فکر میکرد قلب جنینش شکل نگرفته
نگران بود و ناامید
مامان برایش سونو نوشت
وسط ویلایی ها پیامک زد:
"صدای قلب بچمو شنیدم! "
فکر میکرد قلب جنینش شکل نگرفته
نگران بود و ناامید
مامان برایش سونو نوشت
وسط ویلایی ها پیامک زد:
"صدای قلب بچمو شنیدم! "
به قاریان قرآن حرم بگو سریع تر بخواند، به مجری سحر شبکه قم بگو انقدر چرت و پرت نگوید،به آفتاب بگو ناجوانمردانه تابیدن نگیرد، به داعش بگو دیگر فکر این ترقه بازی ها و منفجر شدن ها را از سرش بیرون کند، به دل ت بگو نگیرد از غم روزگار، به حالت بگو عالی باشد نه خوب، به خستگی ات بگو دست از سرت بردارد،به دوربین جلویت بگو فقط لبخند هایت را ثبت کند،به آینه بگو اگر غمت را بببند و نشکند آینه نیست،به راننده اتوبوس بگو کولر را برای دکور نگذاشته اند، به جمعه ها بگو غروب نداشته باشند
،
به شمشیر غم ت بگو
خودش را برّان تر کند
این بار دارم رقص کنان می آیم..
اینکه الان حالت خوبه و بروی خودت نمیاری دلیل نمیشه همیشه همینطور خوب بمونی
جمع میشه
جمع میشه
جمع میشه
یهو با یه لشکر عظیم شبیخون میزنه از پا میندازتت!
نمیدانم دیگران را کجا دست به سر میکنی که تک و تنها می آیی، میگردی، قطعه ها را میشماری، در دلت اضطراب کوچکی ست، مردّد میمانی بین گشتن و بیخیال شدن، یک دفعه چشم هایت رویم میخکوب میشود، به طرفم می آیی و بعد از چند لحظه با تردید مینشینی، گرد غم بی هوا روی دلت مینشیند، دست میکشی روی حلقه ی میم، بغض میکنی روی عین، آه میکشی روی صاد، مکث میکنی روی واو ، تا به میمِ بعدی میرسی دست هایت روی هوا میلرزد، به ه که میرسی چشم هایت را میبندی،زل میزنی به خاک سردِ نشسته روی انگشت سبابه،"یوم الحسره" تو همین حالاست...
یا مَن الیه یرجع الامر کلّه
راستش من هیچ وقت در هوایی که شما نفس کشیده اید نفس نکشیده ام، هیچ وقت به طور اتفاقی با هم نگاهمان به آسمان نیفتاده است ،هیچ وقت قطراتِ آن بارانی که روی عبای مهربان شما ریخته روی لباس های من نچکیده است،هیچ وقت در هوای گرمی که شما روزه میگرفتید من روزه نبوده ام راستش من با شما "هیچ وقت" های زیادی دارم،هیچ وقت هایی که با وجود این همه سال فاصله حسرتشان دارد در دلم نفسِ عمیق میکشد، ما با شما "هیچ وقت" های زیادی داشته ایم اما کنارِ همه ی این هیچ وقت ها یک "همیشه" ی قشنگ و لطیف و معطر و شیرین و خوش آوا هم وجود داشت.
شما نبودید اما بودید، از یک جایی به بعد نشد که خورشید در آسمان طلوع کند و یاد شما را بر ما نتاباند ، از یک جایی به بعد باران که می آمد شما هم بودید، آسمان که پر از ستاره میشد شما هم بودید، با شکوفه های بهار و گرمای تابستان و عاشقانه های پاییز و برف و باران زمستان شما هم بودید، شما روح خدا را به لحظه لحظه ی ما بخشیده بودید و روح خدا را به این راحتی ها نمیشد از جان لحظه ها گرفت، اما خب، هر کسی اینها را نمیدید!
امام خوب و عزیز و همیشه ی ما سلام!
من و بچه های هم نسل من سخت موقعی به دنیا آمدیم ، حتی حالا که فکر میکنم از بچه های سال های انقلاب و جنگ هم زمان سخت تری به دنیا آمدیم، نسل ما چشم که باز کرد هوای حکومت اسلامی را نفس کشید، اسمش رفت در شناسنامه جمهوری اسلامی، راهپیمایی اش را دیگران رفته بودند،زخمش را دیگران برداشته بودند، جان دادند ، جوان دادند، نفس گذاشتند و هوس را گذاشتند، زجر کشیدند، شکنجه شدند، سوختند، جگرشان پاره پاره شد، تا انقلابمان جان بگیرد!
بچه ماهی اما تا وقتی در آب است هیچ وقت آب را نمیفهمد، ما از وقتی چشم باز کردیم ماهیان اقیانوسِ آرامی بودیم که برایمان ساخته بودند ، قطره ای از اقیانوس را ما نباریده بودیم اما در آن میخوردیم و میخوابیدیم و کیف میکردیم..
عده ای آمدند سرمان را به بازی و خورد و خوراک گرم کردند تا یادمان برود برای چه در این اقیانوس آبی امن و امانیم، کم کم کار به جایی رسید که بعضی ها وجود اقیانوس را هم انکار کردند، گفتند کدام آب؟کدام آبی؟ کدام امن؟ کدام امان؟ کدام اسلام؟ کدام انقلاب؟ کدام بدبخت؟ کدام بیچاره؟ گفتند خسته مان کردید از بس از این حرف ها در گوشمان خواندید..گفتند بگذارید شنایمان را کنیم _همان ها که وجود آب را انکار میکرد_..
نسل ما سخت موقعی به دنیا آمد آقای امام!
حالا دلخوشی ها رنگ عوض کرده، درد ها، دغدغه ها، امیدها، گاهی احساس میکنم وقتی حرف از اقیانوس میزنیم دیگر کسی مارا نمیفهمد، وقتی میگوییم مستضعفین دهان کج میکنند، وقتی میگوییم جهاد مسخره میشویم، وقتی میگوییم انقلاب، وقتی میگوییم اسلام، وقتی میگوییم مبارزه با فقر،مبارزه با ظلم، چپ چپ نگاهمان میکنند..
پدران و مادرانمان روزهایی جنگیدند که حق و باطل بی روتوش و بی نقاب مشخص بودند، ما اما در روزهایی فهمیدیم باید بجنگیم که باطل هم نقاب حق زده بود و به هر کسی میگفتی این باطل است مهر حق ستیزی به پیشانی ات میکوفت..
سخت موقعی به دنیا آمدیم آقا! جاده مِه آلود بود، آب گل آلود، هر روز داریم تنها تر از تنها میشویم و پر زخم تر، گوشمان از حرف ها و تحلیل های بی سر و ته پر است، دلمان از درد و همه این ها از جایی سرچشمه میگیرد که شما را به ما بد فهماندند، شما را اسیر صفحه های کتاب درسی نادوست داشتنی تاریخ کردند و گفتند یک امامی بود و یک مردمی و یک شاه عیاش و ستمگری، مردم آمدند و به رهبری امام، تخت و تاج را از شاه عیاش و ستمگر گرفتند و امام در فلان سال به رحمت خدا پیوست!
پرونده ی شما را برای ما بستند،نگفتند انقلاب ما تازه آغاز دویدن ها بود، نه ایجاد فرصتی برای با خیال آسوده خوردن و خوابیدن، نگفتند ما حالا حالا ها کار داریم، نگفتند انقلاب ما برای نجات همه ی مستضعفین و مظلومان جهان بود تا ظهور حضرت منجی، عکس شما را اول کتاب هایمان زدند و گفتند حالا که انقلاب کردیم با خیال راحت سرتان را مثل کبک در این کتاب ها و تست ها فرو کنید، نگفتند برای چه باید درس بخوانید، نگفتند از خواندنتان قرار است به کجا برسید و باید به درد کجا بخورید،فقط گفتند در حد مرگ بخوانید که یک شغل با کلاس تر و بهتر و پر پول تر نصیبتان شود تا با کیف بیشتری بخوابید و بخورید، چشم های تو اما حرف دیگری داشت، درد دیگری داشت..
