به قول کتاب گچ‌پژ: زهرِ مار و وِلِم تایم :)

رفتم نمایشگاه صنایع دستی، رو چوبِ گرد یه نقاشیای خیلی قشنگی چیده بودن، به خانومه گفتم این زیر لیوانیا چنده؟ 

یه نگاه چپ چپی بهم انداخت گفت: اینا که زیر لیوانی نیست :|

گفتم: پس چیه؟

گفت: اینارو میذارن تو پکِ ولنتاین 😶


پ.ن: قرار نبود صنایع دستی رو به گند بکشین دیگه :( به زیر لیوانی و پاندا رحم کنین!

۲ نظر

بدان و آگاه باش

شرایط زندگی تو چیزی از رسالت اجتماعی تو کم نمی‌کنه!


پ.ن: این گزاره همیشه صادق نیست، در مورد من اما هست. تا حد زیادی هست.
۰ نظر

: )


بر پا شده ست در گذرِ موریانه ها

ایمانِ من، بزرگ بنایی که چوبی است


پ.ن: الناس عبید الدنیا ، و الدین لعق علی السنتهم، و اذا محصوا بالبلاء قلّ الدّیانون..

۲ نظر

امن یجیب المضطر اذا دعاه؟

چشم هایم را میبندم و شروع میکنم به خواندن، تند تند میخوانم که زودتر اثر کند، آیت الکرسی، چهارقل ، صلوات، همه اش را توی ذهنم فوت میکنم به طرفِ تو بلکه زودتر آرام بگیری و بخوابی.‌ نمیدانم چرا وسطِ حالِ بدِ تو همه چیزها انقدر دیر اثر میکند؟ 

قطره های اشک خودشان را از لا به لای چشم هایِ بسته ام نجات میدهند، میبینی؟ هنوز عادت نکرده ام به این اندوه، به این اندوه که زجر کشیدنِ عزیزترین هایم را میبینم، پرپر شدن و فرسوده شدنشان را، و هیچ کاری از دستم بر نمی آید. 

احساس میکنم وسط بدترین خوابِ عمرم هستم، یک کابوسِ نامتناهی که نمیدانم تا کجا میخواهد اذیتمان کند؟ جان چند نفر را بگیرد کافی ست؟ اعصابِ چند نفر را به هم بریزد بس است؟ کاش میدانستم چه چیزی از جانِ ما میخواهد و با فراهم کردنش تمامش میکردم.

با این حال ترجیح میدهم کابوس باشد، یک روز صبح دست روی شانه ام بگذاری و بگویی بیدار شو! همه اش خواب بود، یا اصلا بگویی شوخی بود یا دوربینِ مخفی! و من به گریه بیفتم و مشتی به شانه ات بکوبم و بگویم: شوخیِ خیلی زشتی بود نامرد!بعد بگویم ببخشید که خیلی وقت ها انقدر حالمان را بد می‌کردی که نمیتوانستم دوستت داشته باشم و دلم میخواست رویت کلیک راست کنم و گزینه دیلیت را فشار بدهم تا خداقل مدتی بروی توی سطلِ آشغالِ سفیدِ دسکتابِ شلوغ زندگی ام.

عزیزِ دلم! اما اینها نه خواب است نه شوخی! تو به سختی واقعیت داری! و فقط من میدانم به سختی واقعیت داشتن یعنی چه. 

دعا کن آیت الکرسی هایم زودتر به گوشِ خدا برسد. فردا هزار جور کار داریم.

حب الوطن در فلافلی ذوالفقار

خیلی صاف و صادقانه بخوام بگم بیشتر به خاطر اینکه تجربه ی راهپیمایی کنار رفقای دبیرستانم برام شیرینه ترغیبم میکنه به رفتن، نه انقلابی گری :) ینی متاسفانه انقدر نیتم خالص نیست! اگه دوستام نباشن هم میرم اما دوستام باشن به سر میرم.

از خاطرات خوشِ ملّی م همین راهپیمایی هاست! و خب بخش جدانشدنی راهپیمایی مون یعنی فلافلی :) 

امروز یه فلافلی جدید کشف کردیم کنار قبرستون، اسمش بود فلافلِ ذوالفقار، فروشنده ش یه آقای سیبیلو بود و از همه ی فلافلی هایی که تا حالا دیدم کثیف تر بود، جا سسی ش هم یه بطری خیییلی بزرگ بود که وقتی میخواستی سس بریزی کل اطرافیان سسی میشدن، یکی از بچه ها دستش سسی شده بود دستمال کاغذی میخواست، بعد تو فلافلی ذوالفقار انگار دستمال خواستن یجور توهین محسوب میشد .. آخرش که داشتیم میرفتیم یکم میزشونو تمیز کردیم که امیدوارم ناراحت نشن آق فلافلی! خیلی چسبید اما!

