خوب که فکر میکنم میبینم من صبحا باید با افتادن نور خورشید روی صورتم بیدار میشدم، چشم که باز میکردم به سرسبزی نامتناهی میدیدم از پنجره ..
صبحونه نیمرو درست میکردم با تخم مرغ رسمی، نون مون هم دیروز از همسایه مون خریده بودم، لبنیاتمون رو هم از یه همسایه دیگه مون :)
بعد که صبحونه خوردیم و راهیش کردم که بره، از پنجره نگاهش میکردم و براش دست تکون میدادم و اونقدر پای پنجره میموندم تا شبیهِ یه نقطه بشه و بین درخت ها و سرسبزی های جاده دیگه نتونم ببینمش.
اون وقت میرفتم تو حیاط.. برای جوجه ها دونه میپاشیدم، سبزی هایی که تو باغچه مون در اومده میچیدم، به گلدونای لب حوض آب میدادم، نون خورد میکردم و میریختم برای ماهی ها.
بعد چادر رنگی رنگی م رو سر میکردم و دفتر و مدادم رو بر میداشتم ، تو کوچه گله ی مش حسن رو میدیدم و بزغاله ی سفید کوچولوش میدوید طرفم و من بغلش میکردم ، بعد آروم آروم میرفتم تو مزرعه کوچیکمون، میشستم وسط گندم ها یا ذرت ها، شایدم میچرخیدم وسط درختای انار و پسته .. برای آقا حجت و مرضیه خانوم که مشغول کار بودن دست تکون میدادم ، بعد مینوشتم و مینوشتم و مینوشتم تا خسته بشم از نوشتن :)
بعدم میرفتم خونه تا خوشمزه ترین و سالم ترین غذای دنیا رو بذارم رو اجاق برای عزیزترین آدمی که توی دنیای کوچیکم داشتم .. و ظهر نمازشو که تو مسجد ۱۲ متری روستا میخوند میومد خونه..
حقیقت اینه طبیعت و عشق به طبیعت و زیستن در کنار طبیعت من رو دیوونه میکنه! حتی رویاش هم! منتها حالا جایی زندگی میکنم که اولین صدایی که میشنوم رفتن مامان بابام سر کاره،اولین نوری که به چشمم میخوره نور مهتابی کم مصرفه، و اولین منظره ای که میبینم کمد دیواری و اولین چیز سبزی که به چشمم میخوره شاید سبزی قالب وبلاگم باشه :(