مرقد سید مظلومان کجا و کاخ شاهانه ی حالا کجا؟ آرمان ها و درد های شما کجا، دردها و دغدغه های نسل ما کجا؟ شمای واقعی کجا و شمای کتاب تاریخ و دینی کجا؟ قرارمان بر این نبود، بود؟
حرف زیاد است اما از همه شکوه ها و دردودل ها که بگذریم آمدم بگویم ما خیلی دلمان میخواهد برایتان فرزندان خوبی باشیم،ما خیلی دلمان میخواهد راه شما را_همانطور که هست، نه این طوری که نشانمان داده اند_ ادامه بدهیم ،شما هم کمکمان کنید، آقای همیشه پدر..
پرسیده ای توی این دل دارد چه ها میگذرد،خب خیلی چیز ها میگذرد،سرِ همه ی اعضای دلم شلوغ است،سرِ آقای دلشوره از همه بیشتر، راستش سرِ آقای دلشوره قبلا ها خیلی خلوت تر بود،بعد که میدید سرِ همه ی اعضای دلم شلوغ است، بلند میشد و راه می افتاد توی کوچه پس کوچه های حافظه تا یک سوژه ای پیدا کند و برایش شور بزند، مثلا یک بار که خیلی بی کار بود و همه ی کوچه های شهر حافظه را گشت و چیزی برای نگران شدن پیدا نکرد تصمیم گرفت برای بچه های آن گربه ی حیاطِ خانه ی عزیزاینها که دست عمه طاهره را پنجه کشیده بود و باباحاجی با چوب دنبالش کرده بود و احتمالا ناکارش ،نگران شود و هی بیاید در دل سرا فریاد بزند که "واقعا تکلیف آن بچه های گربه های معصوم که مادرشان چوب خورده چه میشود؟" بعد از آن ماجرا هیئت امنای دل یک جلسه ی فوری تشکیل دادند تا یک فکری برای آقای دلشوره کنند،آخر اینطوری که نمیشد!
آقای دلشوره وقت و بی وقت برای آدم های باربط و بی ربط دلشوره میگرفت،سخت هم دلشوره میگرفت،فلذا هیئت امنای دل شروع به تهیه لیستی از آدم هایی کرد که دلشوره داشتن برای آنها منطقی، شیرین و البته سازنده بود و دستگاه "امواجِ حالِ بدِ دل را دریافت کن" فقط مجاز بود از اعضای آن لیست امواج حالِ ناخوبشان را دریافت کند؛
مثلا اولین آدم توی لیست مجاز دلشوره سید بود،دومین آدم ریحانه،و خب به این منجر شد که در طی مدتی دو ماهه انقدر حالِ ریحانه را بپرسم تا پیامک بدهد "تو رو خدا اون دستگاه امواج دریافت کن ت رو از برق بکش بیرون" ، هیئت امنا به آدم چهارمِ لیست رسیده بود که سر و کله ی جناب تان پیدا شد، و خب باید بگویم حالا سرِ آقای دلشوره آنقدر شلوغ هست که دیگر به اعضای آن لیست هم نمیرسد، چه برسد به اینکه راه بیفتد توی شهر خاطرات و برای گربه نره و روباه مکار هم شور بزند، انقدر ظرفیت دلشوره ام را پر کرده ای که دیگر جایی برای دلشوره ی امتحان و دیر شدن کلاس و مسائل روز کشور ندارم، راستی به تری؟
خانومِ دلتنگی هم حالش خوب است، این روزها کمتر بهانه میگیرد، به جای یک گوشه نشستن و بهانه گرفتن سعی میکند برود و به بقیه اهالی دل سرا کمک کند ، مثلا یک کمی به کارهای آقای دلشوره میرسد، میزش را تمیز میکند، به حرف هایش گوش میدهد، پرونده هایش را مرتب میکند، برایش با خط خوب مینویسد " به علت حجمِ کاری زیاد فعلا توانایی پذیرش پرونده های جدید را نداریم، با تشکر" و میزند روی در اتاقش؛
یا میرود و به خانمِ دوست داشتن کمک میکند که برای اهالی دل سرا حسن یوسف قلمه بزند و شمعدانی های کنار حوض وسط تالار را آب بدهد و برای افطار آش و شله زرد بپزد؛
یا مثلا میرود درِ خانه ی آقای غم و خانم شادی را میزند و به زندگی عاشقانه و پر از تضادشان نگاه میکند، و خانوم شادی هر از چندگاهی از توی آشپزخانه صدایش را بلند میکند و میگوید : "دلتنگی جان! فکر نکنی ما باهم اختلاف داریم ها، اتفاقا ما بهترین زوج های دنیاییم، مثل دو روی یک سکه، اصلا خدا غم و شادی را با هم و برای هم آفریده است"، بعد خانوم دلتنگی چشم از قاب عکس روی دیوار که رویش نوشته "دلخواهی آن قَدَر که غم ت شادی آورد" برمیدارد و با لبخند میگوید "خداروشکر، حال دخترِ بیش فعالتان "اشک" خوب است؟" ، آقای غم میخندد و میگوید "خوب است، شما که بیشتر از حالِ اشک خبر داری، خانومِ دلتنگی"، خانوم دلتنگی میگوید "بله خب ! رفیق صمیمی ام است" ،خانم شادی بغضش را قورت میدهد و میگوید" ان شاءالله دخترم یک روز اشکِ شادی تان را هم بریزد"
آقای توکل و خانوم صبر هم این روزها سرشان شلوغ است،هر روز میروند به همه ی اهالی سر میزنند و برایشان نور و آرامش می برند، به حرف هایشان گوش میدهد و با حرف هایشان آرامشان میکنند، بغلشان میکند و برایشان از امید و ایمان میگویند، راستش خانومِ دوست داشتن هم بعضی از این کار ها میکند ولی خب فرقش این است که آقای توکل و خانومِ صبر ، خانم دوست داشتن را هم آرام میکنند.
آقایِ خشم هم این روزها تقریبا بیکار است، جز در مواقعی که آقای دلشوره و خانومِ دوست داشتن صدایش میزنند، مثلا آن روزی که سس فلافل را دست گرفته بودی و با آن گلوی خرابت داشتی کلِ سس ها را توی نان باگت ت خالی میکردی، آقای دلشوره و خانومِ دوست داشتن بودند که دوان دوان تا خانه ی خشم دویدند و از خواب بیدارش کردند تا داغ کند و باعث شود من سس را از دستت بگیرم و دعوایت کنم و بگویم "مگر میخواهی جنازه ت از اینجا بیرون بود؟" بله عزیز، خشم را توی این دل، دلشوره و محبت است که بیدارمیکند، پس بیا و از این خشم های دوست داشتنی نرنج!
خانومِ عقل هم خوب است، زیاد بین اهالی نمیپلکد، از دور پشت مانیتورش مینشیند و همه چیز را دید میزند، گرچه خیلی وقت ها دلیل کارهای آقای دلشوره و خانم دوست داشت و خانوم دلتنگی و خانواده غم و شادی و اشک و خانوم صبر و آقای توکل را نمیفهمد، ولی باز هم سعی میکند تا جایی که میتواند امورات را منظم نگه دارد.
ایمانِ عزیز هم خوب تر و محکم تر از همیشه است، علاوه بر اینکه حواسش به همه چیز و همه جا هست، حال همه را هم درک میکند، در خانه اش همیشه باز است، همه اهالی روزی سه بار خانه ی ایمانِ عزیز که حکم مسجدِ دل سرا را دارد جمع میشوند، همه سحری را با هم میخورند، زیات عاشورا را با هم میخوانند، دوباره ظهر که میشد بعد از نماز جماعت به حرف های ایمانِ عزیز گوش میدهند و با هم قرآن میخوانند، افطار هم که دوباره دور هم جمع میشود، خلاصه اینکه تا اهالی دل سرا با هم همدل و یک رنگندو گوششان به حرفِ ایمان عزیز است و با خانوم صبر و آقای توکل _ که در یکی از اتاق های گوشه حیاطِ خانه ی ایمانِ عزیز زندگی میکنند _ رفیقند، حال این دل خوب است، الحمدلله، کما هو اهله:)
میرود توی اتاق و در را محکم پشت سرش میبندد، زانوهایش را بغل میکند و شروع میکند به گریه کردن،هر چه صدایش میزنی جواب نمیدهد یا وولوم صدایش را بالاتر میبرد، برایش آب و غذا می آوری،میزند زیر سینی و همه چیز را کف اتاق پخش میکند،مهربانانه کنارش مینشینی،سرت را خم میکنی توی چشم هایش زل میزنی،دست میبری توی موهای هپلی و پریشانش،نوازشش میکنی،قربان صدقه اش میروی،میگویی بیا برویم بیرون،بیا برویم هر چه دوست داری برایت بگیرم،بیا برویم با هم قدم بزنیم،با هم نفس بکشیم، نمی آید، دستت را پس میزند، سرش را بر میگرداند، دست میگذارد روی گوشش که حرف هایت را نشنود، داد میزند که دست از سرم بردار..
دلِ من زیادی کودک و لجباز و نادان و ناسپاس است و تو بی اندازه بزرگوار و مهربان و صبوری حضرتِ دل بر..
+یَا رَبِّ! إِنَّکَ تَدْعُونِی فَأُوَلِّی عَنْکَ
پروردگارا!
تو مرا صدا میزنی و من از تو روی بر میگردانم
وَ تَتَحَبَّبُ إلَیَّ فَأَتَبَغَّضُ إلَیْکَ
روز به روز با من مهربان تر میشوی
و من با تو نامهربانی میکنم
وَ تَتَوَدَّدُ إلَیَّ فَلاَ أَقْبَلُ مِنْکَ
با من دوستی میکنی و من تو را پس میزنم
کَأَنَّ لِیَ التَّطَوُّل علیک
انگار که من بر سر تو منت دارم
فَلَمْ یَمْنَعْکَ ذَلِکَ مِنَ الرَّحْمَهِ لِی وَ الإِْحْسَانِ إلَیَّ وَ التَّفَضُّلِ عَلَیَّ بِجُودِکَ وَ کَرَمِکَ
ولی با همه این کار ها تو آنقدر خوب و بزرگواری که مهربانی و بخششت را از من دریغ نمیکنی..
سنجاق شود به:
دعای افتتاح جان:)
نمیخواستم،من آرامش نمیخواستم، من "باز آی و دلِ تنگِ مرا مونس جان باش، وین سوخته را مونس اسرار نهان باش" نمیخواستم، که اگر میخواستم با تویی دوست نمیشدم که هر لحظه به این فکر کنم که الان دقیقا میتوانی نفس بکشی یا نه؟ که هر روز صبح به این فکر کنم که الان اسپری ات توی کوله است یا باز جا گذاشته ای اش توی خانه؟ که هر شب با این فکر بخوابم که اگر شب نفست گرفت چه کسی برایت اکسیژن می آورد؟ که هر بار با تصور نفس کشیدن های زجر آورت اشک شوم.. من آرامش نمیخواستم.. من خودم با اشتیاق خودم را پرت کردم وسطِ بی قراری.. وسطِ آتش..
انصاف نیست به بهانه غصه دار شدنِ من درد هایت را توی خودت بریزی و از من رو بپوشانی ، از من که دلم حالِ هر کسی را نفهمد حالِ تو را بدون زنگ و پیغام و پسغام هم خوب میفهمد..
انصاف نیست رو بپوشانی از من..از من که هم نوای بی نوایی ات بودم.. از من که در اوج درد و دلتنگی هم سفرت شدم.. من این بی خبریِ لعنتی که فکر میکنی برایم آسودگی می آورد که نمی آورد را نمیخواهم، اگر هم می آورد نمیخواستم..
نشسته ام بدی ها و بی وفایی ها و کوته فکری هایم را یکی یکی یکی میشمارم، قطاری میشود برای خودش و راه می افتد توی اتاق،بعد خوبی ها و صبوری ها و آبرو داری ها و لطف ها و محبت های تو را یکی یکی یکی میشمارم،اتاق و پذیرایی و آشپزخانه و کوچه و خانه ی همسایه ها و خیابان های مجاور پر میشوند و خوبی های شما تمام نمیشود..
معادلاتم با عقلِ زمینی جور در نمی آید، شاید اگر یک نفر از همان اول به ما میگفت انقدر خدای خوب و مهربان و باحالی دارید میگفتیم نه آقا! ما لیاقت بندگی چنین خدایی را نداریم،بروید این نعمت را به از ما بهتران بدهید😐
آخر انصاف است که تو انقدر خوب و ماه و جذاب و شیرین باشی و من انقدر اینطوری؟ انصاف است که شما جماعتی را واله و سرگردان و عاجز از وصف خودتان کنید؟ یعنی حسرت یک "الحمدللهِ کما انت اهله" باید تا ابد بر دل ما بماند و ما هیچ وقت نتوانیم آنقدر که شما خوبید شکرتان کنیم؟ یعنی واقعا روا بُوَد که شما چنین بی حسااااااب دل ببری حضرتِ دل بر؟
مثلا بیا و بعضی وقت ها انقققققدر هم خوب نباش! ،گرچه خوب نبودن در ذات شما راه ندارد، در کل زبانمان را بسته اید، بنده دیگر حرفی ندارم،
جز اینکه خیلی آقایید،خیلی!
+ فَلَمْ أَرَ مَوْلًی کَرِیماً أَصْبَرَ عَلَی عَبْدٍ لَئِیمٍ مِنْکَ عَلَیَّ!
پس من هییییچ مولای کریمی را بر بنده لئیمی صبورتر از تو بر خود ندیده ام!
سنجاق شود به:
#دعای_افتتاح_جان
یک نفر بخاطر مهربانی ام، یک نفر بخاطر نوشته هایم،یک نفر بخاطر ظرف شستن و هر از گاهی جارو کشیدنم،یک نفر بخاطر دلگرمی گرفتن از حرف هایم ،یک نفر بخاطر کتاب هایم،یک نفر به دلیل نامه نوشتنم، راستش اینجا هر کسی مرا به دلیلی دوست دارد که اگر آن دلیل نباشد یا دوست داشتنش پودر میشود و میرود هوا یا کم رنگ میشود، آن قدر که حدّ دوست داشتنش به سمت صفر میل میکند.
تو اما حسابت از همه جداست حضرتِ دل بر!
تو نه به نوشته هایم نیاز داری، نه به کتاب هایم، نه به مهربانی ام، نه به حرف هایم، نه به با هم بیرون رفتن و فلافل خوردنمان،نه به اینکه با هم چت کنیم، نه به این که اگر دلت از آدم ها گرفت بیایی برای من گریه کنی و من دلداری ات بدهم، نه به اینکه اگر فرشته ها کارشان را اشتباهی انجام دادن دق دلی اش را سر من خالی کنی، نه به "صباح الخیر ایها الخدا" گفتن هایم،نه به هیچ چیز دیگر.
تو مرا برای خودم دوست داری،از همان اولش که جز خوردن و خوابیدن و ونگ زدن کاری بلد نبودم،تا همین حالا که تقریبا همانم فقط یک کمی قد کشیده ام تو مرا دوست داشتی،اصلا انگار عاشقم بودی و حدِّ عاشق بودنت به سمت بی نهایت میل میکرد..
عاشقم بودی که حرف هایم را قبل از اینکه از دهانم بیرون بیاید میشنیدی، عاشقم بودی که وقتی هنوز بساط وبلاگ و کانال و اینستاگرام به پا نبود،کلام از قلمم روی دفترچه نیامده میخواندی، عاشقم بودی که استوری روزهایم را اول از همه میدیدی و reply هم میزدی، عاشقم بودی که میگفتی بیرون از خانه زلف نیفشانم و گوشِ نامحرمان را لیاقت آن نیست که مفت و مجانی صدای خنده ها و حرف ها و شعرهای مرا بشنوند، عاشقم بودی اگر گفتی فلان کار را بکن، عاشقم بودی اگر گفتی بهمان کار را نکن، و از این عشق چیزی به تو نمیرسید،همه چیز فقط و فقط و فقط بخاطرِ خودِ خودِ خودم بود و کاش این حرف ها را زودتر میفهمیدم حضرتِ دل بر، کاش..
+ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی تَحَبَّبَ إلَیَّ وَ هُوَ غَنِیٌّ عَنِّی!
سنجاق شود به:
#مناجات_عزیز_ابوحمزه