بعدشم زیر تکرگ رحمت الهی در حالی که از فرق سر تا نوک پامون مایه حیات میچکید خودمون رو به حرم رسوندیم و در حالی میترسیدیم حرم در این حجم از مایه حیات غرق بشه نماز جماعتمونو خوندیم. بعدم رفتیم کتابفروشی و حرکت ملّی _ تفریحی مون رو خیلی فرهنگی به پایان رسوندیم و ذوق و شوق تو دلمون ثبت شد برای راهپیمایی سال بعد!

هدف اصلیم ثبت خاطره امروزمون بود ولی این نکته رو میخواستم عارض شم خدمتتون که بچه هامون از کمبود خاطره های خوب که با نام کشورشون گره بخوره دارن رنج میبرن، دیدم سر کلاس که وقتی حرف کشور و وطن میشه خیلی بی ذوق نگاه میکنن و خیلیاشون دلشون میخواد اینجا نباشن، چرا که خاطره های خوششون رو با فیلم ها و کتاب هایی ساختن که هیچ ربطی و کشورشون نداشته و خب طبیعیه که میل و کشش رفتن به همون سرزمین ها رو هم داشته باشن.

و خب این تقصیر ماست که براشون خاطره های خوش گره خورده به وطن نساختیم یا کم اونا رو در معرض وطن قرار دادیم .. 

امیدوارم ما نسل چهارمی ها آخرین نسل انقلابی نباشیم و بعد از ما همچنان سر فلافلی ذوالفقار و بقیه فلافلی ها روز ۲۲ بهمن شلوغ باشه :)

۰ نظر

در هر حالتیش سخته!

تاثیر گذارترین بخش جشنواره برا من اون تیکه بود که جمشید مشایخی گفت: علی یه بخشی از وجودش رو از دست داده.. و بعد گفت همسرش!

چقدر این جمله ش فاطمیه بود.. علی یه بخشی از وجودش رو از دست داده!

۱ نظر

ما خسته ایم، حوصله ی شرحِ قصه هست

جا داره ثبت و اعتراف کنم که تو عمرم تا حالا انقدر حوصله م از بلاتکلیفی سر نرفته بود و حاضرم از صبح تا شب بیرون خونه مشغول کلاس و مدرسه دانشگاه باشم ولی تو خونه زل نزنم به در و دیوار و فکر نکنم به اینکه چقدر همه چی زندگیم انقدر تو هواست :)

پ.ن: خیلی عوض شدم! دارم آدم عجیبی میشم :) برخلاف بیشتر آدمایی که تو استرس و بی حوصلگی غذا نمیخورن و بی اشتها میشن و در نتیجه لاغر و ضعیف.. چند روزه به زمره آدمای خوش اشتها پیوستم .. و به عنوان کسی که دوتاشو تجربه کرده باید بتون بگم که پرخوری خییییلی بهتر و باحال تر از بی خورد و خوراک شدنه! سعی کنید بیاید تو این دسته! بعد مواد غذایی خوب بخورید و ذخیره کنید برا روزای کم خوراکیتون ..
۰ نظر

مرثیه ای برای دختر روستا، محبوس در تنی شهری

خوب که فکر میکنم میبینم من صبحا باید با افتادن نور خورشید روی صورتم بیدار میشدم، چشم که باز میکردم به سرسبزی نامتناهی میدیدم از پنجره ..

صبحونه نیمرو درست میکردم با تخم مرغ رسمی، نون مون هم دیروز از همسایه مون خریده بودم، لبنیاتمون رو هم از یه همسایه دیگه مون :)

بعد که صبحونه خوردیم و راهیش کردم که بره، از پنجره نگاهش میکردم و براش دست تکون میدادم و اونقدر پای پنجره میموندم تا شبیهِ یه نقطه بشه و بین درخت ها و سرسبزی های جاده دیگه نتونم ببینمش.

اون وقت میرفتم تو حیاط.. برای جوجه ها دونه میپاشیدم، سبزی هایی که تو باغچه مون در اومده میچیدم، به گلدونای لب حوض آب میدادم، نون خورد میکردم و میریختم برای ماهی ها.

بعد چادر رنگی رنگی م رو سر میکردم و دفتر و مدادم رو بر میداشتم ، تو کوچه گله ی مش حسن رو میدیدم و بزغاله ی سفید کوچولوش میدوید طرفم و من بغلش میکردم ، بعد آروم آروم میرفتم تو مزرعه کوچیکمون، میشستم وسط گندم ها یا ذرت ها، شایدم میچرخیدم وسط درختای انار و پسته ..‌ برای آقا حجت و مرضیه خانوم که مشغول کار بودن دست تکون میدادم ، بعد مینوشتم و مینوشتم و مینوشتم تا خسته بشم از نوشتن :)

بعدم میرفتم خونه تا خوشمزه ترین و سالم ترین غذای دنیا رو بذارم رو اجاق برای عزیزترین آدمی که توی دنیای کوچیکم داشتم .. و ظهر نمازشو که تو مسجد ۱۲ متری روستا میخوند میومد خونه.. 


حقیقت اینه طبیعت و عشق به طبیعت و زیستن در کنار طبیعت من رو دیوونه میکنه! حتی رویاش هم! منتها حالا جایی زندگی میکنم که اولین صدایی که میشنوم رفتن مامان بابام سر کاره،اولین نوری که به چشمم میخوره نور مهتابی کم مصرفه، و اولین منظره ای که میبینم کمد دیواری و اولین چیز سبزی که به چشمم میخوره شاید سبزی قالب وبلاگم باشه :( 

۷ نظر

چشماتو پاک کن، بارونِ همه باش ..

به جاش فکر کن به اینکه امروز داره بارون میاد :)

قبل بودن تو هم بارون میومد

بعد تو هم بارون میاد..

فکر کردی بارون برا خودش رنج و غصه نداره؟

فکر کردی بارون همیشه اوضاعش خوبه؟ 

نه..

ولی چیزی از بارون بودنش کم نمی‌کنه.. خیرش رو می‌رسونه همیشه..

دستم را بگیر که از چشمانت سقوط نکنم

حساب نذرهایم از دستم در رفته، نذرهای کوچکم، مثلا نذرِ صد تا صلوات برای پیدا شدنِ کلید، نذر ۲۰ تا صلوات برای زودتر آمدن ماشین، نذر فلان تومن پول برای به خیر گذشتن فلان اتفاق، نذر می‌کنم و چون جایی نمی‌نویسم یادم می‌رود، فکر کنم اگر بخواهم همه اش را به جا بیاورم باید چند روز مداوم بنشینم و تسبیح در دست بگردانم یا یک پول درشت بیندازم در صدقه. البته از منبری ها شنیده ام که اگر صیغه ی نذر را انسان بر زبان جاری نکند نذرش بر گردنش نیست. اما مگر همه چیز صیغه ی نذر است؟ من با خدا قرار گذاشته ام به هر حال، چه بر زبانم گذشته باشد چه بر فکرم خطور کرده باشد. راستش دیگر خجالت می‌کشم، هر بار میخواهم نذری کنم احساس میکنم پیش خدا بی اعتبار شده ام، احساس می‌کنم خدا پیش خودش می‌گوید: باز هم یادش می‌رود! :) 

کارم را لنگ نمی‌گذارد، خدا مثلِ منِ حسابگر رفتار نمی‌کند که به خاطر بدقولی هایم دیگر جوابم را ندهد، اما اصلا حاجت هایم به کنار، چه چیزی بدتر از اینکه پیش خدا بشوم یک آدمِ بدحساب؟ :(

این را امروز چشیدمش و فهمیدم، جنسِ چشیدن و فهمیدن با خواندن و فهمیدن فرق دارد، امروز چشیدمش و دیدم بی اعتبار شدن چقدر بد است، چقدر حرف های یک آدمِ بی اعتبار حتی اگر بهترین حرف های دنیا باشد افول می‌کند، چقدر از ارزششان کاسته می‌شود.

برای ما که دلمان می‌خواهد خدایی باشیم، خدایی شدن یعنی صفات و اسماء خدا را کسب کردن، گرفتن، در خود مجسم کردن. یکی از اسم های خدا "صادق الوعد" است، یعنی کسی که به همه ی وعده هایش درست و دقیق و به موقع عمل می‌کند، چه وعده های خیلی خیلی بزرگی مثلِ وقوعِ قیامت، چه وعده های شخصی کوچک بین خودش و بنده هایش. مثلِ وعده ای که میان خودش و یک بچه کوچولو میگذارد سرِ یک آبنبات چوبی.

کاش من هم یاد بگیرم یا وعده ندهم، یا اگر وعده دادم "صادق الوعد"  باشم. از سر ساعت به قرارها رسیدن، به موقع تحویل دادن متن هایی که نوشتنشان را قبول میکنم، فرستادن چیزهایی که قرار است بفرستم، مثلا عکسِ جزوه ام، شستن ظرف ها در همان موعدی که به مادرم گفته ام، یا خیلی چیزهای دیگری که در آن میلنگم.. 

بمنّه و کرمه..

۰ نظر
لا اله الّا انت
سبحانک
انّی کنت من الظالمین
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان