حساب نذرهایم از دستم در رفته، نذرهای کوچکم، مثلا نذرِ صد تا صلوات برای پیدا شدنِ کلید، نذر ۲۰ تا صلوات برای زودتر آمدن ماشین، نذر فلان تومن پول برای به خیر گذشتن فلان اتفاق، نذر میکنم و چون جایی نمینویسم یادم میرود، فکر کنم اگر بخواهم همه اش را به جا بیاورم باید چند روز مداوم بنشینم و تسبیح در دست بگردانم یا یک پول درشت بیندازم در صدقه. البته از منبری ها شنیده ام که اگر صیغه ی نذر را انسان بر زبان جاری نکند نذرش بر گردنش نیست. اما مگر همه چیز صیغه ی نذر است؟ من با خدا قرار گذاشته ام به هر حال، چه بر زبانم گذشته باشد چه بر فکرم خطور کرده باشد. راستش دیگر خجالت میکشم، هر بار میخواهم نذری کنم احساس میکنم پیش خدا بی اعتبار شده ام، احساس میکنم خدا پیش خودش میگوید: باز هم یادش میرود! :)
کارم را لنگ نمیگذارد، خدا مثلِ منِ حسابگر رفتار نمیکند که به خاطر بدقولی هایم دیگر جوابم را ندهد، اما اصلا حاجت هایم به کنار، چه چیزی بدتر از اینکه پیش خدا بشوم یک آدمِ بدحساب؟ :(
این را امروز چشیدمش و فهمیدم، جنسِ چشیدن و فهمیدن با خواندن و فهمیدن فرق دارد، امروز چشیدمش و دیدم بی اعتبار شدن چقدر بد است، چقدر حرف های یک آدمِ بی اعتبار حتی اگر بهترین حرف های دنیا باشد افول میکند، چقدر از ارزششان کاسته میشود.
برای ما که دلمان میخواهد خدایی باشیم، خدایی شدن یعنی صفات و اسماء خدا را کسب کردن، گرفتن، در خود مجسم کردن. یکی از اسم های خدا "صادق الوعد" است، یعنی کسی که به همه ی وعده هایش درست و دقیق و به موقع عمل میکند، چه وعده های خیلی خیلی بزرگی مثلِ وقوعِ قیامت، چه وعده های شخصی کوچک بین خودش و بنده هایش. مثلِ وعده ای که میان خودش و یک بچه کوچولو میگذارد سرِ یک آبنبات چوبی.
کاش من هم یاد بگیرم یا وعده ندهم، یا اگر وعده دادم "صادق الوعد" باشم. از سر ساعت به قرارها رسیدن، به موقع تحویل دادن متن هایی که نوشتنشان را قبول میکنم، فرستادن چیزهایی که قرار است بفرستم، مثلا عکسِ جزوه ام، شستن ظرف ها در همان موعدی که به مادرم گفته ام، یا خیلی چیزهای دیگری که در آن میلنگم..
بمنّه و کرمه..