شبیهِ کی بشم؟ نفیسه مرشد زاده؟ حبیبه جعفریان؟ نرگس آبیار؟

و داشتم اسم بزرگواران رو پشت سر هم می آوردم که مربی گفت : شما همین خانومِ میم بشید از همه بهتره.. البته نگفتن خانومِ میم! اسم و فامیلیم رو گفتن!

بعدم توضیح دادن که ما قرار نیست شبیه کسی بشیم! ما قراره بهترین حالتِ ممکنِ خودمون بشیم! اون آدم هایی هم که شما دوستشون دارید و بنظرتون موفق هستن برای اینه که دارن تلاش میکنن بهترینِ خودشون باشن!


مثلا ببینید شهید سید مرتضا آوینی تلاش کرد قشنگ ترین و مطلوب ترین حالت خودش باشه! و این شد که الان کلی بچه حزب اللهی های اهل قلم دوست دارن شهید آوینی باشن! لکن اگه بخوان شهید آوینی باشن بازم شهید آوینی نمیشن! چون دارن مسیر رو اشتباه میرن! چون روشِ شهید آوینی "دیگری شدن" نبود، بلکه " به کمال خود رسیدن " بود!

 که با توجه به موقعیت و زمانه خودش اینگونه رشد کرد و کمالش اینگونه تحقق یافت!

پاشیم بریم ببینیم کمالِ ما کجا و چگونه و در چه مسیری باید تحقق پیدا کنه و خب صد البته، هزارو سیصد البته که کمال انسان از راهی به غیر از راهِ الهی تحقق پیدا نمیکنه ..


پ.ن: من میخوام در خلال درسمون این چیزارو بگم به بچه هام ان شاء الله! همونطور که مربی مون اینارو بهمون گفت و کلی طرز نگاه مون رو عوض کرد.. 

تازه من هنوز حس خوب اون جمله رو فراموش نمیکنم وقتی مربی گفتن: شما همین خانوم میم باشید از همش بهتره! یه حس خوب اعتماد به نفس و خودباوری و هویت داشتن هم گرفتم که خیلی ارزشمند بود. و هست!


+ تیترِ اجباری واقعا ظالمانه ست! خب واقعا بعضی مطالب تیتر نمیخوان! چه کاریه؟ (خلاصه ببخشید بعضی تیتر ها مزخرفه!)

۰ نظر

ثَبِّت قلبی

یه وقت هایی بزرگ ترین ابتلائات زندگیمون به دست آدم هایی رقم میخوره که بیشتر از همه آدم های دنیا دوستشون داریم!

اصلا چون انقدر دوستشون داریم و انقدر بهمون نزدیکن همه چیز به طرز وحشتناکی سخت میشه ..


پ.ن: خدایا کمک کن محکم وایسیم.. خیلی محکم..

۱ نظر

-_-

خانوم های عزیز و گرامی!

اگه وسط کوچه و خیابان همچون کوالا بازوی همسرتون رو نچسبید و دستتون رو دور کمرش حلقه نکنید، یا عکس های تکی ش رو نذارید روی پروفایل ها و بک گراند گوشیتون، یا محبت های افسار گسیخته تون رو را به را رها نکنید در فضای مجازی، آسمون به زمین نمیاد و زمین به آسمون نمیره! ملت هم نمیگن شما شوهر داری بلد نیستید! کسی هم شوهرتون رو نمیدزده! بنده ضمانت میدم بدونِ این کار ها چشمِ کمتری هم دنبال زندگی هاتون خواهد بود و با آرامش بیشتری زندگی خواهید کرد.

لطفا تموم کنید این کارای زرد رو و بذارید آدم بدون حالت تهوع در سطح شهر و فضای مجازی تردد کنه. مرسی!

۱ نظر

دوس دارم نگات کنم *

قالب قبلی را خیلی دوست داشتم این یکی را بیشتر، امروز که نشستم طرح درس هایم را بنویسم نزدیک چهل بار وبلاگم را باز کردم و زل زدم به هدرش! یعنی چهل تایِ نمایش های امروز برای خودم است.

 دوست دارم خانه مان محرم و صفر ها کتیبه داشته باشد. از این کتبه های قشنگ که هیئت هنر تهران طراحی کرده است، از اینها که زیاد در هیئت های دانشجویی مد شده، یا کتیبه های گلزار. 

دلم میخواهد بروم مدرسه مان را سیاه پوش کنم، حتی غربت خانه ی دانشگاه را، یا یک تکه از دیوار کوچک اتاق کوچکم . فعلا تمام چیزهایی که برای سیاه پوش کردن دارم همین است: اتاق، قالب وبلاگی که دارد روزهای بیست سالگی ام را قاب میگیرد، عکس پروفایل و روسریِ روی سرم.

من آدم رنگارنگی هستم اما هیچ رنگی را قشنگ تر از مشکیِ عزایِ شما ندیده ام، حقیقتا ندیده ام، مشکیِ عزایِ شما رنگِ خداست. صبغة الله، و من احسن من الله صبغه؟

خدا ما را از رنگ های شما جدا نکند.



* کاش شما هم دوست داشته باشید نگاهم کنید.

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان